محل تبلیغات شما

یک روح در چند جسم

فصلاول

(اونکیه؟)

قسمت اول

بعد از ظهر دل انگیزی بود ؛ خورشیدگویی با تمام قدرت سعی داشت اتاق مینا را نورانی کند ، از پنجره به داخل اتاق میتابید ، اتاق بزرگی بود، پس حالاحالا ها خورشید باید تلاش می کرد تا آن اتاق رانورانی کند. با وجود اینکه فضای اتاق بزرگ بود اما وسایل چندانی در آن به چشم نمیخورد. گوشه ای از اتاق تخت خواب یزرگی قرار داشت ؛ پتویی به نرمی موی خرگوش وقتینواشش می کنی. کمد لباس نقره ای رنگ کمی جلو تر از تخت به چشم می خورد. روی میزکنار تخت مجسمه ای قرار داشت ، مجسمه مرد متفکر که نسخه ای کوچک شده و کپی گرفتهاز اصل بود.بالای تخت تابلوی شام آخر داوینچی و روی دیوار کناری اش تابلو فرشمونالیزا قرار داشت . اما آنطرف اتاق یک میز تحریر چوبی بزرگ و کهنه قرار داشت کهروی آن تعدادی برگه A4بود و یک جامدادی استوانه ای چوبی با چند مداد و خودکار درآن.

روی صندلی چوبی کهنه پشت میز تحریرمینا نشسته بود ؛ مشغول نوشتن بود و صدای موسیقی بی کلام ملایمی از تلفن همراهکنار دستش به گوش می رسید.

مینا مشغول نوشتن بود و گاهی دست زیرچانه اش می زد و فکر می کرد، گاهی سر بر می گرداند و با آن چشمان درشت مشکی اش ازپنجره به دور دست ها خیره می شد ، گونه تپلش را می خاراند و ناگهان چشمانش برقی میزد و مشغول نوشتن می شد. صدای در اتاق او را از حال و هوای خودش خارج کرد:

-         بله؟

مادرش در راباز کرد و از لای در سرککشید:

-        دخترم.مزاحم که نیستم؟

مینا در حالی که صدای موزیک تلفنهمراهش را کم می کرد گفت: نه مادرِ من . این چه حرفیه.

-        دوستت اومده.

-        دوستم؟!

-        آره . خانمسارالو . منشی شرکت بابات. با بابات اومد.

مینا گل از گلش شکفت و به سرعت به سمتدر دوید:

-        خب بگو بیادببینمش - در را کامل باز کرد و سارا را دید که با آن هیکل لاغر و نحیفش پشت مادرشپنهان شده بود- به به. خانم سارا سارالوی عزیز. چه عجب یادی از ما کردی؟.یهو می رفتی با برف سال دیگه می اومدی دیگه.

مادر لبخندی زد و آن ها را تنها گذاشت. مینا دست سارا را گرفت و او را فوراً داخل اتاق کشید و در را بست. صدای موسیقیملایم به سختی و همچنان شنیده می شد. سارا دستش را از دست مینا کشید و در حالی کهمچ دست استخوانی اش را ماساژ می داد گفت:

-        دختر چی کارمی کنی؟. نزدیک بود دستمو بشکنی.

مینا معترضانه پرسید:

-        تو چرا 2 ماههنیومدی یه سری به من بزنی نمی گی این رفیقت مرده.زنده است.چی کار داره می کنهاصلاً

-        خونه ی تو اینکله ی شهرِ و خونه ی من اون کله ی شهر.معلومه که سختمه بیام.تازه امروز به زورروم شد به بابات بگم منو بیاره.

مینا در حالی که به سمت صندلی اش میرفت گفت:

-        خیلو خب.حالا نمی خواد واسه من دلیل بیاری- _صندلی را به سمت سارا برگرداند-_ استیضاح رئیسجمهور که نیست.(روی صندلی نشست و لبخند کوچکی زد)

سارا لبخند ن گفت:

-        آخه به نظر میاومد استیضاح باشه.

ناگهان شهاب برادر مینا- در نزده و شتاب زده وارد اتاق شد، دستان سبزه اش روی جلد سفید کتابیکه در دست داشت خودنمایی می کرد. حواسش تماماً به کتابی بود که در دست داشت

-        مینا خانم.ببین چی آوردم برات.شاهکاره شاهکار.- شهاب سرش را از روی کتاب بلند کرد و با دیدنسارا کمی دستپاچه شد- اِاِاِ. سارا خانم.چیزه. شما اینجا بودین؟.واقعاًببخشید که در نزده وارد شدم.(و صاف به چشمان دریایی سارا زل زد)

سارا سر به زیر انداخت و روسری اش رامرتب کرد و لبخندی شرم آلود توأم با رضایت زد؛ ناگهان روی لب های شهاب هم لبخندینشست، سرش را کج کرد تا بهتر سارا را ببیند، سارا نیز لبخند ن سرش را بالاآورد.

مینا چند لحظه ای با لبخند به تماشایآن دو نشست. مثل اینکه شهاب و سارا با نگاه با هم حرف می زدند. جالب اینجا بود کههر دو معنای نگاه هم را می فهمیدند هر دو طوری در حالت های خود فرو رفته بودندگویی دوست دارند تا ابد در این حال باقی بمانند کم کم مینا معذب شد و فکر کرد نکندکه او مثل یک مانع برای زبان آن دو شده باشد، اما فوراً این فکر را از ذهنش خارجکرد و لبخند ن رو به شهاب گفت:

-        خب برادرِمن.اون کتابو بیار ببینم ایندفعه چه شاهکاری آوردی.

شهاب که گویی تازه از دنیای رویا خارجشده بود رو به مینا گفت:

-        هان؟

مینا چند دفعه دستش را رو ی هوا تکانداد و گفت:

-        کجایی؟.میگم بیار اون شاهکار رو ببینم.

شهاب به کتاب در دستش نگاه کرد و گفت:آهان.- به سمت مینا رفت و کتاب را به دستش داد- اینو می گم.

سارا قدمی جلو گذاشت تا اوهم کتاب راببیند. مینا اسم کتاب را خواند:

-        سیبسرخ.خب.بگو ببینم چه جور کتابیه؟

شهاب با هیجان بالا و پایین پرید وشروع کرد با آب و تاب از کتاب تعریف کردن:

-        عالیهعالی.یه کتاب یه که البته به زبان طنز نوشته شده. یه جورایی سبکش تو مایههای سبک نوشته های توئه. حتماً ازش خوشت میاد . یه جوری شخصیت سازی کرده کهنظیر نداره.

مینا همانطور که به جلد کتاب خیره شدهبود گفت:

-        اگه اینطورباشه که کتاب خوبیه . البته اسم نویسنده اش واسم آشناس. خوزه کارتاگول.

شهاب کتاب را از وی گرفت و پشت کتاب رابه او نشان داد:

-        عکس نویسندهاش پشت کتاب هست.( خوزه کاتاگول مردی با موهای پر پشت فر و یک سبیل قیطانی پشت لبشبود)

مینا کتاب را از شهاب گرفت و با دیدنعکس نویسنده چشمانش گرد شد و اندام تپلش شروع به لرزیدن کرد، به سختی نفس می کشید،اشکی از گوچه چشمش سرازیر شد و سپس به سرعت کتاب را روی میز پرت کرد و شروع کرد بهتند تند نفس کشیدن.

شهاب دستش را روی شانه خواهرش گذاشت:

-        چی شد مینا؟

مینا در حالی که به سختی نفس می کشیدگفت:

-        نمی دونم.نمی دونم. فکر کنم . اون مرد رو می شناسم. انگار اونو جایی دیدم. یهجورایی .از چهره اش می ترسم.

شهاب دستش را از روی شانه خواهرشبرداشت و پوز خندی زد:

-        خُل شدیا .چطور می تونی این مرد رو دیده باشی. اون سال 1994 میلادی مرده.

مینا که از شدت تعجب مجدداً چشمانش گردشده بود گفت:

-        چی؟ 1994؟

-        بله خانم.عمراً دیده باشیش.

-        این دقیقاًهمون سالیه که من به دنیا اومدم.

شهاب کمی فکر کرد و گفت:

-        تو سال 1373به دنیا اومدیسال 73 همون 1994 میلادیه؟

مینا با ترس به علامت مثبت سر تکانداد.

سارا با خنده گفت:

-        یعنیچی؟.خیلیا تو اون سال به دنیا اومدن و خیلیا هم همون سال مردن. یعنی می خوایناین دو تا موضوع رو به هم ربط بدین؟!

مینا تلفن همراهش را برداشت :

-        بیوگرافی خوزهکارتاگول. وی به تاریخ 25 ژوئن 1944 در فرانسه به دنیا آمد- رو کرد به سارا وشهاب- می بینید؟

شهاب پرسید:

-        چی رو؟

-        منم 25 ژوئنبه دنیا اومدم.

-        چرا هم بایدچهره اش به نظرت آشنا بیاد و هم ماه و روز تولدتون یکی باشه؟

-        یادت رفت بگیکه در فرانسه هم به دنیا اومده.

شهاب سرش را گرفت و گفت:

-        تو عاشق زبونفرانسوی هستی.یعنی این مسائل به هم ربطی داره؟

مینا شانه هایش را بالا انداخت ودوباره شرع به خواندن کرد:

-        وی در تایخ 25می 1994 در یک تصادف رانندگی فوت کرد.

مینا که دوباره نفسش بند آمده بود روبه شهاب و سارا گفت:یعنی .آه. دقیقاً یک ماه. قبل از به دنیا اومدن من .

شهاب گفت: تو یک ماه بعد از مرگ اون بهدنیا اومدی؟!. خدایا اینا چه معنایی می تونن داشته باشن( و با دو دست سرش راگرفت و در اتاق راه رفت)

سا را فقط به آن دو متعجبانه نگاه میکرد.

چگونه با دیگران ارتباط برقرار کنیم

نویسندگی (طبق نظرات خوانندگان)

طنز اندر کاخ همایونی (مولانای بی خدا)

         ,مینا ,شهاب ,سارا ,کتاب ,روی ,گفت          ,کرد و ,به دنیا ,را از ,کتاب را

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

adicflexdo فروشگاه رسمی ساعت الیزابت.فقط 17000تومان آهنگ آی آر trimfaidaibar دهم نقشه دهم نقشه کشیکشی azarimaral2 سایت دیدنی های شهر رشت و استان گیلان دست نوشته های یک تایپیست انجام پروژه های معماری::گروه معماری البرز اخبار و مطالب روز ایران