محل تبلیغات شما

طنمهعیدانه

خریدلباس شب عید

نمی دونم شماهام مثل من هستین یا نه ولی من واقعاًاز خریدن لباس شب عید متنفرم . می پرسید چرا؟!حالا می گم بهتون.

اون روز وقتی از مدرسه برگشتم خونه دیدم مامانمدوباره مثل آدمای دستپاچه حرف می زد. خیال کردم دوباره می خواد واسه خونه تیکمکش کنم ، اما مثل اینکه خبر دیگه ای بود.

علیک سلام.زود باش .زودباش لباساتودر بیار ناهارتو بخور.

حالا چه عجله ایه؟

دِ آخه زودتر باید مشقتوبنویسی.

خب حالا . می نویسم. تا شبکلی وقت دارم.

نخیر نمی شه.باید زودتر از ساعت 4مشقتو بنویسی تموم شه. وگرنه نمی بریمت خرید.

پرسیدم: خری واسه چی؟

ای بابا. تو واسه شب عید لباس نمیخوای بخری؟

نه به خدا اگه بخوام.

حرف بی خود نباشه . بایدبخوای.آبرو حیثیتمو که از سر راه نیاوردم که بچه مو با لباسای کهنۀ پارسالش پایسفره هفت سین بشونم.

همچین حرف می زنی انگار دخترِخان باشم.

هرچند در هر صورت مجبورم کرد زود همه کارهامو انجامبدم و خلاصه که منو در حالی که از گیسام گرفته بودن و رو زمین می کشوندن بردنخرید.البته اینجا ر اغراق کردم . اما الان می فهمید برای چی دلم نمی خواد برم خریدشب عید.

اولین مغازه ای که پا توش گذاشتیم لباس اندازه مننداشت. راستش من یه کم، فقط یه خرده، اندازه یه نخود، یه مقداری زیاد از حد چاقم.بله .دومین و سومینمغازه هم لباس اندازه من نداشتن. بابام کفرش در اومد و وسربازار فریاد زد : ای کارد بخوره به اون شیکمت . چقدر بهت گفتم نلمبون؟.چقدربهت گفتم جلوی اون شیکم بی صاحاب مونده رو بگیر خیکی نشی؟.قناص شدی . قناص.حالا کل این بازار رو هم بگردیم لباس اندازه اون شیکم هندونه ایت پیدا نمیکنیم.

وای خدا، همه مردم داشتن بهم نگاه می کردن. داشتماز خجالت آب می شدم. خودم میدونم که استعداد چاقی دارم ، اما مردم که نمی دونن؛ پسبلند ، جوری که بقیه هم بشنون گفتم: بابا. خودت که می دونی من استعداد چاقیدارم.آب هم بخورم چاق می شم.

بابام عصبانی تر شد و بلندتر داد زد: ای درد.ایمرض.خدایا. این همه استعداد تو این دنیا وجود داره . اون وقت تو باید به ایندختره ی خنگ ما استعداد  چاقی بدی؟

بالاخره با کلی زحمت مامانم ، بابام رو آروم کرد ورفتیم دنبال مغازه ی دیگه ای بگردیم . بالاخره هم یکی پیدا کردیم که لباس اندازهمن داشت از مغازه دار قیمت پرسیدم و اونم گفت: این مانتو قیمتش 50 چوبِ . امااگه اندازه این دختر خانوم بخواید میشه 100چوب.

بابام کفری شد و گفت: 50 چب گرون تر ؟!.آخه واسهچی؟

-       پارچه هایاضافه. دگمه ها اضافه . گلدوزی های اضافۀ پایین مانتو . این بیشتر از اونپارچه و گلدوزی و دگمه برده.

بابام عصبانی یه نیگا به من کرد و گفت: نمی دونم ازاوضاع تو کفری بشم یا از اوضاع این مملکت.

خواستم بگم (( اصلاً مگه واجبه کفری بشی؟)) اماجرأت نکردم. درسته که بابام اون مانتو رو خرید؛ اما خیاط های عزیز ، به خدا همهمردم مانکن نیستن؛ به خصوص ایرانی ها ؛ یه کمی هم به فکر اون 90 درصد ایرانی باشیدکه اضافه وزن دارن.

چگونه با دیگران ارتباط برقرار کنیم

نویسندگی (طبق نظرات خوانندگان)

طنز اندر کاخ همایونی (مولانای بی خدا)

نمی ,لباس ,اون ,ای ,بابام ,هم ,شب عید ,لباس اندازه ,اندازه من ,لباس شب ,شد و

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Lloyd's page مَـــن مینویـــسم طــُـــ فقــط بخوان شرکت فنی مهندسی نقش ترسیم آسمان :) .Life is like a movie...so I like it سوپر امریکایی عاشقانه های ما دوتا Jesse's page Mildred's info centanimar Christopher's blog