محل تبلیغات شما

یک روح در چند جسم

فصلششم

(نامۀژاکلین)

قسمت پایانی

سارا و مینا وارد هتل شدند. مینا خود را روی کاناپهولو کرد و گفت: اوف خسته شدم.

سارا روی مبل نشست و گفت: این خبرنگار هام که دستبردار نبودن. این یکی سؤالش تموم می شد . اون یکی سؤال می کرد .

مینا نشست و با هیجان خاصی گفت: رومه های فردارو بگو . عکسم رو بزرگ چاپ می کنن و می نویسن(( مینا خدا وردی . همان ژولیارابرتز است)). ( و بعد بلند خندید)

-        خب عکس منمکنارت هست.

-        عکس از دکترکریستوف هم هست.

سارا با لبخند گفت: اما خدایی اگه اون خبرنگارسیریشه جوزف رو مجبور نمی کرد . جوزف اصلاً عکس نمی نداخت. بنده خدا از دوربینفراری بود.عوضش دکتر کریستوف همه اش سعی می کرد تو همه عکسا باشه.

-        آره. اگهاون زن مو بوره بهش نمی گفت ((برید کنار . می خوام تکی از مینا عکس بگیرم ))کنار نمی رفت.

هر دو زدند زیر خنده.

سارا در حالی که به سختی خنده اش را کنترل می کردگفت: آره . بنده خدا بد ضایع شد.( اما موفق نشد جلوی خنده اش را بگیرد)

ناگهان تلفن همراه مینا زنگ خورد. مینا درحالی کههمچنان می خندید، گوشی همراهش را از کیفش خارج کرد و رو به سارا گفت: هیس.جوزفِ

سارا به سختی جلو خنده اش را گرفت، مینا که همچنانلبخند به لب داشت؛ پاسخ داد: سلام آقای جوزف. بله تازه رسیدیم.- ناگهان چهرهمینا در هم رفت ، ایستاد و با صدایی تقریباً بلند فریاد زد: چی؟!. یعنی چی؟.-سارا با دیدن تغییر حالت مینا با نگرانی از جا بلند شد کِی؟. باشه. الان با سارا میایم.

مینا هنوز تلفن را قطع نکرده بود که سارا با علامتسر از او پرسید که چه شده؟ مینا تلفن را قطع کرد و درحالی که چشمانش پر از اشک شدهبود گفت: ژاکلین مرده.

***

سارا و مینا با نگرانی وارد اتاقی که ژاکلین در آن بستریشده بود، شدند. جوزف و کریستوف بالای تخت او ایستاده بودند. آن ها با دیدن مینا وسارا کنار رفتند و از پشت آن ها پیکر بی جان ژاکلین که با چشمان بسته ، بیشتر بهنظر می آمد که خواب باشد ، نمایان شد. با دیدن او مینا به سرعت به سمتش پرید و سرروی سینه ژاکلین گذاشت و هق هق کنان زیر گریه زد. سارا هم چشمان آبی رنگش ، چوندریا طوفانی شد و اشک سراسر دریای چشمانش را مواج کرد.

وقتی مینا سیر گریه کرد، دکتر کریستوف جلو آمد ونامه ای را به سمت او گرفت و گفت: اینو ژاکلین برای تو نوشته.

مینا آهسته سر از سینه ژاکلین بلند کرد و به نامهچشم دوخت؛ سپس نامه را از او گرفت و با صدای بغض آلودش بلند خواند:

ژولیای عزیزم. ببخشید که مینا صدات نمی کنم .چون اینطوری راحت ترم . ژولیا . خواهر عزیزم. از اینکه تو رو بعد از سال هااینقدر خوشبخت می بینم خوشحالم. ممنون که اومدی دنبال گذشته ات. من خیلی ازمرگ می ترسیدم. اما تو با اومدنت به من فهموندی که . آدم بعد از مرگ هم بهزندگیش ادامه می ده . زندگی جدیدی رو تو جسم جدیدی تجربه می کنه.فرصت های تازهای به دست میاره .و دوباره می تونه زندگی کنه. دوباره می تونه تلاش کنه تابهتر زندگی کنه. ماجرای تو خیلی چیز ها رو به من فهموند. یکیش اینه که آدم هانباید نژاد پرست باشند . ترک . ایرانی . فرانسوی . انگلیسی.  آمریکایی و آفریقایی. فرقی نمی کنه اهل کجاباشیم. همه ما انسانیم. روح ما گاهی در این جسمه و گاهی در اون جسم. یک بارسیاه پوستیم و یک بار سفید پوست و شاید سرخ پوست . اصلاً هیچ فرقی نمی کنه.واینکه باید هوای حیوانات رو هم داشته باشیم . چون شاید  روزی روح ما درجسم یک حیوان هم بوده باشه.شاید پرنده باشیم.یا گاو یا شیر. یا هر چیز دیگه ای.پس بهتره به اون هاآسیب نرسونیم. یه چیز دیگه هم بهم یاد دادی که شاید اگه خیلی زود تر از این هاماجرای تو رو می فهمیدم . می تونستم درباه اش کاری کنم. ماجرای تو بهمفهموند.ما آدم ها بار ها در این دنیا زندگی خواهیم کرد. پس بهتر هر بار طوریکه دلمون می خواد زندگی کنیم و بریم دنبال رویا هامون و پل های پشت سرمون رو خرابکنیم و نگران آینده نباشیم. شاید اگه آدم ها این رو بدونن بیشتر ریسک کنن .اگه بدون فرصت دوباره ای هست . نگران خراب کردن فرصت امروزشون نمی شن و رویاهاشونودنبال میکنن.مهم اینه که آدم هر بار آدم بهتری باشه و سعی کنه بهترین خودشباشه. حالا که می دونم فرصت دیگه ای دارم راحت تر می میرم.

مینا نگاهی به صورت ژاکلین انداخت . لبخند کوچوی چهره ژاکلین نمایان بود، چیزی که مینا اول به آن دقت نکرده بود. دوباره مشغولخواندن شد: از اینکه من می رم ناراحت نشو و گریه نکن. من دوباره متولد می شم .شاید دوباره همو ببینیم . شایدم نببینیم. اما زندگی تازه ای رو تجربه می کنم. من خوشحالم که دارم می رم. چون موندنم مثل هر روز جون دادنه . تو همناراحت نباش. سعی می کنم که زندگیم  بهتراز زندگی قبلم باشه. خواهر بزرگترت .ژاکلین.

مینا به صوت ژاکلین نگاه کرد و لبخند لتخی زد ونامه را تا کرد و در جیبش گذاشت. جوزف دست روی شانه مینا گذاشت و گفت: فکر نمی کنیاین موضوع . موضوع خوبی برای یک نویسنده ی تازه کار باشه؟

مینا نگاهی به جوزف انداخت ؛ لبخندی زد و به علامتمثبت سر تکان داد.

چگونه با دیگران ارتباط برقرار کنیم

نویسندگی (طبق نظرات خوانندگان)

طنز اندر کاخ همایونی (مولانای بی خدا)

مینا ,ژاکلین ,رو ,ها ,نمی ,سارا ,کرد و ,و گفت ,سارا با ,آدم ها ,دکتر کریستوف

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

footplontorscas حسابداری Roberta's page coroblese permimatde دانلود آهنگ جدید ، اینجا همه چی داریم ، از آهنگ ، فیلم ، خبر و سریال تهران اینتکس فروشگاه اینتکس ایران نمایندگی محصولات بادی دانش برای شما «دانلود رایگان پاورپوینت و تحقیق و پروژه» riarodepsi problabeabes