محل تبلیغات شما

یک روح در چند جسم

فصل سوم

(خاطرات ژولیا رابرتز)

قسمت اول

مینا و سارا در اتاق هتل روی مبل نشسته بودند . رویمیز رو به رویشان دفتر خاطرات ژولیا رابرتز قرار داشت . مینا جرأت نمی کرد دست بهسوی دفتر ببرد و آن را بخواند. سارا گفت: خب برش دار بخونش دیگه.

مینا نگاهی سرشار از ترس به سارا انداخت . سارامتوجه اشکی که در چشمان مینا جمع شده بود، شد.

-        چی شده؟

مینا ، با بغضی که کاملاً واضح بود و صدایی گرفتهگفت: اگه من با خوزه کارتاگول در گذشته ارتباطی داشتم؛ یعنی با این زن هم مرتبطبودم.

سارا با بی حوصگی گفت: تمومش کن دختر. بخونوجوابتو بگیر- دست روی شانه های دوستش که اکنون خیره به دفتر شده بود گذاشت و ادامهداد- نترس.

مینا درخالی که اشک از گوچه چشمانش ، همچونمرواریدی غلتان روی گونه اش سر می خورد ؛ به علامت مثبت سر تکان داد و آهسته بهسمت دفتر خم شد. آن را از روی میز برداشت و باز کرد. برگ های دفتر ، تنها کمی زردشده بودند. هنوز اینقدر کهنه نشده بودند که در دست خرد شوند. روی برگه جلد داخلیبا خطی زیبا به فرانسوی- نوشته شده بود(دفتر خاطرات من ) زیر آن ریز نوشته شده بود (به امید روز های شادِ زندگی مشترک).مینا شروع کرد به بلند خوندن ترجمه ی دفتر تا سارا هم بشنود:

 1 جولای1969

امروز قرار است با خوزه ازدواج کنم. خیلی خوششانسم که مردی به خوبی او پیدا کردم. او یک نویسنده است . من عاشق نویسنده هاهستم. آن ها درد مردم را بیان می کنند. گاهی به طنز و گاهی به صورت داستان.مردم را از درد همنوعشان آگاه می سازند. نوشته های خوزه تنها برای سرگرم کردنمردم نیست. بلکه مفهومی فرا تر از آن دارد . خوش حالم که دارم با مردی اینچنینبا دید باز ازدواج می کنم. من واقعاً عاشقش هستم. خوزه قبول کرده که دقیقاً درروز و ماهی که من به دنیا آمده ام عروسی را برگذار کنیم. یعنی امروز. امروز همروز تولد من است و هم روز ازدواجم . از این به بعد روز اول جولای ، دو شادیبرایم به همراه دارد. یک شادی تولد و یک شادی عروسی . حتم دارم که سال های سال درکنار او به شادی زندگی خواهم کرد.

مینا نگاهی به سارا انداخت و گفت: این اصلاً بدنیست.یعنی با این توصیفات ژولیا . اون مرد مرد خوبی بوده. پس چرا کتابداردرباره اش یه طور دیگه حرف می زد؟

سارا لبخندی زد و گفت: جوجه رو آخر پائیز می شمرن.

مینا دوباره مشغول خواندن شد :

5 مارس 1970

یک سالی می شود که هر چه من و خوزه تلاش می کنیمنمی توانیم بچه دار شویم . اخلاق خوزه دارد عوض می شود. از این موضوع ناراحتاست . جدیداً خیلی به فکر فرو می رود. دلش یک وارث می خواهد. من به اوپیشنهاد دادم که سری به دکتر بزنیم . امروز قرار است برویم . شاید مشکلمان رافهمید و درمانی برایش داشت. شاید یکی از ما مشکل داشته باشد. البته امیدوارماینطور نباشد. شاید با دوا و درمان مشکلمان حل شود. راستی من به تازگی فهمیدهام که علاقه زیادی به نویسندگی دارم . دوست دارم بنویسم و کتاب چاپ کنم . آخربه تازگی فهمیده ام از اینکه به دوستانش بگوید من خانه دار هستم خجالت می کشد.آخر همسران دوستانش همه دکتر و پرستار هستند. فقط من هستم که خانه دارم . تازگی منرا به دور همی های دوستانه اش نمی برد . از اینکه هر بار مرا معرفی کند و بعدبگوید که خانه دار هستم شرمنده می شود. حداقل من اینطور فکر می کنم . من همچون نمی خواهم ناراحتش کنم و مایه شرمندگی اش باشم .بدون اینکه دلیل را جویا شومبا نرفتنم همراه او موافقت می کنم.

چگونه با دیگران ارتباط برقرار کنیم

نویسندگی (طبق نظرات خوانندگان)

طنز اندر کاخ همایونی (مولانای بی خدا)

مینا ,دفتر ,سارا ,یک ,های ,خوزه ,ژولیا رابرتز ,من به ,شده بود ,می کنم ,خاطرات ژولیا ,خاطرات ژولیا رابرتز

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

عشق در وادی محبت بندرها Online Support Wholesale NHL Vancouver Canucks Jerseys. retlolivi Charity's page تفریحی|سرگرمی|دانلود موزیک neufasveyter etmonazi عشق وبلاگ نمایندگی آزادی