محل تبلیغات شما

یک روح در چند جسم

فصل سوم

(خاطرات ژولیا رابرتز)

روح

قسمت پنجم

مینا روی تخت دارز کشیده بود ؛ اما خوابش نمی برد .مدام از این پهلو به آن پهلو می شد. نگاهی به سارا انداخت . سار هم دست کمی از اونداشت . در یک لحظه نگاه سارا و مینا به هم افتاد و همچنان به هم خیره شدند.

***

یک خانه قدیمی، در وسط حال فقط یک صندلی راک-گهواره ای- به چشم می خورد. در گوشه ای از حال هم یک میز نهار خوری چهار نفره چوبیقرار دارد. از درب ورودی سفید رنگ ، خوزه تلو تلو خوران وارد می شود و نگاهی به ژولیا که مشغول چیدن سفره شام روی میزاست می کند. ژولیا موهایش را دم اسبی بسته.

خوزه به طرز وحشیانه ای به او حمله می کند و ازموهایش او را می گیرد و دور میز نهار خوری روی زمین می کشد. سپس موهای ژولیا رارها می کند. ژولیا گریه کنان روی زمین افتاده . خوزه پایش را بالا می آورد تا بهصورت ژولیا بکوبد ، به علت مستی نمی تواند درست نشانه بگیرد وروی هوا پایش تکان ،تکان می خورد ؛ اما پایش را به صورت ژولیا که با ترس به علامت منفی سرتکان می دهد؛فرود می آورد.

در همین لحظه مینا با ترس و جیغ کوتاهی در حالی کهصورتش عرق کرده بود از خواب پرید و سارا هم با صدای او از خواب پرید و نگاهی بهمینا که وحشتزده نیم خیز شده بود انداخت.

***

مینا و سارا کنار هم روی مبل نشسته بودند . سارا خمشد و دفتر را از روی میز برداشت و آن را به دست مینا داد و مینا در حالی که دفتررا باز می کرد گفت: صبحانه نخوریم؟

سارا لبخندی زد و گفت: دختر . من دلم نمی خواداین سفر ناراحت کننده بیشتر از این طول بکشه. هرچه زودتر به جوابت برسی . اینسفر هم زودتر تموم میشه.

مینا لبخندی زد و به دفتر نگاه کرد:

1 جولای 1990

خیلی وقت است خاطره ننوشم. با این زندگی جهنمی کهدارم . باید آرزوی نویسنده شدن را به گور ببرم. امروز خاطرات گذشته را خواندم. چقدر احمق بودم که فکر می کردم . زندگی با خوزه برایم شادی به همراه می آورد. امروز هم روز تولد من است و هم سالگرد ازدواجم . اما زندگی جهنمی من که ارزشجشن گرفتن ندارد. امروز روز نحسی است . امروز ژولیا رابرتز نازا متولد میشود. امروز روز نحسی است. امروز ژولیا رابرتز نازا با خوزه کارتاگول ازدواج میکند. نویسنده ی ظاهر سازی که از بیرون بی نظیر به نظر می رسد . اما در خانهبرای همسرش دست به زن دارد آه که چقدر از اول جولای بدم می آید. اگر دفترخاطراتم را نمی خواندم . حتی به یاد نداشتم که امروز روز تولد من است. اماامروز یک روز نحس دیگر است. امروز هم قرار است کتک بخورم. فحش بشنوم. دیروزدر سر رسیدش چیزی دیدم. او برای کتک زدن هایم برنامه ریزی کرده. امروز یک شنبهاست. قرار است مرا از موهایم بگیرد و روی زمین بکشد.

سارا زیر لب گفت: خدایا . این دقیقاً همون چیزیهکه تو توی خواب دیدی .

مینا مبهوت به دفتر نگاه کرد:

نمی دانم اگر بفهمد من خاطره می نویسم چه بلایی بهسرم می آورد. نمی دانم تا کی محکوم به این زندگی هستم.

چگونه با دیگران ارتباط برقرار کنیم

نویسندگی (طبق نظرات خوانندگان)

طنز اندر کاخ همایونی (مولانای بی خدا)

هم ,ژولیا ,مینا ,یک ,روی ,نمی ,ژولیا رابرتز ,می آورد ,می کند ,نگاهی به ,است امروز ,امروز ژولیا رابرتز ,خاطرات ژولیا رابرتز

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آموزش نرم افزار PDMS - E3D - به صورت مقدماتی و پیشرفته. gasucworkmid imibox مرجع تخصصی ایران گردی جت سل کلینیک صنعتی و ساختمانی رهام الکتریک البرز ستارگان خاک باغشن aromhosce Colorful pass Max's notes سایت تخصصی علوم ورزشی و هنرهای رزمی