یک روح در چند جسم
فصل دوم
(فرانسه)
قسمت سوم
صبح زیبایی بود آفتاب کم کمداشت طلوع می کرد و خورشید آغوش طلائی رنگش را به روی جهان باز می کرد . از پنجرهی بزرگ هتل ، نورخورشید مستقیم به صورت سارا و مینا – که تختشان درست رو به روی پنجرهبود- برخورد می کرد.
مینا آرامآرام چشمانش را باز کرد . تا خورشید را دید ، به سرعت نیم خیز شد و به ساعت کنار تختخواب نگاه کرد. ساعت پنج دقیقه مانده به شش را نمایش می داد. پس نفس راحتی کشید واز جا بلند شد و درحالی که داشت تختخواب را مرتب می کرد گفت: سارا. سارا بلندشو.ساعت داره شیش میشه.
سارا چشمانشرا باز نکرد و زیر لب گفت: چیش میشه؟!
مینا گفت:میگم ساعت داره شیش میشه.
سارا به سختییکی از چشمانش را باز کرد و پرسید: کیش میشه؟!
- مسخره بازی درنیار.ساعت داره- چشمش به ساعت افتاد- ساعت شیش شد پاشو.
***
سالنی کهمراسم رونمایی از کتاب خانم سوزان فروید در آنجا برگذار می شد ، مثل سالن هایهمایش و کنفرانس بود. با وجود این که سالن بزرگی بود ، اما به قدر کافی جا برایجای دادن افراد حاضر در سالن وجود نداشت صد ها نفر زن و مرد و پیر و جوان در سالن حضور داشتند؛ بعضی روی صندلی هانشسته بودند و منتظر شروع سخنرانی خانم فروید بودند و بعضی ها هم دو به دو و سه بهسه و شاید هم بیشتر ، ایستاده بودند و با هم حرف می زدند.
در این بینمینا و سارا که تازه وارد سالن شده بودند ؛ بهت زده به اطراف نگاه می کردند. میناآهسته گفت: خدایا. چقدر جمعیت اومده واسه رونمایی از کتاب یه نویسنده ی تازه کار!
سارا درحالیکه دست دستش را گرفته بود و به او می چسبید گفت: من تاحالا اینجور جاها نیومدممینا. حتی نمی دونم باید چی کار کنیم.
- فکر می کنی منمی دونم؟
سارا پچ پچکنان و معترضانه دم گوش مینا گفت: اگه نمی دونستی چرا منو آوردی اینجا؟
- این حرفا روول کن – درحالی که به همراه سارا اهسته درسالن قدم بر می داشت ادامه داد- نیگا چه جمعیتی اینجا جمع شده . فقط به خاطر یهنویسنده ی تازه کار . باورنکردنیه مگه نه؟
سارا معذبانهبه اطراف نگاه می کرد:
- مینا.یعنیهمه اینا نویسنده اند؟
- معلومه کهنه. بعضیاشون نویسنده اند . بیشترونه مردم عادی اند. می دونی سارا .فرانسوی ها . به خصوص اونهایی که ساکن پاریس هستند . خیلی واسه هنر و فرهنگ وکتاب ارزش قائل اند.
هر دو بهصندلی های سالن رسیدند، پس نشستند و منتظر شدند.
زنی روی صحنهآمد و با امدن وی روی صحنه همه ساکت شدند و افرادی که ایستاده بودند ؛ روی صندلیها نشستند و همه منتظر نطق آن زن شدند. زن به فرانسوی شروع به صحبت کرد که ترجمهاش این می شود:
- سوزان فرویدهستم . از اینکه افتخار دادید و برای رونمایی از اولین کتابم حضور به عمل آوردیداز همه شما سپاسگذارم . کتاب برج یخ زده ماجرای فردی رو بیان می کنه که
بعد از اتمام سخنرانی ، سوزان فروید ، پشت میزی درسالن نشست که روی آن انبوهی از کتاب برج یخ زده قرار داشت . همه به سمت میز رفتند.دور میز حسابی شلوغ شده بود . سوزان فروید در حالی که هر از چند گاهی با انگشت هایاستخوانی اش ، موهای بور و ش را عقب می داد ؛ مشغول امضای کتاب ها و تقدیمکردنش به افراد بود و یک لحظه لبخند از صورتش محو نمی شد.
مینا در حالی که می ایستاد گفت: حالا وقتشه. بایدبریم جلو و باهاش حرف بزنیم.
سارا گفت: اتفاقا الان اصلاً وقتش نیست.نمی بینیچقدر دور و برش شلوغه؟!
- چاره ای نیست. اگه الان نریم شلوغ تر هم میشه.
مینا دست سارا را گرفت و به سرعت او را با خود بهسمت میز برد. مینا جمعیت را پس زد و خودش را به جلوی میز رساند وشروع کرد کرد بهفرانسوی حرف زدن که من فقط ترجمه اش را می نویسم: سلام خانم فروید.
سوزان در حالی که لبخند ن مشغول امضاء کتاب بودگفت: سلام- کتاب را به سمت او گرفت – اینم تقدیمبه شما.
مینا کتاب را گرفت.
- خانم فروید. من باید با شما حرف بزنم.
سوزان سرش را به طرف او انداخت و متعجبانه نگاهشکرد.
- با من؟!
- بله یه سریسوال دارم.
سوزان درحالی که خود را دوباره مشغول امضاء کتاب هامی کرد پرسید : در چه زمینه ای؟
- درباره یهنویسنده ی قدیمی
سوزان لبخندی زد و در حالی که کتاب را تحویل فرددیگری می داد گفت: خب چرا می خوای از من بپرسی ؟. من یه نویسنده ی جوون و تازهکارم .اطلاعاتم دباره نویسنده ها بیشتراز خود شما نیست .
مینا با ناراحتی توأم با نگرانی پرسید: پس باید ازکی بپرسم؟
سوزان از جایش بلند شد و به اطراف نگاه کرد و گردنکشید تا از بین انبوه جمعیت بتواند شخص مد نظرش را پیدا کند.
- از استادم.لیکواند جوزف.اونجا نشسته ( و به مردی که گوشه ای از سالن تنها و آرام نشسته بود؛ اشاره کرد.)
مینا دست سارا را گرفت و به سرعت به سمت آن مرد رفت .
چگونه با دیگران ارتباط برقرار کنیم
مینا ,سارا , ,کتاب ,سالن ,، ,و به ,می کرد ,درحالی که ,را به ,در سالن
درباره این سایت