محل تبلیغات شما

ماجراهایسامی

قسمتآخر

(موفقیت نهایی)

یک هفته پیش استاد طنز نویسیمون بهم گفت که ، یهمجموعه داتان های کوتاهم رو براش ببرم . فرداش منم نشستم و بد تر از میزا بنویس ،داستان نوشتم و بهش تحویل دادم. الان یک هفته است که گذشته و کوچکترین نظری دربارهاش نداده ، حتی بهش اشاره ای هم نکرده.

من الان سر کلاسش نشستم و کلی هم استرس دارم؛ آخهقراره بشه بگم ، اگه داستانام به دردش نمی خوره پسش بده یا حداقل راهنمایی ام کنهتا بهتر بنویسم. می خوام بپرسم چرا سکوت کرده؟

بله بالاخره استاد وارد کلاس شد و قبل از اینکه وقتکنم چیزی بگم بهم گفت: بیا جلو . یه سورپرایز برات دارم.

آخ که چقدر از سورپرایز بدم میاد، آخه سورپرایزاییکه واسه من پیش میاد اصولاً اتفاقای بده ، نه خوب.

اما این چیه از کیفش در آورده؟یه کتاب؟خدایا دارمبال درمیارم ، ایم مجموعه داستانای منه که استاد چاپش کرده.

یهو در کلاس باز یشه و بله ، این پدر و مادر منن کهپشت اون در ران بهم لبخند می زنن. مثل اینکه دستشون با استاد تو یه کاسه بوده.البته چه فرقی می کنه. می رم و می پرم تو بغلشون. بابام میگه: بهت افتخار می کنمپسرم.

مامانم می گه: همیشه موفق باشی . پسر گلم.

از اینجا به بعدش صحنه یه کم تراژدی می شه و به دردداستان کمدی ما نمی خوره.

بچه ها. امیدوارم شما هم رویاتونو دنبال کنید؛ هرچی می خواد باشه؛ فقط سر سختانه براش تلاش کنید.

به امید موفقیت همه ما.

چگونه با دیگران ارتباط برقرار کنیم

نویسندگی (طبق نظرات خوانندگان)

طنز اندر کاخ همایونی (مولانای بی خدا)

، ,یه ,استاد ,هم ,بهم ,موفقیت ,نشستم و ,بهم گفت ,نمی خوره ,ماجراهای سامی ,یک هفته

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

باس نت clopalberpers miepinmortri راز دل scarchuckkeni portiostapin مدیریت شهری در شهرستان رشت بزرگ ترین مرجع بازی های فوق فشرده اندروید و کامپیوتر دنیای دوتا دوست پوست، مو و زیبایی