(اون کیه؟)
قسمت دوم
همه جا تاریک بود ؛ هیچ چیز جز سیاهی نبود. رفتهرفته بینی و گونه و کم کم تمام صورت خوزه کارتاگول ، با آن مو های فرفری و سبیلقیطانی اش در حالی که لبخندی شیطانی بر لبداشت نمایان شد. خوزه که گویی با لبخندشقصد داشت دندان هایش را نمایش دهد، صورتشرا جلو آورد:
- تو خودِ منییا من خودِ تو.( ناگهان خنده ای شیطانی با صدایی بلند سر داد و همانطور صورتشنزدیک تر می شد)
ناگهان مینا از خواب پرید و نیم خیز شد و در حالی که عرق کرده بود و نفس نفس می زدنگاهی به ساعت ایستاده پاندول دار رو به رویش انداخت . ساعت 2 نصف شب را نمایش میداد . دوباره دراز کشید و سعی کرد بخوابد ، اما ترس و افکار مختلفی که درباره آننویسنده از چپ و راست همانند گلوله ای به مغزش می خورد ، اجازه نمی داد.
***
سارا روی تخت خواب اتاق مینا نشسته بود و به مینا -که مضطرب و بی تاب طول و عرض اتاق راطی می کرد- چشم دوخته بود.
مینا در همان حال گفت:
- تا صبحنتونستم درست بخوابم.فکر این مرد. خوزه کارتاگول یه لحظه از سرم بیرون نمی ره.
سارا پرسید:
- یعنی فکر میکنی تو و اون چه ارتباطی با هم دارین؟
مینا سرش را گرفت و همچنان به راه رفتن ادامه داد:
- نمی دونم.نمی دونم.- دستانش را به کمرش زد و مقتدرانه ایستاد- ولی می فهمم.
- چطوری؟
- هفته دیگه یهنویسنده تازه کار می خواد از اولین کتابش رونمایی کنه . می رم سراغش . یه سریسؤال ازش می پرسم. بالاخره این نویسنده ها بهتر همدیگه رو می شناسن.
سارا پوزخندی زد و گفت:
- عزیز دلم.جوک می گی.یه نویسنده معمولی تازه کار از کجا بخواد درباره یه نویسنده دیگهاطلاعات داشته باشه. همه نویسنده ها که همه نویسنده های دنیا رو نمی شناسن.
- ولی نویسندهمملکت خودشونو می شناسن که.
سارا پرسید:
- منظورت چیه؟
مینا لبخند ن گفت:
- مثل اینکهمتوجه نشدی.این نویسنده فرانسویه.
سارا مات و مبهوت به مینا نگاه کرد و گفت:
- یعنی می خوایبری فرانسه؟!.اونم به خاطر یه همچین چیزی؟ . خانواده ات اجازه نمی دن.
مینا با آرامش خاصی گفت:
- چرا. امروزاجازه شو گرفتم.
سارا با چشمان از تعجب گرد شده اش پرسید:
- یعنی اجازهدادن تنهایی بلند شی بری فرانسه؟. چون تا اونجایی که من می دونم تو پروژه جدیدشرکت آقا شهاب هم فعالیت می کنه. پس نمی تونه همراهت بیاد
مینا لبخند ن گفت:
- تنها که نمیرم.با تو می رم.
سارا از جا جهید و گفت:
- با من؟!. خلشدی؟!. من نمی تونم بیام. مگه من مثل تو بی کارم؟. یادت رفته دختر.منشاغلم.شاغل.
مینا با لبخندی معنا دارگفت:
- خب میشهبفرمایید کجا کار می کنید.
سارا سری تکان داد و گفت: متأسفانه تو شرکت بابایتو. اما من منشی باباتم.مگه میشه تو پروژه ای به این مهمی من نباشم.من دستراست باباتم.بابات نمی ذاره.
مینا سکوت کرد و فقط لبخند زد.
سارا با نا امیدی گفت: این لبخندی که داری می زنییعنی اجازه شو قبلاً از بابات گرفتی.
مینا لبخند ن به علامت مثبت سر تکان داد :
- مرخصی باحقوق.آره.
سارا آهی کشید.
چگونه با دیگران ارتباط برقرار کنیم
,نمی ,سارا ,نویسنده ,مینا ,تو ,گفت ,و گفت ,لبخند ن ,پرسید ,یه نویسنده ,سارا پرسید
درباره این سایت