محل تبلیغات شما

طنمهعیدانه

خریدروز اول عید

بابام مجبورم کرد با پس اندازی که تو حساب بانکیمداشتم برم میوه بخرم . یه خورده از پولو داد دستم و راهیم کرد. خودش نمی دونم چراحوصله شو نداشت پاشه بره . به من گفت: (( دخترم تو بزرگ شدی بهتره خرید میوه رو همیاد بگیری))

خلاصه مثل خانم ها اومدم تو میوه فروشی باور نمیکنید که بگم با چه دقت و طرافتی میوه ها ور جدا کردم ، بهتریناشو برداشتم . باوجود اینکه خیلی طول کید اما ارزش تعریف و تمجید های بابا رو داشت.

همینجوری با کیسه های میوه داشتم بر می گشتم خونمونکه دیدم بچه ها تو محله دارن توپ بازی می کنن. یهو توپشون قل خورد جلو پای من. یکیاز اون پسرا که خیلی بی تربیت بود گفت: هی دختر خانم . اگه النگوهات نمی شکنهاون توپو شوت کن این وری .

بله اون فکر می کرد من یه دختر ضعیفم. اصلاً کیگفته دخترا ضعیفن . خواستم بهش نشون بدم که به عنوان یه دختر چه شوت قوی دارم وچقدر حرفه ایم یه شوت بلندی براشون کردم که کفشون برید . بله. اما یکی از پرتقالااز تو پلاستیک افتاد رو زمین، زمین سرازیری بود پرتقاله داشت می رفت واسه خودش. میخواستم بی خیالش بشم که یهو یاد بابام افتادم، هر وقت مامانم میوه می خرید ترازوشومیاورد جلو و وزن می کرد و حتی اگه یه گرم کم بود حسابی به مامانم غر می زد که((چرا سرتو کلاه گذاشتن؟. چرا کم خریدی و زیاد پول دادی ))و.

پس به خودم اومد و سریع کیسه میوه ها رو به نازیدختر مظلوم و مودب و مهربون همسایه که نشسته بودو داشت فوتبال پسرا رو نگاه می کرد- سپردم و خودم رفتم دنبال اون پرتقال . نمیارزید به خاطر یه پرتقال مهارت من برای جمع کردن بهترین میوه ها زیر سؤال بره.

با اون هیکل چاقم ،راه افتادم دنبال پرتقاله .ماشاالله خیلی هم خوش  شانس بود، از زیرچرخ ماشینای در حال حرکت رد می شد اما له نمی شد و می رفت اون طرف خیابون ، بعدراست شیکمشو می گرفت و از لای پاهای عابرای پیاده ویراژ می داد. میوفتاد تو جوب وهمینطوری قل می خورد و حتی به آشغالای تو جوب هم گیر نمی کرد. من بد بختم با اونهیکل راه افتاده بودم دنبالشو هی نفس نفس می زدم.

اما یالاخره یه جا متوقف شد . باید بگم خدا پدر ومادر کسی که دمپاییش رو تو جوب جاگذاشته بود بیامرزه که کار منو راحت کرد.

بله من هم پرتقالو نجات دادم و هم جون خودمو از دستبابام.

برگشتم پیش نازی تا کیسه میوه ها رو پس بگیرم کهدیدم همون پسرا کیسه میوه ها رو به زور از دست نازی گرفتن و بی انصافا همه شوخوردن دنبالشون کردم اما بهشون نرسیدم . هر کدوم از یه طرف فرار کردن . من که دیگهنفس واسه دویدن دنیال اونا نداشتم ، سر جام وایسادم. نازی اومد جلو و گفت: ببخشیدبه خدا . به زور ازم گرفتن.

یه نیگا به نازی و یه نیگا به تنها پرتقالی که واسممونده بود کردم . مجبور بودم با همون پرتقال برم خونه بدیش اینجا بود که پرتقالهچون قل خورده بود تو کوچه وخیابون، حسابی لهیده و گِلی و کثیف شده بود.

چگونه با دیگران ارتباط برقرار کنیم

نویسندگی (طبق نظرات خوانندگان)

طنز اندر کاخ همایونی (مولانای بی خدا)

یه ,میوه ,تو ,رو ,ها ,اون ,میوه ها ,ها رو ,کیسه میوه ,می کرد ,تو جوب

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Carlos's style John's style پربازدیدترین فرهنگ buddvovlizi پایگاه مقاومت شهید زمانی روستای خلیل کلا ethtzutfama ncosxalanro Kim's site Marion's collection