محل تبلیغات شما

یک روح در چند جسم

فصل سوم

(خاطرات ژولیا رابرتز)

راحله رضائی

قسمت چهارم

سارا دفتر را از مینا گرفت ونگاهی به آن انداخت و زیر لب گفت : ترجمه اش هم دقیقاً همین میشه.

دفتر را رویمیز گذاشت، ایستاده و در حالی که سرش را گرفته بود گفت: اینا یعنی چی؟. تو چهارتباطی به ژولیا و خوزه داری؟

مینا باچشمانی که یک لحظه از اشک خالی نبود نگاهی به سارا انداخت و شانه هایش را بالاانداخت. از گوشه چشمش، اشکش را پاک کرد؛ دفتر را برداشت و ادامه داد:

11 دسامبر1977

سارا زیر لبگفت: تقریباً پنج، شش سال بعد .

مینا ادامهداد:

کارم شده هرروز از دست خوزه کتک خوردن . جرأت ندارم با او حرف بزنم . حتی جرأت ندارم برمطرفش . حتی جرأت ندارم نگاهش کنم . دو شنبه ها هرگز به خانه نمی آید. گاهیهم که به خانه می آید  . آخر شب است ومست به خانه برگشته. معلوم نیست با چه کسی و درکدام میخانه وقت گذرانده . امابعد از این که مست به خانه بر می گردد . شروع می کند به بد و بیراه گفتن به من وتا جایی که توانش را دارد کتکم می زند و بعد بی رمق خود را روی رخت خواب پرت میکند . جرأت ندارم کنارش بخوابم . یک بار که کنارش خوابیدم . صبح با دیدم منکنارش. چنان کتکی به من زد که تا مدت ها بدن درد داشتم . یک جای سالم در بدنمنمانده . تمام دست و پایم کبود است . او اجازه نمی دهد از خانه خارج شوم تامبادا کسی کبودی بدن و صورتم را ببیند و خدایی نخواسته راجع به خوزه و دست بزنداشتنش حرف در دهان مردم بچرخد. یک بار که در خانه چیزی نبودو تا برای نهار غذادرست کنم . به قصد خرید از خانه بیرون رفتم . کمی چشمم کبود بود . پس عینکآفتابی به چشم زدم. لباس آستین بلند و شلوار بلند پوشیدم . تا مبادا کبودی هایدست و پاهایم پیدا شود. اما خوزه به طور تصادفی من را در فروشگاه دید و جلویمردم گفت: (( همسر عزیزم . اگه چیزی می خوای می تونی بگی برات بخرم. نیاز نیستتو خودت رو خسته کنی و برای خرید از خونه خارج بشی.)) مدت ها بود به من نگفته بود(عزیزم) . مثل احمق ها اولش خیلی خوشحال شدم.اما بعد که به خانه بازگشتیم بهخاطر سرپیچی از حرفش مجدداً مرا به باد کتک گرفت. دیگر تحمل این زندگی برایم دشوارشده.

اشک از گوشهچشم مینا سر خورد و روی گونه اش چکید . سارا در حالی که چهره اش در هم رفته بود ،گفت: چه آدم ظالم و متظاهری بوده این مردک. دیگه حتی اسمشو نمی خوام بیارم.

مینااشکش را پاک کرد و خواست ادامه خاطرات ژولیا را بخواند که سارا گفت: دیگه شب شده. بهتره بقیه اش رو بذاریم برای فردا . الان هر دومون خسته ایم .( و به ساعتدیواری طلائی رنگ هتل که ساعت 12 شب را نشان می داد اشاره کرد)

چگونه با دیگران ارتباط برقرار کنیم

نویسندگی (طبق نظرات خوانندگان)

طنز اندر کاخ همایونی (مولانای بی خدا)

خانه ,یک ,اش ,مینا ,جرأت ,ژولیا ,به خانه ,جرأت ندارم ,به من ,خاطرات ژولیا ,دفتر را ,خاطرات ژولیا رابرتز

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کلوپ آترا ثبت شرکت مسئولیت محدود - مشاوره ثبت شرکت مطالب ارزشمند(خطبه بدون الف وبدون نقطه امیر المومنین علی علیه السلام)و .... tealitengre آستانه متبرکه سبزقبا دزفول ؛ چهارمین حرم معنوی کشور haedimagu lidohaka ✎خاطرات کلاس ما✐ پرشین موزیک , دانلود موزیک جدید andcasinla