محل تبلیغات شما

یک روح در چند جسم

فصل پنجم

(ملاقات با ژاکلین رابرتز)

قسمت دوم

پیر زنی با موهای سفیدِ فرفری ِ کوتاهو صورتی پر چین و چروک _ کهتقریباً 75 ساله به نظر می رسید رویتخت بیمارستان افتاده بود و انواع و اقسام دستگاه های اکسیژن و. به او متصل بود. دکتر کریستوف بالای سر او ایستاده بود و با او صحبت می کرد . مینا و سارا بههمراه جوزف عقب ایستاده بودند و تماشا می کردند؛ چیزی نمی شنیدند.

پیرزن نا گهان به آن ها نگاه کرد وچیزی گفت و دکتر کریستوف به مینا اشاره کرد . پیر زن لبخندی زد و دکتر کریستوف روبه مینا ، با اشاراه سر فهماند که می توانند جلو بیایند. سارا و مینا قدمی جلوگذاشتند ؛ اما جوزف ایستاده بود. مینا پرسید: شما نمیاید؟!

-        من همینجاراحتم ( این را گفت و بی تفاوت به دیوار تکیه داد)

سارا و مینا آهسته به تخت پیر زن نزدیکشدند. پیرزن با لبخند و صدایی لرزان ، اما دلنشین رو به مینا گفت: دکتر همه چیزوبه من گفت. گفت شاید تو.

پیر زن سکوت کرد ، انگار از گفتن ادامهجمله صرف نظر کرده بود، شاید هم می ترسید. مینا گفت: شاید من ژولیا باشم. احتمالداره.

-        من ژاکلینهستم. خواهر ژولیا.

-        از آشناییتونخوشبختم. بعداز کمی مکث گفت_ یه سؤال. اون موقع که ژولیا زنده بود. شما از اتفاقاتی کهواسش میوفتاد مطلع بودید؟

لبخند ژاکلین از صورتش محو شد.

-        اگه منظورتبلاهائیه که خوزه سر خواهر کوچیکم می آورد. باید بگم . متأسفانه منم مثل بقیهبعد از مرگش فهمیدم . بعد از خواندن دفترخاطراتش. شاید پیش خودتون بگید. ((این چه جور خواهریه؟. خواهر بزرگتر باید حمایت کنه. باید حواسش به خواهرکوچیکه باشه)) . اینجمله ها را در حالی که اشک کم کم در چشانش جمع می شد گفت- اما اگه بدونید ماجرایازدواج ژولیا و خوزه چطور اتفاق افتاده به من حق می دید. اصلاً چیزی ازش میدونید؟.- رو به مینا گفت- مینا خانم . بهتره بپرسم . چیزی ازش بخاطر میارید؟

مینا به علامت منفی سر تکان داد.

ژاکلین در حالی که ،  اشک هایی که از گوشه چشمش در حال سر خوردن بودرا با حرکت لرزان و آهسته دستانش پاک می کرد گفت: خب. ژولیا همیشه عاشق کتابخواندن بود.

سارا آهسته دم گوش مینا گفت: مثل تو.

ژاکلین ادامه داد: هر نویسنده ای کهکتاب جدیدی می نوشت. ژولیا اولین نفری بود که اون کتاب رو تهیه می کرد . اگهمی تونست نویسنده رو پیدا کنه . باهاش ملاقات می کرد و راجع به کتابش صحبت میکرد. ژولیا دختر اجتماعی بود.

مینا گفت: و چه حیف که بعد از ازدواجتبدیل به یه زندانی شده بود.

ژاکلین گفت: بله . حیف. اصلاًژولیا همینطوری با خوزه آشنا شد. وقتی یکی از کتاب های خوزه رو می خوند عاشققلمش شد. خودشو به هر دری زد تا بتونه خوزه رو پیدا کنه و باهاش صحبت کنه .بالاخره هم پیداش کرد.

سارا زیر لب گفت: کاش هیچ وقت پیداشنمی کرد.

ژاکلین که گویی حرف سارا را نشنیده بودادامه داد: وقتی دید خوزه یه پسر جوونه خیلی هیجان زده شد. خوزه هم در همون نگاهاول عاشق ژولیا شد.

ناگهان در ذهن مینا تصویری از اولینملاقات ژولیا با خوزه نقش بست . درست است که نویسندگان خیلی خیال پردازاند ، امااین خیال برایش خیلی واقعی به نظر می رسید؛ پس ناگهان سرش را گرفت و چشمانش را بههم فشرد تا تصویر را از ذهنش دور کند، وقتی دید این کار جواب نمی دهد ، سرش را بهشدت به طرفین تکان داد.

سارا متوجه مینا شد اما زود توجه اش بهژاکلین جلب شد ، که گویی در خاطرات خودش غرق شده بود . بی توجه به عکس العمل مینابه حرفش ادامه داد:  بعد ها به خواستگاریژولیا اومد. اما پدرم معتقد بود که نویسنده ها هیچ وقت ثرتمند نمی شن و هیچ وقتوضع خوبی پیدا نمی کنن. البته ما هم خانواده ی ثروتمندی نبودیم . دقیقاً پدرمن هم واسه همین مخالف ازدواجشون بود. واسه اینکه نمی خواست  دخترش بعد از ازدواج هم زندگی فقیرانه ای داشتهباشه.اما ژولیا هم شیفته خوزه شده بود و لجبازی می کرد.

سارا آهسته و با لبخند کنار گوش میناگفت: مثل خودت اونم لجباز بوده.

ژاکلین ادامه داد: به شدت اصرار داشتکه با خوزه ازدواج کنه . پدر هم گفت (( اگه بخوای با خوزه ازدواج کنی تردت میکنم. یا خوزه . یا خانواده ات)) اونم خوزه رو انتخاب کرد. پدرم تردش کرد.رابطه ما رو هم با اون قطع کرد . گفت هر کدوم از ما با ژولیا کوچکترین ارتباطیداشته باشه دیگه جزئی از خانواده نیست. واسه همینم هیچ کدوم از ما ازش خبرنداشتیم . هیچ وقتم به ما چیزی نگفت. هیچ وقت به خونه برنگشت تا بگه انتخابماشتباه بوده. نمی دونم یا روی برگشتن رو نداشت و یا از روی لجبازیش بود.نمیدونم شایدم فکر کرده بود که تاوان اشتباهش رو خودش باید پس بده. ژولیا بعد ازترد شدن از خانواده هیچ کس رو به جز خوزه نداشت .خوزه حتی ملاقات با دوستانش روهم ممنوع کرده بود. دفتر خاطراتش شده بود سنگ صبورش.

سارا و مینا هر دو آهی کشیدند.

بعد از چند لحظه سکوت مینا پرسید: چطورفهمیدید که اون مرده؟

-        خوزه درسته کهثروتمند نبود. اما نویسنده ی مشهوری بود. می دونید که خبرنگار ها هم عاشق اخبار آدم های مشهورن. از طریق رومهفهمیدیم . پدرم ناراحتی قلبی داشت و به محض اینکه موضوع رو تو رومه ها خوندسکته کرد و افتاد گوشه بیمارستان . من و مادرم هم بعد از رسوندن پدرم بهبیمارستان رفتیم به محلی که تصادف اتفاق افتاده بود . ماشین سوخته بود . اماچند متر اونطرف تر دفترخاطراتش افتاده بود . مثل اینکه قبل از آتیش گرفتن ماشیندفترشو پرت کرده بود بیرون . من دفترش رو پیدا کردم. پلیس ها می گفتن اگه وقتنجات دفترش رو داشته حتماً فرصت نجات خودش رو هم داشته . فکر کنم ترجیح دادهبمیره و این زندگی کوفتی رو که خوزه واسش ساخته بود رها کنه.من همینطور بالای سرجسد خواهرم ایستادم و خاطراتش رو واسه مادرم خوندم . هر دو بالای سر جسد سوخته یخواهرم ماجرای زندگیشو می خوندیم و اشک می ریختیم . بعد از ینکه خوندن خاطراتشتموم شد . مادرم با زجه لالایی رو که وقتی بچه بودیم برامون می خوند رو براشخوند.

ژاکلین درحالی که اشک در چشمانش حلقهزده بود، شروع به زمزمه کردن لالایی کرد:

بخواب دخترم ، بخواب دخترم

آسمان پر ستاره است کوچولوی من

ستاره های بیدارند کوچولوی من

ناگهان مینا همراه ژاکلین شروع بهخواندن ادامه لالائی کرد:

ماه در آسمان می درخشد کوچولوی من

ماه هم بیدار است کوچولوی من

ناگهان ژاکلین چشمانش گرد شد ومتعجبانه پرسید: تو این لالائی رو از کجا بلدی؟

مینا ناگهان گویی به خودش آمده باشد؛شانه هایش را بالا انداخت .

ژاکلین با صدائی بغض آلود ، که صدایپیرش را لرزان تر کرده بود گفت: این لالائی رو مادرم ساخته . و کسی بلد نیستش. من اینو حتی واسه بچه هام هم نخوندم. اینو فقط ما بلد بودیم. مادرم. من. و ژولیا.

دکتر کریستوف که تا آن لحظه ساکت بود وبه حرف آن ها گوش می داد ، اشک در چشمانش جمع شد و دستش را روی صورتش گذاشت و بهطرز نه ای گریه کنان از آنجا دور شد و از کنار جوزف کهاز دور به آن ها نگاه می کرد گذشت.

مینا دست روی سینه اش گذاشت و با صداییبعض گرفته گفت: یعنی من؟

ژاکلین نیم خیز شد و آغوش لرزانش راباز کرد و با گریه گفت: ژولیا.

مینا ژاکلین را در آغوش کشید و هر دوبرای چند لحظه گریه کنان در آغوش هم باقی ماندند.

سارا هم در حالی که اشک در چشمانش حلقهبسته بود؛ به آن ها خیره شده بود . سرش را به سمت جوزف برگرداند و دید او داردلبخند می زند. جوزف به علامت مثبت سر تکان داد ؛ سارا هم لبخندی زد و دوباره بهژاکلین و مینا نگاه کرد و اشکی از گوشه چشمش به سمت گونه اش سرازیر شد.

ژاکیلن مینا را از خود جدا کرد ؛ صورتمینا را در دست گرفت و در حالی که اشک های مینا را پاک می کرد ؛ صدای خود را صافکرد و گفت: ژولیا. زندگی جدیدت چطوره؟

مینا لبخندی زد و با صدایی که همچنانبغض داشت گفت: عالیه. تو یه خانواده ثروتمند به دنیا اومدم . نویسنده همهستم.البته تازه کارم. هنوز کتابی چاپ نکردم.

ژاکلین لبخندی همراه با بغض زد و گفت:خواهر عزیزم . بالاخره به اون زندگی که لیاقتش رو داشتی رسیدی درحالی که دوباره او را در آغوش می کشید ادامه داد- به اون زندگی که لیاقتش رو داشتیرسیدی عزیزم . رسیدی.

سارا دیگر نتوانست خود را کنترل کند وهق هق کنان زیر گریه زد .

***

سارا و جوزف در اتاق دکتر کریستوف نشسته بودند.دکتر کریستوف همچنان اشک می ریخت.

-        باورم نمی شه. باورم نمیشه ژولیا رابرتز رو دیدم.

جوزف با همان حالت بی تفاوت همیشگی گفت: منظورتژولیا رابرتز در جسم جدیدشه دیگه. نه؟

دکتر کریستوف در حالی که با دستمال اشک چشمانش راپاک می کرد ، به علامت مثبت سر تکان داد.

سارا به ساعت تلفن همراهش نگاه کرد و گفت: الان دوساعته که دارن با هم صحبت می کنند.به نظرتون کافی نیست؟

دکتر کریستوف معترضانه گفت: دو تا خواهر بعد از مدتها همدیگه رو دیدن . چی کارشون دارید؟. بذارید حرف بزنن.

سارا گفت: اما ژولیا . یعنی مینا که چیزی یادشنمیاد.

جوزف گفت: نگران نباش . ژاکلین تعریف می کنه.اونم کم کم یادش میاد.

چگونه با دیگران ارتباط برقرار کنیم

نویسندگی (طبق نظرات خوانندگان)

طنز اندر کاخ همایونی (مولانای بی خدا)

رو ,مینا ,هم ,ژولیا ,ژاکلین ,خوزه ,بعد از ,می کرد ,کرد و ,حالی که ,مینا گفت

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانلود رایگان فیلم و سریال ℳƴ ℓovɛ parsa کلوچه من ارائه ترجمه کتاب های وارکرافت موشن کنترل - سیستم های کنترل حرکت - پارس اتوماسیون Sonja's collection سایت دعا نویسی - شیخ دعانویس ارسیا mahemanmaheto هیبت