محل تبلیغات شما

طنمهعیدانه

وز اول عید میاد عید دیدنی؟

همینجوری دور سفره هفت سینی که هیچی توش نبود به جزسماق و یه پرتقال لهیده ، نشسته بودیم که توپ در کردن و یارو مجریه تو تلوزیون گفت: آغاز سال یک هزار و سی صد و هشتاد و .

مابقی حرفاشو نشنیدم چون یهو یه جیغ بلند کشیدم ویه کف جانانه ای زدم ، مامان و بابام هم چون دیدن من با وجود نداریمون اینقدر شادمکف زدند. بعد یهو صدای زنگ در به گوشمون خورد. فوری دویدم جلوی در و از تو چشمینگاه کردم . صدای پای مامان و بابام رو از پشت سرم شنیدم ، پس گفتم: همسایه طبقهپایینیه.

-       در رو باز کنببین چی می خواد.

در رو باز کردم : سلام. سال نوتون مبارک.

زن همسایه طبقه پایینی در حالی که چادرشو دور کمرشبسته بود و دست به کمر زده بود گفت: هیچم مبارک نیست بچه . خیر سرتون فرهنگآپارتمان نشینی داشته باشین. این سر و صدا ها چیه در میارین؟

-       آخه سال نو.

-       به جهنم کهسال نوئه .شما باید گوش ما رو کر کنی؟

-       به خدا توپوما در نکردیم.

با عصبانیت گفت: توپ چیه؟. صدای تو از صد تا توپبد تره.بار آخرت باشه سر و صدا می کنیا.

این رو گفت و رفت . لب و لوچه ام آویزون شد .بابا  و مامانم هم دیدن . خوب می دونستناسم عیدی خوبی نیست و این همسایه همین خوشحالیم رو هم ازم گرفته.

دوباره صدای زنگ در به گوشمون خورد. زیر لب گفتم:نرفته برگشت- از توی چشمی نگاه کردم- عمو علی اینان.

بابام دستپاچه شد و آهسته گفت: درو باز نکن.

صدای عمو علی اومد: صاحب خونه.

بلند گفتم: سلام عمو.

عمو گفت: سلام ساناز جون.دروباز کن.

بلند گفتم: بابام میگه باز نکن.

بابام با ایما و اشاره آهسته گفت: هیسس . ما خونهنیستیم.

عمو پرسید: چرا میگه باز نکن.

-       آخه ما خونهنیستیم.

بابام دو دستی زد تو سرش . صدای خنده ی عمو اومد وگفت: داداش این همه راه اومدیم خودتو ببینیم . یه لقمه نون و پنیرم جولومونبذاری حلّه.

بابام زیر لب گفت: حداقل بگو من نیستم.

بلند گفتم: بابام میگه خونه نیست.

-       بابات میگهخونه نیست؟! .داداش خیلی زشته. درو باز کن بابا.گفتم یه لقمه نون و پنیرمباشه عیب نداره.

بابام تقریباً داشت به صورتش چنگ می زد . واقعاًنمی دونم چرا اون روز اینقدر خنگ شده بودم . هرچند اون پس گردنی که بابام بهم زدحقم بود، اما بالاخره در و باز کردیم و بابام گفت که داشته باهاشون شوخی می کرده.هرچند اون شب یه خورده سماق پاشیدیم رو تنها پرتقالمونو و با عمو اینا با همخوردیم ؛ اما من از این ماجرا درس گرفتم که هر وقت خواستم دروغ بگم، بچه رو قاطیماجرا نکنم.

چگونه با دیگران ارتباط برقرار کنیم

نویسندگی (طبق نظرات خوانندگان)

طنز اندر کاخ همایونی (مولانای بی خدا)

بابام ,رو ,باز ,عمو ,یه ,گفتم ,باز نکن ,و بابام ,بلند گفتم ,نگاه کردم ,همسایه طبقه

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شعاع|مهدی گلی(طلبه، سخنران،نویسنده،معلم و فعال رسانه) Reba's page ماجراهای سیاسیون آرمین مقدسی دلنوشته های متین ( مهر من در دل تو ) armudtipo شنبه (شمبه) Matthew's info SECRET بیت ایران کوین | BitIranCoin