محل تبلیغات شما

یک روح در چند جسم

فصلچهارم

(قلعۀ هزار اردک)

راحله رضائی

قسمت اول

مینا و سارا ، مقابل خانه ای از تاکسی پیاده شدند؛خانه ای بزرگ؛ به قلعه و کاخ شباهت داشت. رنگش خاکستری تیره بود و قدیمی به نظر میآمد. مثل یک آثار باستانی کهنه، البته در عین حال وحشتناک. دیوار کناری پنجره هااز شدت کهنگی گویی داشت فرو می ریخت. چهارچوب پنجره ها ، فی و زنگ زده بود. گوییخانه از برف و باران در امان نبوده ، زیرا درب ورودی بزرگ و چوبیِ مشکی رنگ ، دورنگ شده بود و در زیر رنگ مشکی ، رگه هایی از رنگ چوب نمایان بود.

سارا که کمی ترسیده بود ، دست مینا را گرفت و گفت:خونۀ این یارو چرا این شکلیه؟. شبیه قلعه کنت دراکولاست.

مینا لبخندی زد و گفت: آره . یه خورده هم شبیهقلعه هزار اردکه.

سارا لبخندی زد و گفت: از دست تو.

هر دو به سمت درب ورودی قلعه به راه افتادند. ساراکمی اطراف را نگاه کرد .

-        این یارو توچه قرنی زندگی می کنه؟.خونه اش نه آیفون تصویری داره و نه حتی زنگ.

مینا خواست در بزند که متوجه شد، در خانه نیمه بازاست؛ پس نگاهی به سارا انداخت و سارا هم با نگاهی مملو از ترس به او خیره شد.

مینا در را باز کرد و هر دو وارد خانه شدند. داخلخانه بسیار تاریک بود و چیزی جز پله هایی که به سمت بالا می رفت مشخص نبود. سارامحکم به بازوی مینا چشبیده بود. مینا به سختی او را به سمت پله ها می برد. پاهایسارا گویی به زمین چسبیده باشند ، با تلاش مینا فقط روی زمین کشیده می شدند. میناقدم روی پله ها گذاشت اما پاهای سارا گویی در سیمان فرورفته باشد ، به سختی اززمین جدا می شد و روی پله ها می آمد.

طبقه ی بالاراهرویی بود که اتاق های زیادی داشتوکمی روشن تر از طبقه پایین بود ؛ آن هم به دلیل پنجره هایی بود که در هر اتاققرار داشت. وقتی محیط روشن تر شد سارا هم ترسش ریخت. چون آن خانه را خانه ایمعمولی دید؛ قدم هایش نرمال تر شد.مینا و سار از کنار اتاق اول -که جز پرده های کنار زده ی یک پنجره باز چیزی در آن نبود - گذشتند.سارا  آهسته در گوش مینا گفت: گمونم طرف خیلی خسیسباشه. محض رضای خدا یه چراغ تو این خونه روشن نکرده. این اتاقم که محض رضای خدایه قالی توش نبود.

به اتاق بعدی رسیدند. اتاق دوم بر عکس اتاق اول ،پر از خرت و پرت و اشیاء کهنه بود. مینا زیر لب گفت: حرفتو پس بگیر . طرف اصلاًنرمال نیست.

به اتاق سوم نرسیده بودند که زن سیاه پوست فربه ای،با پیشبند و کلاه سفید از آن خارج شد و درحالی که دستمال سفیدش از گرد و غبار طوسیشده بود،  آن ها را دید و پرسید: شماها کیهستید؟. اینجا چی کار می کنید؟

مینا و سارا که هر دو از دیدن ناگهانی زن شوکه شدهبودند و ترسیده بودند؛ فقط به او خیره شدند.

چگونه با دیگران ارتباط برقرار کنیم

نویسندگی (طبق نظرات خوانندگان)

طنز اندر کاخ همایونی (مولانای بی خدا)

مینا ,سارا ,، ,خانه ,اتاق ,ها ,مینا و ,و گفت ,و سارا ,پله ها ,خانه ای

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

knobsulrital charleposso انتشارات مست علی( تماس:09361869305) polymer-guide سانگستان bookvetersi پارس ناز دانشگاه کسب در آمد در اینترنت مهرسا