یک روح در چند جسم
فصل چهارم
( قلعۀ هزار اردک)
قسمت سوم
مینا گفت: کل ماجرا همین بود که گفتم.
جوزفِ بی تفاوت ، بالاخره یک لبخند روی صورتش نقشبست.
- که اینطور.این همه اتفاق فقط با خوندن دفتر خاطرات ژولیا رابرتز . گفتی نسبت به این خاطراتاحساس نزدیکی می کنی، نه ؟
- بله
- تو این خاطراترو خوندی . بگو نسبت به ژولیا رابرتز چه احساسی داری؟
- احساس می کنماون انسان خوبی بوده . مهربان و وفادار . و همینطور فداکار بوده.
جوزف لبخندش عمیق تر شد.
- این احساس روهمه فراسوی ها نسبت به ژولیا رابرتز دارن. –بعد از کمی مکث گفت - خب به خوزهچه احساسی داره؟
مینا به نقطه ای از زمین خیره شد و فکر کرد. وقتیجوزف پاسخی نشنید گفت: نگفتی.
سارا به جای مینا پاسخ داد: این که فکر کردننداره. هیچ کس جز تنفر نمی تونه حس دیگه ای به خوزه داشته باشه.
جوزف رو به سارا گفت: خودتم می دونی که مینا مثلهمه نیست- رو به مینا گفت- خب . بگو.
مینا با تردید گفت: ترس.توأم با نفرت.
جوزف پرسید: فقط همین؟
مینا سر به زیر انداخت و گفت: و عشق.
سارا با تعجب به مینا نگاه کرد.
- مینا تو چیداری می گی؟
جوزف لبخندی زد و گفت: جالبه. خیلی جالبه.مگهمیشه یه انسان نسبت به یه نفر سه تا حس متفاوت داشته باشه؟. ترس. عشق .نفرت. به نظرت چنین چیزی ممکنه؟
مینا دوباره به نقطه ای خیره شد .
جوزف گفت: تنها کسی که می تونست همچین احساسی بهخوزه داشته باشه ژولیا رابرتز بود.
مینا و سارا متعجبانه به یکدیگر نگاه کردند و سپسدوباره به خوزه چشم دوختند . مینا گویی چیزی یادش آمده باشد گفت: راستی . اینژولیا رابرتز بعد از تاریخ 25 می 1994 هیچ خاطره ای ننوشته .
جوزف گفت: می دونید که خوزه در اثر تصادف مرده.خوزه بعد از سال ها تونسته بود یه ماشین بخره . قرار بود با ژولیا برای اولینبار با اون ماشین به مسافرت برن . اما خوزه مثل همیشه با یه حرف ژولیا تو ماشیندعوا راه می ندازه . حواسش پرت میشه و ماشین به ته دره سقوط می کنه. هر دوشونمردن . هر دو با هم . هر دو در یک روز.
سارا درحالی که فکر می کرد زیر لب گفت: پس بگو چرابعد از اون تاریخ دیگه چیز ننوشته.
مینا دوباره به نقطه ای از زمین چشم دوخت و گفت:درست یک ماه بعدش من به دنیا اومدم.
جوزف گفت: می خوای راجع به گذشته اش هم اطلاعاتداشته باشی؟
مینا گویی چیزی یادش آمده باشد ایستاد و از کیفدستی اش دفتر خاطرات ژولیا را در آورد و به سمت جوزف گرفت و گفت: راستی . این رو به کتابخونه برگردونیم. بعدشم خاطرات کودکی اونو بگیریم تا بخونم.
جوزف دفتر را گرفت و گفت: از دوران کودکی ژولیا .یعنی از کل خانواده ژولیا . فقط یک نفر زنده مونده . که می تونی با اون صحبتکنی.
مینا در حالی که برق هیجان در چشمان مشکی اش میدرخشید پرسید: واقعا؟!. اون کیه؟
چگونه با دیگران ارتباط برقرار کنیم
مینا ,ژولیا ,جوزف ,خوزه ,یک , ,ژولیا رابرتز ,بعد از ,و گفت ,نسبت به ,به خوزه ,دفتر خاطرات ژولیا
درباره این سایت