محل تبلیغات شما

طنمهعیدانه

عجبچهارشنبه سوری شد

سه شنبه، یعنی شب چهارشنبهسوری، یه حال گیری واقعی بود برام.

اون روز وقتی برگشتم خونه.میدونم الان دارید به چی فکر می کنید (( هفته ی آخری کی میرسه مدرسه که توی خودشیرینرفتی؟)) باید خدمتتون عرض کنم که زود قضاوت کردید چون من اصلاً مدرسه نبودم.صبح تاغروب خونه یکی از رفیقام بودم. باورتون نمی سه فقط تا خود غروب داشتیم واسه همقمپز در می کردیم که کدوم مون مراسم چهار شنبه سوری باحال تری قراره داشته باشیم.مثلاً.

می گفتم: نمی دونی چه شاخه هایخشکیده ای جمع کردیم تا آتیش بزنیم .

می گفت: شاخه.دِکی.ما تنهدرخت می سوزونیم.

می گفتم: اینم واسه دستگرمیمونه.وگرنه ما هم تنۀ درخت می سوزونیم.

از ترس اینکه اون بگه ما جنگلآتیش می زنیم بحثو عوض کردم: ترقه مرقه چی؟

می گفت: نارنجک می ندازیم.

می گفتم: مگه جنگه؟

می گفت: بی خطره.مثل اینکهاطلاعات نداریا.

می گفتم : خیلی هم خوب اطلاعاتدارم.ما دینامیت پرت می کنیم تو سرو چشم مردم.خودمون مردمو می سوزونیم و زغالیمی کنی .حالا تو می خوای به من یاد بدی

خلاصه از اینجور حرف‌ها . بلهمی دونم دارید به چی فکر می کنید:(( مگه دخترها هم از این کارا می کنن.یااینطوری حرف می زنن؟))باید بگم کُری خوندن فقط مخصوص پسرا نیست.

خلاصه وقتی برگشتم خونه مامانمبا همون حالت دستپاچگی همیشگیش گفت: علیک سلام.زودباش . زودباش.

وسط حرفس پریدم: نگو ناهارتوبخور که الان اصلاً وقت ناهار نیست.

گفت: نه خیر. نمی خواستم اینوبگم.خواستم بگم زودباش بیا که می خوایم مراسم چهارشنبه‌سوری رو شروع کنیم.

من دویدم دنبال مادرم تو هال .دیدم بابام با همون قیافه عبوس همیشگیش رو مبل نشسته و هیچ خبری از هیچ وسیله خاصینبود. بابام تا منو دید گفت: بیا بشین حرف بزنیم .

وقتی نشستم مامانم گفت: ببین. می دونی که ما پول ترقه و اینجور چیزا رو نداریم.

بابام گفت: تازه خطرناکم هست.

فهمیدم که از نارنجک و اینجورچیزا هم خبری نیست.

مامانم گفت: می دونی که ما توآپارتمان زندگی می کنیم و حیاط هم واسه همه است.نمی تونیم تو محوطه آتیش روشنکنیم.

بابام گفت: تازه با سوزوندنچوبا به محیط زیست هم آسیب می زنیم.

مامانم گفت: چون تو آپارتمانیمو امکان داره همسایه ها ناراحت بشن خبری از رقص و آوازم نیست.

بابام گفت: آلودگی صوتی همایجاد نمی کنیم.

من حسابی کفری شدم و گفتم : پیقراره دقیقاً چی کار کنیم؟

وقتی قیافه عصبانی بابامو دیدمهیچی نگفتم. مامانم یه دونه از اون شمع تولدا که پدر آدمو در میارن تا خاموش بشنداد دستم و یه فشفشه هم داد اون یکی دستم.

خودشون وقتی داشتن شمع و فشفشهمی چرخوندن خیلی خوشحال بودن. اما من داشتم به این فکر می کردم که قراره به دوستمدرباره چهار شنبه سوری چی بگم. البته خدا پدر بهروز خالی بند رو بیامرزه که کاریادمون داد.خالی بندی رو گذاشتن واسه این موقع ها دیگه.

 

چگونه با دیگران ارتباط برقرار کنیم

نویسندگی (طبق نظرات خوانندگان)

طنز اندر کاخ همایونی (مولانای بی خدا)

هم ,تو ,رو ,مامانم ,بابام ,گفتم ,می گفتم ,فکر می ,بابام گفت ,می سوزونیم ,مامانم گفت

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

حدیث دلتنگی یار دبستانی رایان بلبرینگ فروشنده انواع بلبرینگ و رولبرینگ ، کاسه نمد ، گریس نسوز ، لاینر برینگ ، بال بوش ، یاتاقان بلبرینگ ، 33977498-33905027-021 terppasmewa عینک آفتابی زنانه | عینک آرنا *** سادات رضوی مبارکه *** جالق خدمات کامپیوتری حمید تــــرش و شیـــــرین Suzanne's info mutseroled