محل تبلیغات شما

یک روح در چند جسم

فصل سوم

(خاطرات ژولیا رابرتز)

یک روح در چند جسم

قسمت دوم

مینا، دفتر خاطرات را به نرمی ورق زد تا مبادااتفاقی برای این دست نوشته های ارزشمند بیوفتد. سارا نگاهی به دفتر انداخت و باانگشت قسمتی از دفتر ، که چند لکه رویش پیدا بود را لمس کرد و گفت: اینجا رو .مثل این که چیزی روش ریخته. یه چیزی که خیس بوده و اینطوری جمعش کرده.

مینا نگاهی به آن قسمت انداخت و دوباره شروع بهخواندن کرد:

6 مارس 1970

سارا گفت: دقیقاً فردای اون روز .

مینا ادامه داد:

خیلی ناراحتم. خیلی خیلی ناراحت. از دیشبتاحالا یکسره گریه می کنم. هنوز هم نمی توانم خودم را کنترل کنم و همچنان اشک میریزم.

مینا به آرامی آن چند لکه روی کاغذ را لمس کرد وزیر لب گفت: پس این اشک هاشه.

سارا گفت: بخون ببینم چرا ناراحت بوده؟

مینا لبخندی معنا دار زد و گفت: مثل اینکه تو هم بهماجرای ژولیا علاقه پیدا کردی. تو هم مثل من کنجکاو شدیا.

سارا لبخند ن گفت: کنجکاو تر از تو . بخونش.

مینا ادامه داد:

همچنان اشک می ریزم دیروز با خوزه برای مشکلبچه دار نشدن مان به پزشک مراجعه کردیم . پزشک گفت که مشکل از من است.خوزهتماماً بهم ریخت اما جلوی دکتر به روی خودش نیاورد. به محض اینکه به خانه رسیدیمبا ناراحتی و اخم فقط یک جمله گفت( همینو کم داشتیم. زنِ خانه دارِ نازا) بعد بهاتاق کارش رفت. تا صبح هم به اتاق خوابمون نیومد. منم از دیشب تاحالا دارمگریه می کنم. نمی دانم باید چه کنم. اینگونه او بیشتر احساس شرمساری می کند.خدایا من دارم باعث شرمندگی شوهرم می شوم.

مینا هر کلمه ای را که می خواند ، گویی تصویرش داشتاز مقابل چشمانش می گذشت:

20 آگوست 1971

از روزی که فهمیدم نازا هستم یک لحظه خوشی در زندگیام ندیدم . خوزه خیلی تغییر کرده. به سختی روزی پنج یا شش جمله با من حرفبزند. آن هم درخواست چای یا پرسیدن این است که نهار چه داریم.

مینا با این خاطرات احساس نزدیکی می کرد ؛ فقط نمیدانست از چه جانب، از طرف خوزه یا ژولیا.

فقط همین جمله ها را می گوید. آن هم یا با اخم وچهره ای در هم رفته و یا لحنی دستوری و یا با عصبانیت. امروز بالاخره به وا گفتمکه قصد دارم نویسنده بشم. در عوض او خنده ای بلند سر داد و گفت ( تو؟!. واقعاًمسخره است. یک زن.آن هم خانه دار. آن هم نازا. جداً که مسخره است) هر بار، هر حرفی به او می زنم . یا خانه دار بودنم را به رخم می کشد و یا نازایی ام را. و بدتر از همه زن بودنم را . کم کم این رفتارش دارد غیر قابل تحمل می شود.کم کم دارم فکر می کنم که این من هستم که باعث عصبانیتش می شوم . من با نازابودنم دارم زندگی اش را تباه می کنم.

مینا دفتر را ورق زد:

20 سپتامبر 1971

امروز ، روزی بود که سخت ترین تصمیم زندگیم راگرفتم. امروز به خوزه گفتم که اگر از من و اوضاع من ناراضی است می تواند همسردوم بگیرد. یا حتی من را طلاق بدهد و همسری دیگر اختیار کند اما در عوض او سیلیمحکمی نثارم کرد.

ناگهان مینا دست روی گونه چپش گذاشت و جیغی کوتاهکشید. سارا نگاهی به مینا انداخت ؛ صورتش وحشتزده بود و رنگ و رویش پریده بود وبهت زده به دفتر نگاه می کرد و می لرزید.

سارا دفتر را از او گرفت و روی میز گذاشت و درحالیکه مینا را تکان می داد گفت: مینا. مینا.

مینا به خودش آمد و با چشمان مشکی اش که اکنونمانند مردابی مملو از اشک شده بود . به سارا نگاه کرد .

سارا پرسید: چی شد یهو؟

مینا سارا را در آغوش کشید و هق هق کنان گریه کرد. سارادر حالی که نوازشش می کرد گفت : چی شد دختر؟. چت شد یهو؟

چگونه با دیگران ارتباط برقرار کنیم

نویسندگی (طبق نظرات خوانندگان)

طنز اندر کاخ همایونی (مولانای بی خدا)

مینا ,سارا ,هم ,دفتر ,کنم ,یک ,می کنم ,آن هم ,کرد و ,و یا ,می کرد ,خاطرات ژولیا رابرتز

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

عزیزان من ܓ✿ تـــو فــقــطــ لــیــلــی بــاش ܓ✿ كلبــــــه عــــــشق دو عاشق sijuggbigca grudecarex tripunutce فروش انواع خمیر گیر-خمیرهم نز-خمیرکن-پهن کن-میکسر-میکسر قنادی-میکسر70لیتری-پاتیل -خیمر پهن کن قنادی - خمیر پهن کن نانوایی - پاتیل - فر قنادی - تن pheliloconf آوازهای خانم میم