محل تبلیغات شما

وبلاگ شخصی راحله رضائی



چگونه با دیگران ارتباط برقرار کنیم

بعضی ها می گویند نمی دانند چگونه با دیگران ارتباط برقرار کنند.

نکته هایی در این زمینه وجود دارد که به شما برای بهبود روابط اجتماعی تان کمک می کند

۱. خود را هم سطح دیگران بدانید

خود را هم سطح دیگران بدانید ، یعنی هرگز خود را پایین تر و یا بالا تر از فرد مقابل ندانید ، زیرا اگر خود را پایین تر از فرد مقابل بدانید ناخودآگاه به او اجازه توهین کردن و تحقیر کردن می دهید و اگر خود را بالاتر بدانید مغرور و از خود راضی به نظر می آیید که این شخصیت به هیچ عنوان جذاب نیست.

۲. خودتان باشید

هرگز سعی نکنید ادا در بیاورید و کس دیگری باشید ، همیشه سعی کنید خودتان باشید و خود واقعیتان را به دیگران نشان دهید و نه آنچه دیگران دوست دارند از شما ببینند . چون تا ابد که نمی توانید فیلم بازی کنید. ضمنأ اگر کسی بخواهد شما را قبول داشته باشد باید خود واقعیتان را بپسندد و اگر هم نخواهد شما را قبول کند هزاری هم که فیلم بازی کنید جوابگو نخواهد بود.پس بهتر از خودتان باشید

۳.به دیگران احترام بگذارید


با دیگران محترمانه برخورد کنید تا آن ها هم باشما محترمانه برخورد کنند . من اعتقاد دارم که (( احترام ، احترام می آورد)) اما اگر با وجود محترمانه برخورد کردن شما افرادی با شما غیر محترمانه برخورد کردند ‌، شما نباید چنین اجازه ای به آن ها بدهید و محترمانه از آن ها تقاضای تجدید نظر در رفتارشان را داشته باشید و اگر شاهد تغییر رفتارشان نبودید ارتباطتتان را قطع کنید، قطع شدن چنین ارتباطی بهتر از ماندن در آن است.

۴. زبان بدن

یادگرفتن زبان بدن به هیچ عنوان بد نیست، خوب است که بتوانید با استفاده از زبان بدن دیگران را تحت تاثیر قرار دهید به شرط این که در جایگاه درست از آن استفاده کنید و به نظر نیاید که دارید ادا در میاورید.

۵. لبخند فراموش نشود

لبخند زدن از شما شخصیتی صمیمی و دوست‌داشتنی می سازد و بیشتر از هر رفتار دیگری فرد مقابل را تحت تاثیر قرار می دهد

امیدوارم این مقاله برای شما مفید بوده باشد ، شاد سلامت و موفق باشید.


شاید برای شما مفید باشد:





نویسندگی 
(طبق نظرات خوانندگان)


غلامرضا:
1_ بسیاری از تعاملهای اجتماعی و برخوردهای روزمره افراد ایدههای خلق یک اثر تصویری یا نوشتاری هستند فقط مهمترین مقوله الگوپذیری ذهن میباشد.
2_ انسانها اغلب در پس برخوردها و روابط برای خود رمانسرایی میکنند که اغلب نقش اول آنرا خودشان بازی و همیشه هم قهرمان خودشان هستند. مثلا سر یک چهار راه وقتی با فردی درگیر شد تا ساعتها ذهن مشغول بازسازی صحنه بر اساس خواسته و تمایل فرد بوده و داستان را به گونهای که دلش میخواهد پی میگیرد. این خیالبافیها اعلب سوژه های خوبی برای یک رمان هستند.
3_ بزرگترین منبع و بهترین شروع کننده ایجاد یک ایده طبیعت و تاثیرپذیری از آن میباشد. فقط بایستی ذهن را درگیر آن کرد.بیشترین ایده های دیداری برگرفته از طبیعت هستند پس میتوان از آن در شنیداری هم الگو گرفت.

پاسخ من:
آفرین.عالی بود، به خصوص گزینه دوم یکی از بهترین راه های گرفتن ایده و سوژه داستانی است .

نغمه باران:
راستی نویسندکی قبل از این ک با یادگرفتن شروع بشه به نظر من ی حس درونیه. من خودم ادمیم که دلم میخواست نویسنده باشم ولی چون ذاتا نیستم بنابراین کاملا از نوشته هام از هم گسیختگی میباره
نویسندگی اول باید تو ذات باشه :)

پاسخ من:
دوست عزیز . مطمئن باشید هر کسی می تونه نویسنده باشه. بعضی ها در ذات و وجودشون هست و بعضی ها باید کسب کنند. به جز خوانندگی که نیاز به صدا داره . بقیه فعالیت ها یا حداقل بیشترشون اکتسابیه

دوستان امیدوارم از مطالب و اطلاعات دوستان شما هم استفاده کرده باشید. شما هم اگر نکته یا مطلبی در خصوص هر کدوم از پست های وبلاگ دارید، نظر بدید تا در پست های بعدی به نام خودتون در وبلاگ قرار داده بشه


طنز اندر کاخ همایونی

(مولانای بی خدا)

اندر کاخ همایونی، پادشاه مضطربانه طول و عرض اتاق خود را طی می کرد . لاف زن الممالک وارد شد و پادشاه را مضطرب دیده، پرسید: پادشاه را چه شده که اینقدر مضطرب و پریشان اند.

پادشاه که همچنان مضطربانه راه می رفت گفت: کار ما به کجا کشیده.کار ما به کجا کشیده.

لاف زن الممالک گفت: کم کم دارم نگران می شوم اعلی حضرت.بگویید چه شده .چه شده که مرا احضار کردید؟

پادشاه گفت: به یاد دارید که ما در مملکت مکان هایی را ساختیم و گفتیم افرادی مقدس در آنجا هستند؟

وزیر گفت: آری.شما با هوش و درایت .تدبیری اندیشیدید که این مکان ها را ساختیم .به مردم گفتیم که افرادی مقدس در آن مکان دفن شده اند که هر حاجتی خلق داشته باشند آن ها برآورده خواهند ساخت .خود شما بودید که پیشنهاد دادید صندوق هایی در آن مکان ها قرار دهیم تا مردم در آنجا پول انداخته تا حاجتشان را بگیرند._ بالبخند گفت_ البته ما که می دانیم دریافت حاجتی در کار نیست.

پادشاه گفت: بله می دانیم.ما این ها را ساختیم که مردم علاوه بر مالیات پول هایشان را در صندوق ها بیاندازند تا ثروت دربار ما دوبرابر شود .اما فاجعه ای رخ داده است .فاجعه.

وزیر پرسید: چه فاجعه ای ؟

-تو‌ دیگر چه وزیری هستی.خاک بر سرت کنند که از اوضاع مملکت بی خبری.

وزیر زیر لب گفت: نیست خودت همیشه خبر داری؟

شاه که گویی حرف او را نشنیده بود به حرف خودش ادامه داد: این ماه پول هایی که از این مکان ها جمع کرده ایم.نصف ماه گذشته بود.

-چه فاجعه ای

شاه ادامه داد: فضول الدوله خبر آورده که دلیل کم شدن این مبالغ این است که مردم کتاب می خوانند.کتاب های مولوی و حافظ و سعدی.البته بیشتر کتاب های مولانا را می خوانند.

وزیر گفت: این اشخاص چه کسانی هستند که با چاپ کتاب ها برای خود طرفدار جمع کرده و مردم را از پول دادن برای رفع حاجت باز داشته اند .دستور دهید که سرشان را از تنشان جدا کنیم.البته مولوی و مولانا اسم هایشان به هم شباهت دارد.به یقین که قوم و خویش اند.

شاه گفت: من نمی دانم. اصلأ نمی دانم که مرده اند یا زنده.ما درباره آن ها نباید و نمی توانیم کاری کنیم .چون اگر چاپ کتاب های آن ها بخوابد ناشر ها هم مالیاتی به ما نخواهند داد. ما فقط باید کاری کنیم که مردم سراغ کتاب هایشان نروند.به خصوص کتاب مولانا .

وزیر لبخندی موریانه به لب راند و گفت: من فکری دارم.

شاه گفت: فکرت را بگو.تو همیشه فکر های خوبی داری.

-له فضول الدوله دستور می دهیم بین مردم شایعه کند که مولانا فرد نامسلمان و بی خدایی بوده .اشعار سخیف دارد و اینکه چرا باید مردم کتاب های یک بی خدا را بخوانند اما در مکان های مقدس پولی نیاندازند .مردم را هم که می شناسید.اعتقاداتشان برایشان مهم است . بنابراین از. خواندن کتاب های یک بی خدا دست کشیده و روی به مکان های مقدس می آورند.پیشنهادی دیگر.صندوق هایی در خیابان ها می کاریم به اسم صندوق صدقات.مردم پول صدقه هایشان را در آن می اندازند به خیال آنکه پول به دست فقیر می رسد.اما فقیر کجا بود .پول ها مستقیما به خزانه همایونی سرازیر می شوند.

پادشاه تحسین کنان گفت: آفرین به تو.اوکی .حلش می کنیم.

وزیر پرسید:اوکی؟.اوکی یعنی چه؟

شاه گفت: یک واژه فرنگی است.

-معنی اش را می گویید

شاه گویی خودش هم معنی اش را نمی دانست گفت: تو درکش نمی کنی.معنای پیچیده ای دارد.


چگونه از عبارات تاکیدی جهت رشد و موفقیت استفاده کنیم؟

چگونه از عبارات تاکیدی جهت رشد و موفقیت استفاده کنیم

همانطور که می دانید عبارات تاکیدی، عبارات مثبتی هستند که می شود برای حفظ روحیه استفاده می شوند و البته در اثر تکرار این عبارت ها ، خواسته تان در زندگی تحقق میابد .البته این به شما بستگی دارد که چقدر به عبارت ها باور داشته باشید و اینکه رسیدن به آن ها چقدر طول خواهد کشید .

و حالا روش های استفاده از عبارات

۱- ضرب الاجل تعیین کنید:

شاید خواسته شما رسیدن به مبلغ مشخصی پول یا هر چیز دیگر در تاریخ معینی است. به یاد داشته باشید که هم مبلغ و هم تاریخ باید دقیق و مشخص باشند، برای مثال عبارت شما باید اینگونه باشد ( تا تاریخ ۹۸/۱۲/۱۲ دارایی من یک میلیارد تومن خواهد بود) چرا به این دو نکته تاکید می کنم؟ زیرا خواسته شما باید دقیق و مشخص باشد، چون رسیدن به هدفی که دقیق و مشخص نیست، غیر ممکن است. فرض کنید کودکی به مادرش می گوید: (( مامان واسه من آب نبات بخر))

مادر:((چقدر آب نبات می خوای؟))

کودک: ((خیلی))

مادر: ((دقیقا چقدر؟))

کودک:((زیاد))

مادر: (( من که نفهمیدم چقدر آب نبات می‌ خوای .خب حالا دقیقا واسه چه زمانی این آب نبات ها رو می خوای؟))

کودک: (( هر چه زود تر بهتر))

مادر: ((دقیقا کی؟))

کودک: (( زود .خیلی زود))

خب مسلما مادر پیش خود تصور می کنند ، این آبنبات ها که دقیقا مقدارش مشخص نیست را می تواند به مرور زمان به کودک بدهد و اولی اش را خیلی زود یعنی همین فردا برایش تهیه خواهد کرد .

پس اگر شما هم بگویید((می خواهم میلیاردر شوم)) ومشخص نکنید که دقیقا چند میلیارد و تا چه زمانی ، اتفاقی مشابه اتفاق کودک برای شما میوفتد . البته اگر خوش شانس باشید ، در غیر این صورت اولین آبنبات خود را به این زودی ها دریافت نخواهید کرد و شاید هم با گرفتن اولین آبنبات خواسته خود را فراموش کنید ، مادر هم خواسته شما را فراموش می کند.

پس حتما مقدار خواسته تان دقیق و تاریخش مشخص باشد و حتماً تا زمان رسیدن به خواسته عبارت را تکرار کنید.

۲- عبارت تأکیدی محدود:

یکسری عبارات تاکیدی هستند که زمان محدودی را می طلبند و به محض تحقق آن می توانند متوقف شوند . به عنوان مثال شما دچار یک بیماری جسمی شدید. پس با گفتن عبارت :(( من سلامت هستم )) یا ((بدن من سالم است))یا ((من پاهای سالم و قوی دارم)) می توانید به تعجیل در درمان کمک کنید و به محض درمان شدن گفتن این عبارات را متوقف کنید .

در این روش شما باید روزانه ۵۰ تا ۱۰۰ بار از عبارات تاکیدی تان استفاده کنید تا زمانی که به خواسته تان برسید، به محض رسیدن به خواسته شما می توانید استفاده از آن را متوقف ‌و سپس برای به دست آوردنش شکر گذار باشید . ضمناً در صورت تمایل می توانید برای تکرار عبارات از تسبیح استفاده کنید.

۳- عبارت تأکیدی نامحدود

فوراً قلم و کاغذی آماده کنید و در آن ۳۰ عبارت تاکیدی مثبت بنویسید. عباراتی که می دانید هر روز زندگیتان به آن ها احتیاج دارید . متعهد شوید هر کدام از این ۳۰ عبارت را در یک روز از ماه استفاده کنید. به عنوان مثال (( امروز شادترین روز زندگی من است)) یا ((من آرامم)) درست است که شما به آرامش، عشق، شادی و یا موفقیت و .در هر روز زندگیتان احتیاج دارید ، اما این تمرین برای پرورش شما و ایجاد عادت تکرار عبارات تاکیدی برای شماست. پس متعهد شوید که آن را به انجام برسانید و عبارت هر روز را ۵۰ تا ۱۰۰ بار تکرار کنید و سعی کنید تکرار عبارات ها در آغاز روز و بی وقفه باشد تا تاثیر شگفت انگیز آن را مشاهده کنید.

این روش به شما کمک می کند که هر روز زندگی خود را طوری زندگی کنید که دلتان می خواهد و هر روز حس خوبی به خودتان و جهان پیرامونتان داشته باشید.

امیدوارم این مقاله برای شما مفید بود باشد ، شاد ، سلامت و موفق باشید.


چرا باید سبک زندگی سالم را انتخاب کرد

می دانید که برای اینکه زندگی شاد و آرامی داشته باشید باید جسم و روح شما سالم باشد. شاید تا کنون با من برخورد نداشته باشید ، اما افرادی که ما من برخورد دارند می دانند که من از عبارت (سلامت باشید) زیاد استفاده می کنم و دلیلش این است که من می دانم که ، اولا سلامتی اهمیت زیادی در زندگی دارد و در تمام امورات خانوادگی،اجتماعی ، شغلی و همچنین شادی و آرامش تاثیر گذار است و دوما اینکه هر آنچه برای دیگران می طلبی و یا آرزو می کنی به خودت برمی گردد.

از این رو ما باید به سلامت خود اهمیت دهیم و اگر خواهان سلامت هستیم باید سبک زندگی سالمی را پیش بگیریم .

من از یکشنبه هفته پیش تا کنون گیاه خوار شدم. اشتباه نکنید؛ این مقاله برای این نیست که درباره گیاه خوار شدن خودم بگویم و یا به شما توصیه اش کنم، هرچند این توصیه را می کنم، اما می خواهم چند نکته مهم درباره سبک زندگی سالم به شما بگویم

۱- ورزش را جزئی جدایی ناپذیر از زندگیتان کنید

بعضی ها می گویند، هفته ای یک بار، بعضی ها می گویند دو یا سه بار اما من می گویم هر روز، چرا؟چون اگر خود را محدود به چند روز در هفته بکنید یا آن روز ها را فراموش خواهید کرد و یا اگر فراموش هم نکنید ، (متاسفانه) روز هایی که ورزش نمی کنید را لذت بخش تر می دانید. اما اگر هر روز ورزش کنید و این را تبدیل به عادت کنید نتنها خسته نمی شوید بلکه به مرور لذت ورزش کردن را درک خواهید کرد و از انرژی بی نظیری که به شما می دهد خوشحال و راضی خواهید بود. بنابراین به جای اینکه هفته ای دو بار و هر بار دو ساعت ورزش کنید و در آن دو روز خود را هلاک کنید ، روزانه بیست دقیقه ورزش کنید و از انرژی تان لذت ببرید. البته لازم به ذکر است که شاید گاهی بخواهید و یا انرژی اش را داشته باشید که در روز بیشتر ورزش کنید ، پس مجاز هستید، به شرط اینکه ورزش بیشتر در روز برای شما ددگی ایجاد نکند. می توانید میزان ورزشتان را به تدریج افزایش دهید.

۲-از سبزیجات در غذاهایتان زیاد استفاده کنید

معده انسان گیاه خوار است ، که متأسفانه خودش به تدریج آن را گوشتخوار بار آورده، اصلأ منظور من این نیست که شما هم مثل من گیاه خوار شوید، هرگز چنین منظوری ندارم ، منظورم این است که بهتر است در طول روز از میوه و سبزیجات بیشتر استفاده کنید ، یا حداقل شب ها غذای سبک تری مصرف کنید ، یا فقط سالاد بخورید. خوب می دانید که هضم میوه و سبزیجات راحت تر از گوشت و مواد غذایی دیگر است ، پس حداقل شب ها بدن خود را راحت بگذارید.

۳-دود ممنوع

تا کنون شنیده که بگویند فردی که سیگار می کشد سبک زندگی سالمی دارد؟قاعدتاً نه. پس چرا فکر می کنید با استفاده از سیگار یا قلیان سلامت خود را به خطر نیانداخته اید. همیشه گفته ام افرادی که اهل دود و دم هستند برای من مناسب نیستند، نه فقط به دلیل اینکه آن ها اهل دود هستند، بلکه به دلیل اینکه آن ها به سلامتی خود اهمیت نمی دهند، آن ها حتی خودشان را هم دوست ندارند، و کسی که خودش را دوست ندارد نمی تواند هیچ کس دیگری را هم دوست داشته باشد. سیگار، قلیان و یا هر دود و مواد دیگری زندگی شما را از حالت سالم به ناسالم تبدیل می کند؛ سلامت شما را به خطر می اندازد و وقتی سلامت جسم به خطر بیوفتد ، ارتباطات اجتماعی شما ، اوضاع شغلی و عاطفی شما و تمام جنبه های زندگی شما را به خطر می اندازد. لازم به ذکر است که بگویم افرادی که اهل دود هستند فرزندان سالمی هم نخواهند داشت چون بیماری های تنفسی و پوستی و .را که به دلیل استفاده از دودها به وجود می آید به فرزندان خود هم انتقال می دهند.

۴-سلامت روح روان فراموش نشود

در کنار سلامت جسم ، شما به سلامتی روح و روان خود هم احتیاج دارید ، برای تقویت آن می توانید، کتاب بخوانید، جدول حل کنید، مثبت اندیش باشید ، به طبیعت بروید ، به جمع دوستان خود بپیوندید و تفریح کنید و شاد باشید ‌.

مقاله ای چگونه همیشه شاد زندگی کنید را می توانید اینجا بخوانید

مقاله مثبت اندیشی را هم اینجا بخوانید

بنابراین تمام این موارد را در زندگی خود لحاظ کنید. امیدوارم زندگی سالمی داشته باشید.


طنز اندر کاخ همایونی

مشکل مردم

طنز اندر کاخ همایونی

اندر کاخ همایونیپادشاه به تخت سلطنتیش تکیه زده بود . که ناگهان صدای هم همه مردم را شنید. بهسرعت از جابلند شده و از پنجره به جمعیت کثیری که جلوی درب ورودی کاخ جمع شدهبودند نگاه کرد . جمعیت فریاد های ناهماهنگی را معترضانه سر داده بودند؛ اماپادشاه چیزی از حرف هایشان متوجه نمی شد. فضول الدوله به سرعت وارد شد و نفس نفسن گفت: اعلی حضرتا.

پادشاه به سرعت بهسمت او برگشت و گفت: چه شده فضول الدوله؟.این جمعیت ماقابل درب کاخ ما چه میکنند؟

-مردم از اوضاع فعلیمملکت شکایت دارند.

پادشاه لبهندی زد ودرحالی که به سمت تختش می رفت گفت: عیب ندارد.لاف زن الممالک را بفرستیدسراغشان.یک تعداد دروغ سر هم کند و وعده بدهد . حتماً صدایشان خواهد خوابید.

فضول الدوله با ترسگفت: اما مردم اینبار خیلی عصبانی هستند. بعید است با دروغ های لاف زن الممالکآرام شوند. می ترسم به محض باز شدن درب کلخ.وارد شوند و به یکباره کاخ را باخاک یکسان کنند.

پادشاه با آرامش خاصیبه تختش تکیه زد و گفت: مردم چنین حماقتی نمی کنند .چون می دانند که اگر چنینکنند سر و کارشان با شمشیر سربازان است.ضمناً لاف زن الممالک هم وزیر زیرکیاست.آکیو اش بالاست. می داند چه کند.

فضول الدوله پرسید:آیکیو؟!.آیکیو دیگر چیست؟

پادشاه گفت: ما گفتیمآیکیو؟!.نمی دانم . منظورم این است که جناب وزیر زیرک است.می داند چه کند کهصدای مردم بخوابد.پس نترس و به سراغ لاف زن الممالک برو.با ما کاری نداشته باش.قاطی کردیم.

فضول الدوله پرسید:چه چیز را با چه چیز قاطی کردید؟

پادشاه با عصبانیتگفت: امرم را اطاعت کن.آرامشم را بهم نزن

***

مردم معترضانه فریادمی زدند، ردب کاخ باز شد و در آستانه رد لاف زن الممالک ایستاده بود ؛ با فریادگفت: چه شده است ای مردم؟

مرد میانسالی از دلجمعیت جلو آمد و گویی سر دسته جمعیت باشد گفت: ما به اوضاع این مملکت اعتراضداریم.

و مردم هم پشت حرفشرا گرفتند که : ما اعتراض داریم.اعتراض داریم.

لاف زن و الممالک بادست آنها را به سکوت واداشت و گفت: به چه چیز این مملکت اعتراض دارید .مملکت ماکه گل و بلبل است.

مرد میانسال گفت:کدام گل و بلبل جناب؟.کدام گل و بلبل؟.ما سال ها پیش که به خاطر پدر مرحوم شاهشورش کرده ایم را فراموش نکرده ایم.

لاف زن الممالک گفت:شما برای رهایی ازظلم و استبداد پادشاه قبلی شورش کردید. مگر غیر از این است.

-رهایی از ظلم واستبداد .رهایی از پرداخت مالیات های گزاف .ما برای آزادی هم جنگیدیم .

-لب مطلب را بگو.

-اما اوضاع ما بهتراز گذشته نیست .زن های ما آزادی ندارند.به خاطر ظلم و استبداد پدر مرحومپادشاه و خودش .مردم جرأات حرف زدن ندارند.

لاف زن الممالک کهآتش مردم را شعله ور دید گفت:من که اکنون به عنوان وزیر مملکت ایستاده ام تا حرفهای شما را بشنوم .

مرد گفت: پسبشنو.مگر نه اینکه پدر مرحوم پادشاه به ما قول آب و برق مجانی دادند.پس چهشد؟.ما تن به پرداخت ماهیانه 2 سکه نقره دادیم . اما به فاصله یک ماه این مبلغچندین برابر شده و از 2 سکه نقره به پنج سکه طلا رسیده.این دیگر چه اوضاعی است؟

-درد شما این است؟

-ما درد های دیگر همداریم.بی پولی.بی کاری.عدم امنیت و آزادی .

و فریاد مردم دوبارهبه هوا خواست.

لاف زن الممالک گفت:من به شما قول می دهم که این مبلغ را کاهش دهیم.

صدای مردم خوابید واو ادامه داد: مبلغ را از 5 سکه طلا به 4 سکه طلا و پنج سکه نفره میرسانیم.نظرتان چیست؟

باز هم مردم فریاند و لاف زن الممالک گفت: باشد.باشد.به 4 سکه طلا کاهش می دهیم.یک سکهکامل کاسته شد.

این بار مردم فریادشادی سر دادند ، اما مرد میانسال سعیمی کرد آن ها را آرام کند تا بقیه مشکلاتشانهم بر طرف شود ، اما مردم شادمانه می گفتند: درود بر جناب وزیر.پادشاه زنده باد.

و کم کم جلوی درب کاخرا خلوت کردند و فقط مرد میانسال تنها مقابل درب کاخ باقی ماند و به لاف لممالک گفت: اما مشکلات دیگر چه می شود؟

لاف زن الممالک گفت:چه می گویی مرد.نگاهی به این مردم بیانداز- و به مردم که شادمانه دور می شدنداشاهر کرد- به نظر نمی اید که آنها مشکل دیگری داشته باشند.

مرد گفت: اما.

وزیر میان حرفش پرید:نصیحتی دوستان برایت دارم.این مردم وقتی کمی از یکی از مشکلاتشان حل می شود تماممشکلاتشان را فراموش می کنند.بار بعد اگر خواستی افرادی را برای اعتراض مقابلدرب کاخ جمع کنی . از افراد عاقل تری استفاده کن.البته اگر فرد عاقلی در اینمملکت پیدا کردی.

این را گفت واردمحوطه کاخ شد ، و پادشاه را مقابل خود دید، پادشاه گفت: شنیدم که گفتی پنج سکه رابه 4 سکه کاهش می دهی . پس تکلیف تفریحات من در کاخ چه می شود؟

وزیر گفت: نگراننباشید. ماه بعد پنج سکه از آن ها خواهیم ستاند و اگر اعتراضی کردند می گوییم کههمه قیمت همه چیز بالا رفته . ما هم که فقط یک سکه اضافه کردیم نه بیشتر.

پادشاه خندید و گفت:آفرین بر هوش و ذکاوتت.


چگونه وبلاگ نویس موفقی شویم
شاید شما وبلاگ نویسان موفقی همچون، ریچل هالیس و شاهین کلانتری و.را بشناسید و از این رو شما هم بخواهید مانند آن ها وبلاگ نویس موفقی شوید؛ اما خوب می دانید که در دنیای پر رقابت امروزی با این همه وبلاگ و وبسایتی که ساخته شده، اگر قوانین را ندانید حتی نمی توانید به حداقل بازدید برسید.
ما در این مقاله به شما خواهیم گفت که چگونه می توانید وبلاگ نویس موفقی شوید و شانس بازدید خود را بالا ببرید.
1.علایق مشترک خودتان و مخاطب را پیدا کنید
شما باید درباره متنی بنویسید که به آن علاقه دارید ، در غیر این صورت به سرعت نا امید شده و از کار دست می کشید؛ این تنها علاقه شما به وبلاگ نویسی و محتوای تولید شده توسط شماست که می تواند شما را قوی نگه دارد.
شما باید علایق مخاطب را هم پیدا کنید و بدانید که به چه چیز اهمیت می دهد؟ چه چیز دوست دارد؟ از خواندن چه محتوایی لذت می برد؟ اگر شما مخاطب خود را نشناسید و ندانید که برای چه کسی تولید می کنید ، قطعاً بیش از 10 بازدید در روز نخواهید داشت؛
در این صورت باز هم از کار دست می کشید.
البته در نظر داشته باشید که نمی توانید نظر همه را جلب کنید.
2.برای مخاطب ارزش قائل شوید
فرقی نمی کند که شما در طول روز یک بازدید دارید یا هزار بازدید، شما موظف به تولید محتوا هستید. حتی یک بازدید کننده هم - که در ابتدای کار شاید فقط یک نفر باشد- یک بازدید کننده است که همین هر روز سر زدن او به وبلاگ شما باعث می شود آرام، آرام بازدید شما بالا رود و در گوگل شناخته شوید.پس حتی یک نفر هم ارزشمند است.
3.وبلاگ برای کوتاه نویسی است، اما نه خیلی
وبلاگ برای نوشتن مقالات و محتوا های کوتاه است ، اما تعادل را رعایت کنید . اگر خیلی کوتاه بنویسید ، گوگل وبلاگ یا وبسایت شما را بی ارزش دانسته و هرگز صفحه اول گوگل نخواهبد بود؛ شاید بگویید: ((چرند نگو.من خودم دیدم فلان وبلاگ با وجود این که پست های خیلی کوتاهی داشت آمار بازدیدش بالا بود و توسرچ گوگل هم صفحه اول بود)) شاید شما درست بگید ، اما این موضوع رو در نظر داشته باشید که اون وبلاگ یا وب سایت در تاریخی ساخته شده و روش کار شده که وبلاگ نویسی مد نبوده، نه الان که تعداد وبلاگ نویسان زیاده و رقابت شدید.
اما سعی کنید خیلی بلند هم ننویسید که مخاطب از خواندنش منصرف شود،مخاطب دلش نمی خواهد برای خواندن پست شما اینترنتش ته بکشد.
4.وبلاگتان خاک نخورد
وبلاگتان را به روز کنید، نه اینکه یک وبلاگ بسازید و پستی در آن قرار دهید و پست دیگر را دو سال بعد در وبلاگ قرار دهید.اصلاً برای خودتان و مخاطبتان تکلیف را مشخص کنید. برنامه ای داشته باشد. مثلاً روزی یک مطلب یا هفته ای یک مطلب یا شاید هم دو مطلب، فرقی نمی کند؛ این دیگر سلیقه ی شماست ، اما تا جایی که امکان دارد از ماهانه نویسی صرف نظر کنید و پست ها را در فاصله زمانی کمتری نسبت به هم در وبلاگ قرار دهید
5.کپی برداری ممنوع
سعی کنید محتوا تماماً برای خودتان باشد ، از تجربیاتتان گرفته تا اطلاعاتی که می توانید ارائه دهید. هیچ مخاطبی در مقایسه با یک وب سایت یا وبلاگ معروف تر، وبلاگ تازه ساخته شده ی شما را با مامطالب کپی شده از وب سایت ها دیگر انتخاب نخواهد کرد.
6. قدرت عکس و ویدئو را دست کم نگیرید
قرار دادن عکس یا ویدئو در پست ها تاثیر زیادی در آمار بازدید شما دارد، سعی کنید تا جایی که ممکن است تصاویر و ویدئو ها هم برای خودتان باشد.

راه برویم و بنویسیم

این روز ها وقتی مردمبه نویسندگی فکر می کنند ، نویسنده ای را در ذهنشان تجسم می کنند که ، پشت میزتحریرش نشسته و مشغول نوشتن است . گاهی بعضی از افراد از روی تنبلی چنین شغلی رابرای خود انتخاب می کنند و خیالشان راخت است که ((نویسنده از جاش ت نمیخوره))ولی زهی خیال باطل. نویسنده تا وقتی از خانه خارج نشود و کمی راه نرود ،ذهنش باز نمی شود.

تأثیرپیاده روی بر نویسندگی

وقتی از خانه خارج میشوید ، هوای تازه وارد ریه ها می کنید و شروع به پیاده روی می کنید ، ذهنتان بازمی شود و ایده هاست که به آن سرازیر می شود. یشتر نویسندگان بزرگ در محوطه خانهشان و یا کوچه و خیابان و پارک ، پاده روی می کردند تا ایده نابی به ذهنشان میرسید . اگر بگوییم نود درصد از ایده های بزگشان -که تبدیل به آثاری بی نظیر شده وآن ها را تبدیل به نویسندگلن نامی کرده- از راه پیاده روی به ذهنشان رسیده بی راهنگفته ایم.

تأثیر خروجاز خانه بر نویسندگی

علاوه بر تأثیر مثبتخود نویسندگی بر ذهن نویسنده، خود خروج از خانه و دیدن افراد و اتفاقات جدید همایده ساز است. تصوز کنید در خانه نشسته اید ؛ به اطراف نگاه می کنید؛ صندلی هاهمیشه جای همیشگی شان قرار دارند ، میز تحریرتان همیشه همان گوشه اتاق است، همسریا مادرتان همیشه در ساعت خاصی در آشپزخانه مشغول آشپزی است ، یا شوهرتان همیشه سرساعت معینی سر کار می رود . آیا شما در این محیط با این یکنواختی ، اتفاق تازه یاایده نابی خواهید گرفت؟

اما تصور کنید ازخانه خارج شدید ، جلی نانوایی محله تان صف طویلی است ، گویی قحطی آمده؛ در خیابانراه می روید و پسر بچه دوچرخه سواری درست جلوی پای شما با دوچرخه اش زمین می خوردو شما به او کمک می کنید؛ خانمی با تکبر در حال_ راه رفتن که چه عرض کنم _ قِردادن استکه ناگهان زمین می خورد. پیر مردی با عصا ، لرزان، لرزان به از دور می آیدو از کنارش پسر جوانی در حال دویدن می گذرد ؛ زن میان سالی با صور عرق کرده ،پلاستیک های بزرگ و سنگین میوه را در دست دارد وبه سختی راه می رود؛ تمام این هامی تواند ایده های اولیه خوبی برای شما باشند؛ چنین اتفاقات تازه ای را هرگزدرخانه مشاهده نمی کردید. شما می توانید به حالات و روحیات و ظاهر این افراد دقتکنید تا بتوانید حالاتشان را به خوبی بیان کنید، کاری که در خانه و با کمک تصور بهسختی بتوان انجام داد.

تأثیر ورزشبر نویسندگی

از قدیم میگویند((عقل سالم در بدن سالم))

برای داشتن ذهنی خلاقو سالم، و برای یافتن ایده ها ، شما به بدنی سالم و سلامت و پر انرژی احتیاجدارید.ورزش، به خصوص ورزش در هوای آزاد می توان سلامت و انرژی را به شما برگرداندو باعث افزایش خلاقیت و فعالیت مثبت ذهن شما شود.

نکته مهم: این پیادهروی های خاج از خانه را ، رد صورت امکان به تنهایی انجام دهید تا ایده ها را راحتتر دریافت کنید و به حافظه بسپارید.

کلام آخر: در جاییخواندم((حرکت، عبادت است))پس با حرکت پیشرفت کنید و عبادت خود را نشان دهید. اینکهعنوان این مقاله را ((راه برویم و بنویسیم)) گذاشتم به این معنا نیست که در حینراه رفتن بنویسیم ؛ بلکه به این معناست که به بهانه نوشتن بی حرکت و ساکن نشویم ،به بیان دیگر، متوقف نشویم.


سحر خیز باشیم یا شب بیدار

از یک سو بیشتر افراد موفق درباره به سحر خیز بودن تاکید دارند از سویی دیگر ما شاهد افرادی هستیم که با وجود اینکه تا پاسی از شب بیدارند به موفقیت های چشم گیری دست یافتند؛ بنابراین ما سر درگم می شویم که کدام سبک زندگی را انتخاب کنیم .
اگر شما هم برایتان چنین سوالی پیش آمده در ادامه بیشتر راجع به آن خواهیم گفت

ساعت بدن
وقتی درباره پای ساعت بدن به میان میایید بسیاری اعتقاد دارند می توان آن را تغییر داد، خود من شاهد تغییر ساعت بدن خود بودم ، البته نه بر اثر پافشاری خودم، بلکه با بالا رفتن و تغییر سنم ساعت بدنم خود به خود تغییر کرد ‌.
این که ساعت بدن را می توان تغییر داد _آن هم به صورت آگاهانه _ رد نمی کنم اما تأیید هم نمی کنم، شاید بسیاری افراد موفق به تغییر ساعت بدن خود شده باشند ، اما اگر دقت کنید همه آن ها به نحوی تعادل را در زندگی خود از دست داده اند، یا معتاد به کار شده اند و استرس و اضطراب فراوان به سراغشان آمده و دچار فلج با شده اند و یا وقتی نگاهشان می کنی بسیار خسته و کسل هستند.
بله ، تغییر ساعت بدن منجر به موفقیت آن ها شده اما به چه قیمتی، آن ها فقط موفقیت مالی به دست آورده اند و موفقیت مالی بدون سلامتی ، اساساً موفقیت نیست چون موفقیت یعنی احساس خوشبختی بسیار داشتند و آن ها با توجه به توضیحات بالا به هیچ عنوان خوشبخت به نظر نمی رسند.

اما باید چه کرد
بهتر است منتظر تغییر خود به خودی ساعت بدنتان باشید تا به اجبار آن را تغییر دهید ، اگر می خواهید فرزندان شما در آینده افرادی باشند که سحرخیز اند از همان بچگی عادتشان دهید نه اینکه در بزرگسالی به ناگاه سحر خیرشان کنید . شاید تغییر عادت ها ممکن باشد اما تغییر عادت مربوط به خوابیدن مشکل ساز است .
تنها کاری که شما امروز برای خود می توانید انجام دهید نگاه به موقعیتتان است ، اینکه چه زمانی شما کارآمد تر خواهید بود و انرژی بیشتری خواهید داشت ، می تواند صبح زود باشد و یا آخر شب ، می تواند غروب باشد ، یا سر شب. اصلا مهم نیست که چه زمانی مشغول به فعالیت خواهید بود، مهم این است که چه زمانی شما انرژی بیشتری برای فعالیت دارید.

شرایط مهم تر است
چیزی دیگری که مهم است، این است که شرایط شما چگونه است ، شاید در محیطی که شما زندگی می کنید و یا شغلتان شما نتواید طبق ساعت بدنتان پیش بروید ، پس کاری را انجام دهید که درست است . درستش این است که شما خود را با شرایط سازگار کنید اما هرگز این کار را به یکباره انجام ندهید. اگر مجبورید سحرخیز باشید یا شب بیدار کم کم این تغییر را انجام دهید، شاید عادت های دیگر را بشود به یکباره تغییر داد و گاهی بهتر است به یکباره تغییر کند اما عادتی که مربوط به خواب باشد تغییر به یکباره خطرساز می شود. پس این کار را بکنید . تصمیم بگیرید که اول این ماه و فقط روز اول تفسیری را که خواهانش هستید اعمال کنید ، ماه بعد این تغییر را تبدیل به دو روز کنید و ماه بعد پنج روز و بعد ده روز و بدین شکل کم کم عادت جدید خواب یا بیداریتان را ایجاد کنید تا برای سلامتتان مشکل ساز نشود.

امیدوارم این مقاله برایتان مفید بوده باشد، شاد ، سلامت ‌و موفق باشید.


معرفی کتاب ری بلاس

ری بلاس

چند وقت پیش این کتاب رو در بین کتاب های قدیمی پدرم پیدا کردم . هر سطر از اون باعث شگفتی من شد.

این کتاب درباره دولت اسپانیا که با وجود شاه خوش گذرونش و ملکه ای که فقط به فکر ارتباط با جوانان خوش چهره است، رو به نابودی می ره.

ری بلاس که یک رعیت بوده طی جریاناتی وارد دربار می شده و خودش رو به عنوان دون سزار که اشراف زاده ای با اصل و نسب بوده جا می زنه و ملکه به دلیل علاقه ای که به او داشته اونو نخست وزیر می کنه.

در دورانی که او نخست وزیر میشه دست تمام درباریان دغل‌کار رو ، رو می کنه و سعی در شنیدن حرف مردم و درست کردن اوضاع مملکت می کنه و.

خلاصه این کتاب که شاهکار ویکتور هوگو هست ، فوق‌العاده زیباست و مسائل ی که درش مطرح شده رو  بهتره از دست ندید.


بخشی از زیباترین جملات کتاب


مقدمه:

اگر دولت در اندیشه مردم باشد وخود را خدمتگذار ملت بداند ،جاونان با امیدواری وپشت گرمی به کار می پردازند وهرگز از جاده صداقت و پاکی منحرف نمی شوند. دولت ها نماینده ی مردم اند و بایستیبرای مردم و به اتکای افکار ععامه حکومت نمایند .نه باری ایجاد اختناق و خفقاناجتماعی.

ری بلاس:

شما نوکر ملتید و بایستی برایآنان و بخاطر آنان کار کنید- ای اشراف بی شرافت: از خشم ملت بترسید- جلوی خشم یکملت خشمگین را با هیچ قدتی نمی شود گرفت

ری بلاس:

اسپانیا به اظهار عقاید و افکارنیازمند است و تا عقاید ابراز، و انتقادی بر اوضاع موجود نشود ، آینده بهتر از حالنخواهد بود!.دولت های بزرگ پیوسته متکی به ملت هستند، آنها ملت را دوست دارند وچشم طمع به مال آن ها ندوخته اند . آنها با آراء عمومی ملت به عقاید جوانان خودپشت می دهند ، نه به زور قدرت وزارت جنگ و پلیس.

 

شاید بری شما مفید باشد

معرفی کتاب مگس آتش پاره (عزیز نسین)

معرفی کتاب صورتت را بشور دختر جان (ریچل هالیس)

معرفی کتاب چگونه داستان بنویسیم (صدیقه اسماعیل لو)

معرفی کتاب اثر مرکب (دارن هاردی)



پنج راهکار برای رسیدن به موفقیت

آیا تا به حال به این موضوع فکر کردید که چرا بعضی ها موفق تر از دیگران اند؟

آیا تا کنون خواسته اید که خودتان هم به اندازه افراد موفق یا حتی بیشتر از آن موفق باشید؟

این مقاله به شما کمک خواهد کرد تا در مسیر موفقیت گام های موثر تری بردارید.

۱-تلاش کنید و تسلیم نشوید

فرض کنید شما هدفی را در ذهن خود تجسم می کنید ، خواهان رسیدن به آن هستید و دوست دارید در آن زمینه موفقیت کسب کنید. افراد زیادی را مشاهده کرده‌اید که در آن زمینه به پیشرفت های چشم گیری رسیده اند.پس شما هم شروع به برداشتن گام هایی مشابه به آن ها می کنید ، اما هر چه پیش می روید به نتیجه نمی رسید . یکی از دلایل این موضوع ، این است که شما به قدر کافی تلاش نمی کنید . با انجام چند کار و نرسیدن به هدف ما امید می شوید و دست از تلاش می کشید ، شاید هم زمان زیادی در روز را صرف رسیدن به هدفتان نمی کنید. اما باور کنید تا زمانی که به همین روش پیش بروید و تلاشتان را بیشتر نکنید و یا زود تسلیم شوید هرگز به خواسته تان نمی رسید.راز موفقیت تلاش زیاد و تسلیم نشدن و جنگیدن برای رسیدن به هدف است ‌.

۲-برنامه ریزی داشته باشید

تمام افراد موفق برای زندگیشان برنامه ریزی می کنند . حالا چه درباره کار باشد و چه تفریح و چه وقت گذرانی با خانواده و.

شما هم بهتر است برای زندگیتان برنامه داشته باشید و سعی کنید تا جایی که ممکن است از آن پیروی کنید.

اما اگر اتفاقی که در کنترل شما نیست افتاد و نتوانستید طبق برنامه عمل کنید ، عذاب وجدان نگیرید یا زود به این نتیجه نرسید که به درد با برنامه زندگی کردن نمی خورید. آسمان که به زمین نیامده، مطمئن باشید که افراد موفق هم گاهی اتفاقاتی غیر منتظره برایشان پیش می آید که مانع طبق برنامه عمل کردنشان می شود.

مهم این است که شما عادت برنامه ریزی کردن و طبق آن عمل کردن را در خود ایجاد کنید.

۳-ساعت بدن خود را بیابید:

ساعت بدن بدن شما چگونه است و چه زمانی انرژی بیشتری برای فعالیت دارید؟ چه زمانی ذهن و جسم شما در آماده ترین حالت خود قرار دارند؟ آن را بیابید و فعالیت های مهم را در آن زمان انجام دهید و آن زمان را برای تلاش برای رسیدن به هدف انتخاب کنید ‌.

برای پیدا کردن ساعت بدن خود کمی در اینترنت سرچ کنید، تست های وجود دارد که به پیدا کردن ساعت بدنتان کمک می کند.

۴-قدرت تجسم را دست کم نگیرید

تجسم کردن ، یکی از راه های رسیدن موفقیت است حال چه این تجسم ، تجسمی برای رسیدن به هدف باشد و چه برای انگیزه دادن به شما.

یکی از بهترین راه های تجسم برای اینکه انگیزه شما بیشتر شود این است که شما خود را در حالتی تصور کنید که اکنون در آن هستید . شاید بی پول هستید ، شاید به قدر کافی خوشبخت نیستید . سپس خود را در حالتی تصور کنید که به هدف خود رسیده اید ، سرشار از دارایی،ثروت، خوشبختی و موفقیت .

پس به عنوان مثال برای رسیدن به آن خوشبختی و خروج از بدبختی کنونی ، تلاش خود را بیشتر خواهید کرد .

۵-انسانیت داشته باشید

هرگز از مسیر انسانیت خارج نشوید ، هرگز برای رسیدن به هدف و خواسته خود دیگران را قربانی نکنید ، وارد رقابتی ناسالم نشوید ، سر همنوع خود را کلاه نگذارید. دروغ نگویید . تمام این مسائل به جای اینکه موفقیت را در اختیار شما بگذارند ، فقط و فقط ارتعاشات منفی را به شما جذب می کنند . پس در مسیر رسیدن به موفقیت سعی کنید آدم بهتری باشید، انسانی باشید شایستگی رسیدن به موفقیت را دارد، د. غیر این صورت کائنات مانعتان می شوند.

امیدوارم این مقاله برای شما مفید بود باشد، شاد سلامت و موفق باشید.


شاید برای شما مفید باشد

چگونه از عبارات تاکیدی، جهت رشد و موفقیت استفاده کنیم

چگونه امیدمان را در زندگی از دست ندهیم

ارتباط صبر با موفقیت

شش نکته برای موفقیت

راز چگونگی برنامه ریزی موفق


چگونه زیبایی های زندگی را ببینیم

همه ی ما گاهی نا امید می شویم . گاهی چشممان فقط ناامیدی ها و زشتی های زندگی را می بیند .

دلیلش چیست:

دلیلش شکست های اخیرمان است، دلیلش ارتباط های تلخ گذشته مان است. گاهی انتخاب افراد اشتباه باعث می شود همه چیز را زشت بپنداریم. گاهی انتخاب راه های غلط باعث می شود ، به هر راهی نگاه می کنیم زشتی و ناهمواری ببینیم.

اما آیا دنیا آکنده شده از زشتی و افراد زشت سیرت .

طرز فکرمان را عوض کنیم


دنیا صحفه شترنج نیست که فقط سیاه یا سفید باشد.دنیا رنگین کمان هم نیست.چون رنگ های رنگین کمان هم محدود است.دنیا یک رنگ هم نیست که یا خوب باشد یا بد.

دنیا ، دنیا است . پر از رنگ ، پر از زشتی و زیبایی، پر از خوبی و بدی.

همه افراد مثل هم نیستند، افراد خوبی محض یا بدی محض نیستند.

بگذارید با مثالی برای شما توضیح دهم

آقای الف با آقای ب دوست هستند. پر واضح است که هیچ شباهت ظاهری به هم ندارند.اما ویژگی های شخصیتی آن ها:

شباهت ها: عاشق طبیعت و سفر هستند، هر دو عاشق مطالعه اند. هر دو روابط اجتماعی خوبی دارند . هر دو از ورزش گریزان اند و به جز پیاده روی های طولانی تحرک دیگری را نمی پسندند.

همانطور که مشاهده کردید تمام شباهت های آن ها هم جز خصوصیات مثبت نیست . اما آن ها به دلیل همین شباهت هاست که با یکدیگر دوست هستند. اما به این معنا نیست که هیچ تفاوتی با هم ندارد.

تفاوت ها: آقای الف پر حرف است، آقای ب کم حرف است و بیشتر سعی می کند گوش دهد و شنونده خوبی باشد.

آقای الف مسلمان است و آقای ب مسیحی.

اما این تفاوت ها باعث جدایی آن ها نشده . اتفاقا در حرف بودن آقای الف و کم حرف بودن آقای ب باعث شده ارتباط بهتری با یکدیگر داشته باشند. اما اگر این دو دوست می خواستند زشتی رابطه خود را ببینند ، مسلما تمام شباهات و دوستی خود را نادیده گرفته و سر دین با یکدیگر به اخلاف نظر بر می خوردند و به دوستی خود خاتمه می دادند.

اما آقای الف و آقای ب انسان هایی هستند که یک ویژگی مشترک دیگر هم دارند، و آن این است که هر دو زیبایی های رابطه شان را می بینند

دنیا را چگونه ببینیم

دنیا بزرگ و زیباست، اما سوال من این است، آیا شما گل رز را می بینید یا خار آن را ؟

شما سر پناهتان می بینید یا کوچکی آن را؟

شما حس زیبای برخورد نسیم با صورتتان هنگام دوچرخه سواری تا محل کارتان را احساس می کنید یا سر افکندگی برای نداشتن وسیله نقلیه بهتر را؟

شما اگر وارد جنگلی شوید ، درختانش را سر سبز و زیبا می بینید یا مانعی برای دیدن آسمان‌؟

و در آخر شما نیمه پر لیوان را می بینید و یا نیمه خالی را؟

چه کسی گفته زندگی زندگی زیبایی محض یا زشتی محض است. اگر زشتی نبود ، زیبایی معنایی نداشت.

اما بهتر است تمرکز شما روی زیبایی های دنیا باشد تا زشتی هایش.


به همنوع خود اهمیت بدهیم

همانطور که می دانید در بخش ( خودم یا دیگری ) درباره انسانیت و حقوق بشر و.خواهیم گفت.

این بار می خواهم درباره همنوع صحبت کنم.می خواهم بگویم که چرا ما انسان ها به فکر خودمان هستیم.

زمانی که زنده یاد ابراهیم آبادی در مستندی که از ایشان ساخته بودند صحبت می کرد از همکارهایش می گفت و از آن ها می خواست که ((همدیگر را فراموش نکنیم.گاهی به یکدیگر سر بزنیم .حال هم را بپرسیم ‌و.))

فکر می کردم ما انسان ها چرا همدیگر را فراموش می کنیم تا زمانی که مرگمان فرا می رسد. پیش خودم گفتم مگر ما مرده پرستیم .

کمی فکر کرد و ‌ گفتم کاملا طبیعی است، چون ما اینقدر مشکل داریم و به فکر آن ها هستیم که اصلا وقت فکر کردن به خودمان نمی رسد ،چه رسد به دیگری.

اما ن و مردان سرزمینم، گاهی به فکر هم باشیم و از یکدیگر یادی کنیم، گاهی بهم سر بزنیم ، گاهی زنگ بزنیم .

گاهی از حال همسایه خبر داشته باشیم. گاهی دست فقیری را بگیریم ، به فکر همنوع خود باشیم، جای دوری نمی رود.


بهترین سبک زندگی کدام است؟

بهترین سبک زندگی آن سبک است که برای فرد مناسب تر باشد ، اما چه سبکی مناسب ماست؟ اگر می خواهید بدانید، چه سبکی برای شما مناسب تر است ، درادامه با این مقاله همراه باشید.

سبک زندگی چیست؟
برای این که با بهترین نوع سبک زندگی آشنا شوید ابتدا باید بدانید که اصلا سبک زندگی چیست؟
سبک زندگی ، شیوه زندگی کردن فرد ، گوه یا جامعه است که بر اثر تکرار آن توسط فرد یا عموم مردم به سبک زندگی آن شخص تبدل شده.
در ادامه به چند مورد از بهترین سبک های زندگی اشاره می کنیم.

1. یاد بگیرید مسافرت کنید
مسافرت بسیار مفید وخوب و تاثیر گذار است، درس هائی که در یک مسافرت یاد می گیرید به هیچ عنوان در مدرسه و یا با خانه نششینی یاد نخواهید گرفت.

2.تقویت روابط اجتماعی 
روابط اجتماعی خود را تقویت کنید ، سعی کنید با مردم در ارتباط باشید ، جان کلام اینکه عدم ارتباط با اجتماع برابر است با انزوا.

3.مثبت اندیش باشید
بهترین سبک زندگی برای هر کسی ، مثبت نگه داشتن افکارش است؛ زیرا منفی نگری به جز یأس و نا امیدی و عدم تمایل برای حرکت رو به جلو ، فایده ی دیگری ندارد.

4.ورزش بهترین سبک زندگی
ورزش نتنها تقویت کننده جسم است بلکه فکر را نیز تقویت می کند ، به خصوص اگر ورزش در هوای باز باشد و اکسیژن خالص را به بدن برساند.

5.گیاه خواری را تجربه کنید.
اگر در غذاهای خود از میوه ها و گیاهان بیشتر استفاده کنید، سلامت خود را بیشتر تضمین خواهید کرد. اصلا برای مدتی کاملا گیاه خوار شوید و آن را  حداقل یک بارتجربه کنید، خدا را چه دیدید، شاید مثل من برای همیشه گیاهخوار شدید.

6.رویا های خود را دنبال کنید
بهترین سبک زندگی یک نفر ، سبکی است که در آن رویا های خود را جلو ببرد و به آن ها اهمین بدهد و برای رسیدن به آن تلاش کند و تسلیم نشود.


شاید موارد زیادی از سبک زندگی خوب وجود داشته باشد ، اما در بالا به موارد مهم ترش اشاره شد.
امیدوارم این مقاله برایتان مفید بوده باشد شاد،سلات و موفق باشید.

شاید برای شما مفید باشد





نویسنده، دروغگو یا راستگو؟

همانطور که می دانید، بعضی نویسندگان از روی حقایق می نویسند و بعضی از روی تخیل. می دانم که الاندارید به عنوان نگاه می کنید، چرا می دانم؟ چون همین الان گفتم و همین الان همنگاه کردید.

 اما گذشته از شوخی باید گفت شاید خیلی نویسندگانباشند که از روی حقایق می نویسند اما شاید انسان صادقی نباشند، شاید هم نویسندگانیباشند که تخیلی می نویسند اما ذاتاً انسان صادقی اند.در این مقاله ما با شخصیتنویسنده کاری نداریم ، بلکه با آثارش کار داریم. و صادقانه باید بیان کنم که اینعنوان را برای جذابیتش انتخاب کردم و هدفم صرفاً جلب توجه شما بود و بس.

در هر حال اگر میخواهید درباره داستان تخیلی و یا نویسندگی از روی حقایق بیشتر بدانید ادامه مطلبرا بخوانید؛ اگر هم هدفتان یافتن نویسنده ای دروغگو یا راستگوست وقت خود را برایخواندن این مقاله هدر ندهید، چون گشتم نبود و نگرد نیست.

 

نویسندگی از رویحقایق:

شاید بتوان گفت شخصیتنویسندگان به خودشان مربوط است، اینکه دروغگو یا راستگو هستند. اما به جرأت میتوان گفت که هیچ نویسنده ای تمام حقیقیت را نمی نویسد. نویسنده ای را فرض بفرماییدکه می خواهد از روی داستان زندگی شخصی به نام الف بنویسد.در ابتدا فرد الف داستانزندگی اش را برای وی تعریف خواهد کرد ، اکه البته الف هم همه ماجرا را درست بهخاطر ندارد، گاهی هم قسمت هایی از زندگی اش را دروغ می گوید، چون دوست داردداستانی که از زندگی او می نویسند ، زندگی او را بهتر توصیف کند.

 اما در این بین نویسنده چه می کند؟

او داستان زندگی فردرا می شنود، وقتی دست به قلم می برد تا بنویسد ناگهان متوجه می شود که: (( ای دلغافل ، فلان بخش داستان فرد الف رو یادم رفت. حالا عیب نداره.این داستان رو بهفلان شکل می نویسم جذاب تر هم میشه.یه کم هم پیاز داغش رو اضافه می کنم.توفلان جا اگه این الف فلان کار رو هم انجام داده باشه داستان قشتنگ تر میشه))

بنا بر این شروع میکند به اضافه کردن تخیلاتش به داستان زندگی شخص الف ، اگر شخص الف حال خواندنداستان را داشته باشد حسابی تعجب خواهد کرد و پیش خود خواهد گفت: (( این داستانفقط شبیه داستان زندگ منه.این داستان زندگی من نیستش که.))

اما اگر نویسنده خوششانس باشد و داستانش به فیلم تبدیل شود ، واقعاً فرد الف از دیدن فیلمی که کمترینشباهت را به زندگی خودش دارد تعجب خواهد کرد. و به خصوص وقتی همسرش به او بگوید:((واقعاً این داستان زندگی توئه؟.تو دوست دختر داشتی؟.تو دوراز چشم من بهمخیانت می کنی؟))آن وقت بیا و درستش کن.البته این در این تغییر زیاد از حدی که شکلگرفته صرفاً نویسنده مقصر نیست، بلکه تهیه کنند و کارگردان هم دوست داشتند داستانرا به نحوی دیگر بیان کنند که فیلم را جذابتر کند.

 

نویسندگی از رویتخیلات:

نویسندگان دیگری همهستند که از روی تخیلاتشان می نویسند و به هیچ عنوان نمی خواهند هیچ گونه حقیقتیدر آن وجود داشته باشد، دوست دارند وارد دنیای خیالی خودشان شوند و خواننده راوارد دنیای خیالی خودشان بکنند و آن را به خواننده نشان دهند.

اما این سبک نوشتن همبی ایراد نخواهد بود ، چون منتقدان زیادی خواهد داشت . اولین منتقد خانوادهنویسنده است که زیر بار نخواهد رفت که مثلا : ((مگه میشه یه آدم بین زمین و آسمونپرواز کنه و سقوط نکنه؟.مگه بدون هواپیما هم میشه پرواز کرد؟))

منتقد بعدی ناشر استکه باور نخواهد کرد که فردی با کش از سقف آویزان شود و شونصد و سیزده بار با کلهبه زمین بخورد و هیچ چیزش نشود.اما ناشر عزیز این دنیای تخیلی نویسنده است ، لطفاًدر تخیلات شخصی نویسنده دخالت نکنید.

منتقد بعدی مردم اندکه باور نخواهند کرد که فردی با تار عنکبوتی نازک هیکل 70 کیلوئی اش را از ساختمانها آویزان کند. اصلاً مگر تار عنکبوت چقدر محکم است؟

نتیجه :شما نویسنده یتازه کاری که سعی در انتخاب سبک نوشتنت داری ، هر نوعی که بنویسی ایراد خواهدداشت؛ پس به خاطر تصور اینکه ((ممکن است نوشته هایم پر اشتباه و ایراد باشد)) دستاز نوشتن نکش. خدا را چه دیدی، شاید نوشته ات معروف ترین و پرطرفدار ترین نثر دنیاشد.


من چه استعدادی دارم
(دو راهکار مهم)
متاسفانه بیش از نود در صد ما متوجه استعداد هایی که داریم نیستیم ؛ با کمال تأسف باید گفت که بیشتر خانواده ها هم نمی توانند در یافتن استعداد کمک چندانی بکنند؛ چون بیشتر زندگیتان را کنار آن ها سپری کردید و گاها استعداد های شما به نظر خانواده امری طبیعی می آید و اساسا استعداد محسوب نمی شود (البته از نظر آن ها)
ما در این مقاله سعی دارم شما را در یافتن استعداد های تان یاری کنم، پس برای کشف استعداد های تان این مقاله را تا انتها دنبال کنید.

۱-به نظرات و انتقادات دیگران توجه کنید
گاهی فعالیت هایی را انجام می دهید که به نظرتان در آن استعداد شگرفی دارید، اما دیگران به شما می گویند که هرگز چنین چیزی نیست. البته منظور از (دیگران) دوستان و همکاران و اقوامتان هستند و نه خانواده. چون خانواده به دلیل نزدیک بودنشان به شما و عشق بی اندازه ای که به شما دارند و نگرانی‌شان برای آینده تان اغلب اشتباه خواهند کرد. پس اگر فردی به غیر از خانواده به شما گفت که در فلان کار استعداد ندارید ، نمی خواهم بگویم حرفش را بپذیرید اما به حرفش توجه کنید و تمام جوانب را بررسی کنید و اگر دیدید حق با اوست بپذیرید ، چون شاید گاهی افراد از روی حسد چنین حرفی بزنند . پس بهتر است قبل از پذیرفتن حرف طرف مقابل او را خوب بشناسید و حرفش را مورد بررسی قرار دهید.
اما گاهی شاید شما استعدادی در وجود خود دارید که متوجه آن نیستید و دیگران به شما خواهند گفت که چنین استعدادی را دارید، و شما چون متوجه آن نیستید یا حرفشان را باور نمی کنید یا به شدت انکار خواهید کرد.نمونه اش خود من زمانی یکی از همکلاسی های دوران دبیرستانم به من گفت که صدای خوبی برای گویندگی دارم. اما حرفش را جدی نگرفتم، چون اصلاً فکرش را هم نمی کردم که من صدای خوبی داشته باشم، او به شدت اسرار داشت که تست بدهم ، اما من صدایم را باور نداشتم.
بعد از آن تا به امروز افراد زیادی این حرف را به من زدند که اکنون به یقین رسیده ام که اگر تست بدهم حتما پذیرفته خواهم شد . و اکنون نیز با یک گروه رادیویی اینترنتی مشغول فعالیت گویندگی هستم . اما اگر همان زمان حرف آن دختر را جدی گرفته بودم شاید تا به امروز موفقیت های بیشتری کسب کرده بودم.
پس اگر کسی به شما گفت که در موردی خاص استعداد دارید حتما حرفش را جدی بگیرید و دنبال تقویت استعدادتان باشید ، حتی اگر حرف او درست یا جدی نباشد ، حداقل شما تلاشتان را کرده اید، چه بسا استعداد نداشته تان را با آموزش به دست بیاورید و کسب کنید.

۲-فعالیت های مختلف انجام دهید
اگر شما نمی دانید که دقیقاً چه استعدادی دارید، بهتر است فعالیت های مختلف انجام دهید، فروشندگی کنید، نقاشی کنید، نویسندگی کنید، آواز بخوانید، ورزشی خاص را دنبال کنید، به تحقیق و پژوهش روی آورید و پژوهشگر شوید،آشپزی کنید؛ خلاصه فعالیت های مختلف انجام دهید تا استعداد تان را کشف کنید ‌. بعد از انجام همه فعالیت ها بررسی کنید که در کدام فعالیت عملکرد بهتری داشتید و به شما تبریک می گویم چون بعد از آن شما استعداد خود را کشف خواهید کرد.

چرا باز نویسی لازم است؟

بارها شنیده ایم که نویسندگان و اساتید نویسندگی می گویند که ، داستان حتماً باید باز نویسی شود . اما چرا باز نویسی لازم است؟ در این مقاله متوجه می شوید که چرا باز نویسی لازم و همینطور مفید است.


باز نویسی مفید برای نویسندگان تنبل

حتما از خودتان خواهید پرسید (( بازنویسی؟؟؟.نویسندگان تنبل؟؟؟.مگر نویسنده تنبل حال باز نویسی دارد؟؟؟))

اما باید بگویم این باز نویسی نتنها مناسب برای نویسندگان پر تلاش است بلکه مناسب برای نویسندگان تنبل _مثل خودم _ هم هست.

شما زمانی که داستان یا مطلبی می نویسید بهتر است به لحن یا علامت ها توجه نکنید تا داستان آنگونه که باید بیش برود. اگر توجه شما از این فرعیات به موضوع داستان برگردد ، داستان را جذاب تر پیش خواهید برد . بنا بر این به راحتی می توانید با امید به باز نویسی آینده ، داستان امروز را با تنبلی در پرداختن به فرعیات بنویسید.


اهمیت باز نویسی در تکامل داستان

داستان شما هر قدر هم قدرت قلم قوی داشته باشید، هر قدر هم ماهر و حرفه ای باشید ؛ باز هم نقص هایی خواهد داشت که شما در هنگام باز نویسی و مطالعه مجدد داستان تان متوجه آن خواهید شد . نویسنده ای می گفت :(( من تازمانی که داستانم را بازنویسی نکرده ام هرگز آن را برای کسی نمی خوانم)) احتمالا می خواست بگوید که چقدر نوشته اولیه اش ضعیف و بد است و به قول گفتنی ، افتضاح است.

این یک واقعیت است، حتی نویسندگان بزرگ هم نوشته های افتضاح دارند.

این جمله را همیشه می گویم که ، به خاطر ضعیف بودن ، اشتباه بودن یا افتضاح نوشتن ، دست از نویسندگی نکشید. همه اشتباه می کنند .باید اشتباه کنید تا پیشرفت کنید. همه استعداد نویسندگی دارند ، مهم این است که خودتان را باور کنید و برای نویسنده شدن تلاش کنید و همیشه یاد بگیرید.




شاید برای شما مفید باشد:

نویسنده،دروغگو یا راست گو


چگونه وبلاگ نویس موفقی شویم (ویدئویی)


راه برویم و بنویسیم


چگونه یک ایده داستانی بگیریم


عشق برایم مبهم است

برایم مبهم است

عشق را می گویم

زندگی می دهد و زندگی می گیرد

دنیا را به آدم می دهد

و دنیا را از آدم می گیرد

امید می دهد و امید می گیرد

نشاط می دهد و نشاط می گیرد

چه کسی عاشق واقعی است؟

آنکه برای وصال تلاش می کند

یا آنکه شادی معشوق می خواهد

چه کسی قوی تر است؟

آنکه برای معشوق می میرد

یا آنکه برای معشوق زنده می ماند

چه کسی معنای عشق را درک کرده؟

آنکه با تمام وجود نگهت می دارد

یا آنکه رهایت می کند

چه کسی قلبش برایت بیشتر می تپد؟

آنکه از تو فرار می کند

یا آنکه تو از او فرار می کنی

چه کسی می داند عشق چیست؟

آنکه عاشق شده

یا آنکه هرگز عاشق نشده


یک روح در چند جسم

فصل دوم

(فرانسه)

راحله رضائی

قسمت دوم

سارا و مینا چمدان به دست وارد اتاق هتل شدند.اتاقهتل بزرگ و شیک و لوکس بود ، فقط دو تا ازدیوار هایش تمام پنجره بود و رو به رویآن 2 تخت خواب سفید تک نفره با ملحفه ای نرم و قهوه ای و بالشت هایی به رنگسفید-قهوه ای و با طرح ببری قرار داشت ؛ پشت تخت مبلمان قهوه ای ساده و شیکی بهچشم می خورد و رو به رویش یک تلوزیون ال سی دی بود.

مینا به سرعت روی مبل نشست ،انگار دیدن چنین اتاقیبرایش عادی شده باشد ؛ اما سارا با تعجب توأم با هیجان نگاه می کرد ؛ چمدان را دمدر رها کرد و به سمت پنجره ها رفت ؛ از پنجره نمای شهر و واضح تر از اّن برج ایفلپیدا بود .سارا با لبخند به برج ایفل چشم دوخته بود که مینا گفت : کار خوبی کردیکه همراهم اومدی . حداقل واسه روحیه ات خوبه.

سارا با شنیدن حرف مینا به سمت وی رفت و روی مبل روبه روی مینا نشست و گفت : راستم می گی دختر. ترس هواپیما ارزش دیدن همچین جاییرو داشت .خب حالا بگو ببینم .نقشه ات چیه؟. باید چی کار کنیم؟

مینا نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداخت .

-        بایدبخوابیم. ساعت دوازده شبه.

سارا به مینان چشم غره ای رفت ؛ پس مینا گفت: خب. فردا ساعت 8 صبح خانم سوزان فروید می خواد از کتابش رو نمایی کنه. فردا صبحمی ریم پیشش . پس الان باید بخوابیم . تا فردا بتونیم ساعت شیش صبح از خواببلند شیم.

-        6 صبح؟!.دیر تر نمیشه؟

-        نه خیر . ماباید زود بیدار شیم . تا آماده بشیم و صبحانه بخوریم شده هفت. تا برسیم به محلرونمایی ساعت شده هشت. ما باید همون ساعتا اونجا باشیم تا بتونیم ببینیمش .

-        چی می خوایازش بپرسی؟.فکرشو کردی؟

مینا در حالیکه از جا بلند می شد گفت: بله. فکرشو کردم درحالی که به سمت یکی از تخت ها می رفت ادامه داد- حالا پاشو بگیریم بخوابیم.چراغم خاموش کن.

اما ساراسرجایش نشسته بود و فکر می کرد.


یک روح در چند جسم

فصلدوم

(فرانسه)

قسمت اول

مینا و سارا داخل هواپیما کنار یکدیگر نشسته بودند.سارا از ترس به صندلی چسبیده بود و به شدت خود را به تکیه گاه صندلی می فشرد  و از دهان،  به گونه ای نفس می کشید که صدای نفس هایش بهوضوح پیدا بود ؛ مینا اما لبخند ن از پنجره هواپیما به بیرون نگاه می کرد.

سارا گفت:

-        دختر . منخیلی می ترسم.یه وقت چپ نکنیم.

مینا با خنده گفت:

-        اون که چپ میکنه ماشینه. هواپیما سقوط می کنه. سقوط

سارا با ترس گفت:

-        دیگه بدتر درحالی که بلند می شد تا برود گفت- تا زوده بهتره پیاده شیم.

مینا به سرعت دستش را گرفت و او را سر جایش نشاند وگفت:

-        بگیر بشینسرجات ببینم- کمربند سارا را برایش بست- اینم ببند تا چیزیت نشه. تا وقتی اینکمربند بِهِته تو در امنیت کاملی.

سارا با کنایه گفت: چیه؟. نکنه از سقوط هواپیماجلوگیری می کنه هان؟!.یه چیزی می گیا.

مینا چشم بندی به دست سارا داد:

-        اینو بذار چشتآروم می شی

سپس کمربند خود را بست و لبخند ن و با آرامش سرشرا به تکیه گاه صندلی تکیه داد و چشمانش را بست، در حالی که سارا با ترس چشم بندرا به چشمانش می بست.


یک روح در چند جسم

فصل اول

(اون کیه؟)

قسمت دوم

همه جا تاریک بود ؛ هیچ چیز جز سیاهی نبود. رفتهرفته بینی و گونه و کم کم تمام صورت خوزه کارتاگول ، با آن مو های فرفری و سبیلقیطانی اش  در حالی که لبخندی شیطانی بر لبداشت نمایان شد. خوزه  که گویی با لبخندشقصد داشت دندان هایش را نمایش دهد،  صورتشرا جلو آورد:

-        تو خودِ منییا من خودِ تو.( ناگهان خنده ای شیطانی با صدایی بلند سر داد و همانطور صورتشنزدیک تر می شد)

ناگهان مینا از خواب پرید و نیم خیز شد  و در حالی که عرق کرده بود و نفس نفس می زدنگاهی به ساعت ایستاده پاندول دار رو به رویش انداخت . ساعت 2 نصف شب را نمایش میداد . دوباره دراز کشید و سعی کرد بخوابد ، اما ترس و افکار مختلفی که درباره آننویسنده از چپ و راست همانند گلوله ای به مغزش می خورد ، اجازه نمی داد.

***

سارا روی تخت خواب اتاق مینا نشسته بود و به مینا -که مضطرب و بی تاب طول و عرض اتاق راطی می کرد- چشم دوخته بود.

مینا در همان حال گفت:

-        تا صبحنتونستم درست بخوابم.فکر این مرد. خوزه کارتاگول یه لحظه از سرم بیرون نمی ره.

سارا پرسید:

-        یعنی فکر میکنی تو و اون چه ارتباطی با هم دارین؟

مینا سرش را گرفت و همچنان به راه رفتن ادامه داد:

-        نمی دونم.نمی دونم.- دستانش را به کمرش زد و مقتدرانه ایستاد- ولی می فهمم.

-        چطوری؟

-        هفته دیگه یهنویسنده تازه کار می خواد از اولین کتابش رونمایی کنه . می رم سراغش . یه سریسؤال ازش می پرسم. بالاخره این نویسنده ها بهتر همدیگه رو می شناسن.

سارا پوزخندی زد و گفت:

-        عزیز دلم.جوک می گی.یه نویسنده معمولی تازه کار از کجا بخواد درباره یه نویسنده دیگهاطلاعات داشته باشه. همه نویسنده ها که همه نویسنده های دنیا رو نمی شناسن.

-        ولی نویسندهمملکت خودشونو می شناسن که.

سارا پرسید:

-        منظورت چیه؟

مینا لبخند ن گفت:

-        مثل اینکهمتوجه نشدی.این نویسنده فرانسویه.

سارا مات و مبهوت به مینا نگاه کرد و گفت:

-        یعنی می خوایبری فرانسه؟!.اونم به خاطر یه همچین چیزی؟ . خانواده ات اجازه نمی دن.

مینا با آرامش خاصی گفت:

-        چرا. امروزاجازه شو گرفتم.

سارا با چشمان از تعجب گرد شده اش پرسید:

-        یعنی اجازهدادن تنهایی بلند شی بری فرانسه؟. چون تا اونجایی که من می دونم تو پروژه جدیدشرکت آقا شهاب هم فعالیت می کنه. پس نمی تونه  همراهت بیاد

مینا لبخند ن گفت:

-        تنها که نمیرم.با تو می رم.

سارا از جا جهید و گفت:

-        با من؟!. خلشدی؟!. من نمی تونم بیام. مگه من مثل تو بی کارم؟. یادت رفته دختر.منشاغلم.شاغل.

مینا با لبخندی معنا دارگفت:

-        خب میشهبفرمایید کجا کار می کنید.

سارا سری تکان داد و گفت: متأسفانه تو شرکت بابایتو. اما من منشی باباتم.مگه میشه تو پروژه ای به این مهمی من نباشم.من دستراست باباتم.بابات نمی ذاره.

مینا سکوت کرد و فقط لبخند زد.

سارا با نا امیدی گفت: این لبخندی که داری می زنییعنی اجازه شو قبلاً از بابات گرفتی.

مینا لبخند ن به علامت مثبت سر تکان داد :

-        مرخصی باحقوق.آره.

سارا آهی کشید.


یک روح در چند جسم

فصلاول

(اونکیه؟)

قسمت اول

بعد از ظهر دل انگیزی بود ؛ خورشیدگویی با تمام قدرت سعی داشت اتاق مینا را نورانی کند ، از پنجره به داخل اتاق میتابید ، اتاق بزرگی بود، پس حالاحالا ها خورشید باید تلاش می کرد تا آن اتاق رانورانی کند. با وجود اینکه فضای اتاق بزرگ بود اما وسایل چندانی در آن به چشم نمیخورد. گوشه ای از اتاق تخت خواب یزرگی قرار داشت ؛ پتویی به نرمی موی خرگوش وقتینواشش می کنی. کمد لباس نقره ای رنگ کمی جلو تر از تخت به چشم می خورد. روی میزکنار تخت مجسمه ای قرار داشت ، مجسمه مرد متفکر که نسخه ای کوچک شده و کپی گرفتهاز اصل بود.بالای تخت تابلوی شام آخر داوینچی و روی دیوار کناری اش تابلو فرشمونالیزا قرار داشت . اما آنطرف اتاق یک میز تحریر چوبی بزرگ و کهنه قرار داشت کهروی آن تعدادی برگه A4بود و یک جامدادی استوانه ای چوبی با چند مداد و خودکار درآن.

روی صندلی چوبی کهنه پشت میز تحریرمینا نشسته بود ؛ مشغول نوشتن بود و صدای موسیقی بی کلام ملایمی از تلفن همراهکنار دستش به گوش می رسید.

مینا مشغول نوشتن بود و گاهی دست زیرچانه اش می زد و فکر می کرد، گاهی سر بر می گرداند و با آن چشمان درشت مشکی اش ازپنجره به دور دست ها خیره می شد ، گونه تپلش را می خاراند و ناگهان چشمانش برقی میزد و مشغول نوشتن می شد. صدای در اتاق او را از حال و هوای خودش خارج کرد:

-         بله؟

مادرش در راباز کرد و از لای در سرککشید:

-        دخترم.مزاحم که نیستم؟

مینا در حالی که صدای موزیک تلفنهمراهش را کم می کرد گفت: نه مادرِ من . این چه حرفیه.

-        دوستت اومده.

-        دوستم؟!

-        آره . خانمسارالو . منشی شرکت بابات. با بابات اومد.

مینا گل از گلش شکفت و به سرعت به سمتدر دوید:

-        خب بگو بیادببینمش - در را کامل باز کرد و سارا را دید که با آن هیکل لاغر و نحیفش پشت مادرشپنهان شده بود- به به. خانم سارا سارالوی عزیز. چه عجب یادی از ما کردی؟.یهو می رفتی با برف سال دیگه می اومدی دیگه.

مادر لبخندی زد و آن ها را تنها گذاشت. مینا دست سارا را گرفت و او را فوراً داخل اتاق کشید و در را بست. صدای موسیقیملایم به سختی و همچنان شنیده می شد. سارا دستش را از دست مینا کشید و در حالی کهمچ دست استخوانی اش را ماساژ می داد گفت:

-        دختر چی کارمی کنی؟. نزدیک بود دستمو بشکنی.

مینا معترضانه پرسید:

-        تو چرا 2 ماههنیومدی یه سری به من بزنی نمی گی این رفیقت مرده.زنده است.چی کار داره می کنهاصلاً

-        خونه ی تو اینکله ی شهرِ و خونه ی من اون کله ی شهر.معلومه که سختمه بیام.تازه امروز به زورروم شد به بابات بگم منو بیاره.

مینا در حالی که به سمت صندلی اش میرفت گفت:

-        خیلو خب.حالا نمی خواد واسه من دلیل بیاری- _صندلی را به سمت سارا برگرداند-_ استیضاح رئیسجمهور که نیست.(روی صندلی نشست و لبخند کوچکی زد)

سارا لبخند ن گفت:

-        آخه به نظر میاومد استیضاح باشه.

ناگهان شهاب برادر مینا- در نزده و شتاب زده وارد اتاق شد، دستان سبزه اش روی جلد سفید کتابیکه در دست داشت خودنمایی می کرد. حواسش تماماً به کتابی بود که در دست داشت

-        مینا خانم.ببین چی آوردم برات.شاهکاره شاهکار.- شهاب سرش را از روی کتاب بلند کرد و با دیدنسارا کمی دستپاچه شد- اِاِاِ. سارا خانم.چیزه. شما اینجا بودین؟.واقعاًببخشید که در نزده وارد شدم.(و صاف به چشمان دریایی سارا زل زد)

سارا سر به زیر انداخت و روسری اش رامرتب کرد و لبخندی شرم آلود توأم با رضایت زد؛ ناگهان روی لب های شهاب هم لبخندینشست، سرش را کج کرد تا بهتر سارا را ببیند، سارا نیز لبخند ن سرش را بالاآورد.

مینا چند لحظه ای با لبخند به تماشایآن دو نشست. مثل اینکه شهاب و سارا با نگاه با هم حرف می زدند. جالب اینجا بود کههر دو معنای نگاه هم را می فهمیدند هر دو طوری در حالت های خود فرو رفته بودندگویی دوست دارند تا ابد در این حال باقی بمانند کم کم مینا معذب شد و فکر کرد نکندکه او مثل یک مانع برای زبان آن دو شده باشد، اما فوراً این فکر را از ذهنش خارجکرد و لبخند ن رو به شهاب گفت:

-        خب برادرِمن.اون کتابو بیار ببینم ایندفعه چه شاهکاری آوردی.

شهاب که گویی تازه از دنیای رویا خارجشده بود رو به مینا گفت:

-        هان؟

مینا چند دفعه دستش را رو ی هوا تکانداد و گفت:

-        کجایی؟.میگم بیار اون شاهکار رو ببینم.

شهاب به کتاب در دستش نگاه کرد و گفت:آهان.- به سمت مینا رفت و کتاب را به دستش داد- اینو می گم.

سارا قدمی جلو گذاشت تا اوهم کتاب راببیند. مینا اسم کتاب را خواند:

-        سیبسرخ.خب.بگو ببینم چه جور کتابیه؟

شهاب با هیجان بالا و پایین پرید وشروع کرد با آب و تاب از کتاب تعریف کردن:

-        عالیهعالی.یه کتاب یه که البته به زبان طنز نوشته شده. یه جورایی سبکش تو مایههای سبک نوشته های توئه. حتماً ازش خوشت میاد . یه جوری شخصیت سازی کرده کهنظیر نداره.

مینا همانطور که به جلد کتاب خیره شدهبود گفت:

-        اگه اینطورباشه که کتاب خوبیه . البته اسم نویسنده اش واسم آشناس. خوزه کارتاگول.

شهاب کتاب را از وی گرفت و پشت کتاب رابه او نشان داد:

-        عکس نویسندهاش پشت کتاب هست.( خوزه کاتاگول مردی با موهای پر پشت فر و یک سبیل قیطانی پشت لبشبود)

مینا کتاب را از شهاب گرفت و با دیدنعکس نویسنده چشمانش گرد شد و اندام تپلش شروع به لرزیدن کرد، به سختی نفس می کشید،اشکی از گوچه چشمش سرازیر شد و سپس به سرعت کتاب را روی میز پرت کرد و شروع کرد بهتند تند نفس کشیدن.

شهاب دستش را روی شانه خواهرش گذاشت:

-        چی شد مینا؟

مینا در حالی که به سختی نفس می کشیدگفت:

-        نمی دونم.نمی دونم. فکر کنم . اون مرد رو می شناسم. انگار اونو جایی دیدم. یهجورایی .از چهره اش می ترسم.

شهاب دستش را از روی شانه خواهرشبرداشت و پوز خندی زد:

-        خُل شدیا .چطور می تونی این مرد رو دیده باشی. اون سال 1994 میلادی مرده.

مینا که از شدت تعجب مجدداً چشمانش گردشده بود گفت:

-        چی؟ 1994؟

-        بله خانم.عمراً دیده باشیش.

-        این دقیقاًهمون سالیه که من به دنیا اومدم.

شهاب کمی فکر کرد و گفت:

-        تو سال 1373به دنیا اومدیسال 73 همون 1994 میلادیه؟

مینا با ترس به علامت مثبت سر تکانداد.

سارا با خنده گفت:

-        یعنیچی؟.خیلیا تو اون سال به دنیا اومدن و خیلیا هم همون سال مردن. یعنی می خوایناین دو تا موضوع رو به هم ربط بدین؟!

مینا تلفن همراهش را برداشت :

-        بیوگرافی خوزهکارتاگول. وی به تاریخ 25 ژوئن 1944 در فرانسه به دنیا آمد- رو کرد به سارا وشهاب- می بینید؟

شهاب پرسید:

-        چی رو؟

-        منم 25 ژوئنبه دنیا اومدم.

-        چرا هم بایدچهره اش به نظرت آشنا بیاد و هم ماه و روز تولدتون یکی باشه؟

-        یادت رفت بگیکه در فرانسه هم به دنیا اومده.

شهاب سرش را گرفت و گفت:

-        تو عاشق زبونفرانسوی هستی.یعنی این مسائل به هم ربطی داره؟

مینا شانه هایش را بالا انداخت ودوباره شرع به خواندن کرد:

-        وی در تایخ 25می 1994 در یک تصادف رانندگی فوت کرد.

مینا که دوباره نفسش بند آمده بود روبه شهاب و سارا گفت:یعنی .آه. دقیقاً یک ماه. قبل از به دنیا اومدن من .

شهاب گفت: تو یک ماه بعد از مرگ اون بهدنیا اومدی؟!. خدایا اینا چه معنایی می تونن داشته باشن( و با دو دست سرش راگرفت و در اتاق راه رفت)

سا را فقط به آن دو متعجبانه نگاه میکرد.


تغییرموقت برنامه

 

یهداستان علمی تخیلی

مرموزو هیجان انگیز

 

ازتاریخ 22 آذر 98

هرروز

دروبلاگ

 

تازمان تمام شدن این داستان

ارائهمطالب دیگه موقتاً متوقف میشه

لطفاًاگر می خواید مطالب دیگه طبق تاریخ ارائه داده بشه

نظربدید

 

باتشکر

راحلهرضائی


آیا می شود از نویسندگی پول درآورد؟
پاسخ اول : بله که می شود ، ما از بین 80 میلیون ایرانی حداقل 60 میلیون کتاب خوان داریم.

باور نکنید ، این یک دروغ محض است.

پاسخ دوم: خیر ، به هیچ عنوان نمی شود از نوشتن پول درآورد. تو مملکتی که یک نفر هم اهل خوندن یه خط جمله نیست چه توقعی داری؟.که از نویسندگی پول در بیاری . برو بچه به فکر نون باش که خربزه آبه.

این را هم باور نکیند

-ای بابا پس چه کنیم ، نه این درست است و نه آن.
من به شما خواهم گفت که چه راه هایی برای پول در آوردن یک نویسنده وجود دارد، برای فهمیدن آن مقاله را تا انتها دنبال کنید.


نویسندگی سنتی
در این روش نویسنده مانند نویسندگان قدیمی ، رمان ها و داستان های طولانی می نویسد به امید خوانده شدن. 
اما نویسنده ی عزیز ، نه شما ویکتور هوگو هستید ، نه در دوران وی زندگی می کنید و نه در کشور وی. ویکتور هوگو در آن دوران از راه نویسندگی پول در می آورد ، اما اگر شما بخواهید راه نویسندگان بزرگ را پیش بگیرید به نتیجه ای مشابه یا حتی نزدیک به نتیجه آن ها هم نمی رسید.
زمانه عوض شده. متأسفانه در ایران کمتر کسی به دنبال مطالعه کتاب داستان و رمان است . اگر کسی هم اهل مطالعه باشد یا خودش نویسنده است و برای حمایت از نویسندگان مانند خودش کتاب را خریداری کرده و می خواند ، یا ترجیح می دهد با این هزینه های زیاد و این مشغله های زندگی کتاب را از کتابخانه های عمومی تهیه کند و یا اصلاً دنبال رمان و داستان نیست و به فکر کتاب های آموزشی بورس و سرمایه گذاری و موفقیت و . است .
 پس نویسنده ی عزیز از فکر اینکه با این روش پول در بیاوری بیا بیرون - مگر اینکه بخواهی کتاب های آموزشی فوق الذکر را بنویسی- . امروزه هم که ناشران روی کتاب سرمایه گذاری نمی کنند ، پس باید خودت خرج کنی و امیدوار باشی کسی کتابت را خریداری کند تا حداقل سرمایه رفته ات بازگردد.

نویسندگی مدرن
امروزه دیگر آن روش قدیمی جوابگو نیست؛ما باید برای انسان مدرن بنویسیم. و مردم ، امروزه بیشتر از کتاب ، به اینترنت و صفحه های تلفن همراه و کامپیوترشان مراجعه می کنند. و این بهترین راه برای این است که یک نویسنده راهش را پیدا کند. شما می توانید بر حسب سلیقه از یکی از راه های زیر برای نمایش داستان ها و نوشته هایتان استفاده کنید.

1.وبلاگ
مثبت : وبلاگ نویسی راهی است که خود من هم انتخابش کرده ام . برای اینکه برای نوشته هایم محدودیت زیادی وجود ندارد. می توان از ویدئو و تصاویر استفاده کرد. مهم تر این که برای هر پست می شود چندین عکس در نظر گرفت. محدودیت نوشتاری ندارد، اگر من از ابزار جلوگیری از کپی کردن محتویات استفاده کنم ، احتمالش کمتر است که اثر من یده شود. و اینکه کسی که به وبلاگ مراجعه می کند می داند که احتمال دارد متون طولانی باشد.

منفی: وبلاگ های قوی زیادی وجود دارند و رقابت سخت است. شاید سخت در صفحه اول گوگل شناخته شوید . شاید تا مدت ها بازدیدتان کم باشد.

2. اینستاگرام
مثبت :در اینستاگرام هم می توانید داستان ها و مطالبتان را منتشر کنید و از این راه پول در بیاوردید، برای اینکه افراد بیشتری داستانتان را ببینند و فقط نیاز به فالو کردن افراد بیشتر .دارید. برای هر پست می توانید تا ده، عکس یا ویدئو در نظر بگیرید.

منفی: محدودیت نوشتاری دارد و نمی توانید داستان هایی که کمی طولانی تر اند را در کپشن قرار دهید مگ اینکه بقیه را در کامنت قرار دهید. شاید مردم حوصله ی مطالعه کپشن های طولانی را نداشته باشند. در اینستاگرام شاید مورد نقد و انتقاد شدید افرادی گاهاً بی سواد قرار بگیرید که روحیه نوشتن شما را ضعیف کند.

3. تلگرام
مثبت: شما این امکان را دارید که متن های طولانی در آن قرار دهید کانال تلگرام راه اندازی کنید و نوشته هایتان را در آن قرار دهید یا گروهی تشکیل دهید که می خواهید از نوشته هایتان انتقاد کنند . در تلگرام اشخاص جدیدی می توانند آثارتان را بخوانند . خیلی ها  داستان های سریالی در تلگرام می نویسند و مخاطب را کنجکاوانه دنبال خود می کشانند . اینگونه هم متن ها خیلی طولانی نمی شود و هم مخاطب ها را حفظ می کند.

منفی: برای هر پست امکان قرار دادن یک عکس وجود دارد و نه بیشتر، و برای پستی که عکس دارد محدودیت نوشتاری وجود دارد. شاید گروه کمی از افراد شما و آثارتان را بشناسند. پیدا کردن اعضای بیشتر برای کانالتان دشوار است و گاهاً اعضا فیک هستند. و اینکه احتمال یده شدن داستان با کپی کردن مطلب وجود دارد.

شاید در واتس اپ یا توییتر یا pinterest هم بشود نوشت اما از نظر من بهترین ها برای نوشتن همین سه تا هستند. باز هم شما طبق سلیقه ی خودتان ، کتاب یا مجله ی اینترنتی خود را بنویسید. شاد، موفق و سلامت باشید.


شاید برای شما مفید باشد:







یک روح در چند جسم

فصل دوم

(فرانسه)

قسمت پنجم

جوزف وارد کتابخانه عمومی شد ومینا و سارا هم به دنبالش وارد شدند. کتابخانه بزرگ و شیک بود . دورتا دور دیوارقفسه های چوبی کتاب و کتابهای متنوع به چشم می خورد . در کتابخانه تنها یک میزدیده می شد، که آن هم میز کتابدار بود که با کت و شلواری مشکی و پیراهنی سفید و یکپاپون قرمز رنگ ، پشت میز نشته بود و مشغول مطالعه بود . به جز او ، هیچ فرد دیگریدر آن کتابخانه نبود. مینا رو به جوزف پرسید: چرا این کتابخونه عمومی اینقدرخلوته؟

-        چون اینجا یهکتابخونه عمومی نیست.

مینا و ساراتعجب کردند ، چون همه چیزش کاملاً به یک کتابخانه عمومی شباهت داشت ، همه چیزش بهجز آن دو سربازی که دم درب محوطه کتابخانه ایستاده بودند و وقتی بچه ها پشت سرجوزف وارد شده بودند ، به آن دو چپ چپ نگاه کرده بودند.

کتابدار وقتیصدای پچ پچ آن ها را شنید، سرش را از روی کتاب بلند کرد و با دیدن جوزف ، از جابلند شد و مؤدبانه گفت: آقای لیکواند جوزف- تعظیمی کرد- عرض ادب. خیلی خوشاومدین- وقتی با سکوت جوزف مواجه شد پرسید- ببخشید.دنبال کتاب خاصی هستید؟

-        دست نوشته هایژولیا رابرتز .

-        خاطراتش رو میخواید؟

-        بله

-        خاطرات کودکیو یا- وقتی با چهره درهم رفته جوزف مواجه شد گفت- بله .خاطرات بعد از ازدواجش رومی خواید . متوجه شدم. الان کتابشو تقدیمتون می کنم.

کتبادار خواستبرود که جوزف گفت: گفتم دست نوشته ها.

کتابدارمعترضانه گفت: اما آقای جوزف . می دونید که . دست نوشته ها رو .

جوزف کمیصدایش را بالاتر برد ؛ البته نه آنقدر که قابل تشخیص باشد: دست نوشته ها. همینحالا

کتابدار کمیفکر کرد و گفت: بسیار خب.همین الان

کتابدار کتشرا درآورد و روی صندلی گذاشت ؛ سپس به سمت نردبان بلند گوشه سالن رفت و آن را جابه جا کرد و بعد در قسمت مورد نظرش قرار داد . از نردبان بالا رفت در بالاترینقسمت قفسه ها بین کتاب ها جستجو کرد، سپس دفتری تقریباً 100 برگ و کهنه که از هماندور هم می شد رنگ جلد چرمی قهوه ای رنگش را دید ؛ از بین کتاب ها بیرون کشید وهمان بالا فوتی روی دفتر کرد . گرد و غباری از روی دفتر بلند شد .

کتابدار پایینآمد و دفتر را به دست جوزف داد. جوزف دستی روی دفتر کشید؛ اینقدر کهنه و خاک خوردهبود که با کوچک ترین اشاره ای غبار از رویش بلند می شد. جوزف دفتر را به سمت میناگرفت و گفت : این هم زندگینامه ژولیا رابرتز . به قلم خودش

-        من از شمادرباره خوزه کارتاگول سؤال کردم

کتابدارمتعجبانه و در حالی که گویی چندشش شده باشد پرسید: خوزه کارتاگول؟!. درست شنیدم؟!.آدمبهتر از اون نبود؟!

مینا پرسید:منظورتون چیه؟

-        اگه یهفرانسوی اهل مطالعه باشی این سؤالو نمی پرسی. تو یا فرانسوی نیستی. و یا اهلمطالعه

-        من و دوستم-به سارا اشاره کرد- ایرانی هستیم.

-        خوزهکارتاگول. مشهور ترین و در عین حال منفور ترین نویسنده ی فرانسویه . اون.

جوزف با دستبه کتابدار فهماند که باید ساکت شود، سپس رو به مینا گفت: جواب سؤالت. تو ایندفتره ( و دفتر را به سمت مینا گرفت)

مینا درحالیکه داشت دفتر را از وی می گرفت گفت: این ژولیا رابرتز کیه؟

-        همسر خوزهکارتاگول.

جوزف این راگفت و به سرعت از کتابخانه خارج شد . کتابدار مضطربانه رو به مینا گفت: فقط درستازش نگه داری کنید . آخه این نسخه اصلیه که دست شماست . من به عنوان کتابدار مخصوصنویسندگان فرانسه مسئولم.

همان لحظهمینا و سارا فهمیدند که این کتابخانه، یک کتابخانه معمولی و عمومی نیست.

کتابدار ادامهداد: فوری بخونیدش و برش گردونید همینجا. صحیح و سالم دستانش را در هم قلاب کرد- ازتونخواهش می کنم.

مینا به علامتمثبت سر تکان داد و به همراه سارا با قدم های شمرده ، در حالی که به دفتر خیره شدهبود؛ از کتابخانه خارج شد.


یک روح در چند جسم

فصل دوم

(فرانسه)

قسمت چهارم

مینا دست سارا را گرفت و بهسرعت به سمت آن مرد رفت . مردِ کت و شلواری ، پایش را روی پایش انداخته بود وچشمانش را بسته بود و مشغول تاباندن سبیل پوآرویی اش بود؛ البته چهره اش هم بیشباهت به هرکول پوآرو نبود ؛ با این تفاوت که برعکس پوآرو که طاس بود،  این مرد موهای و پر و جو گندمی اش را فرق ازبغل باز کره بود.

مینا گفت:سلام آقای جوزف.

آقای جوزفآهسته چشمانش را باز کرد و نگاهی به مینا و سارا انداخت ؛ بعد نگاهش را به سمتمیزی که سوزان پشت آن نشسته بود برگرداند و با آرامش خاصی گفت: این جور وقتا دوراون میز خیلی شلوغ میشه . مثل اینکه یه میز چوبی بی ارزش .به خاطر آدمی کهپشتش نشسته ارزشمند میشه.

مینا و ساراهم نگاهی به آن میز انداختند.

مینا لبخندیزد و گفت : حق با شماست.- بعد سریع به آقای جوزف نگاه کرد- ببخشید. ما یه سؤالیاز شما داشتیم.

جوزف سرش رابه سمت مینا برگرداند و نگاهش کرد ، درنگاهش آرامش موج می زد ، شاید هم بی تفاوتیبود.

سارا آهسته درگوش مینا گفت: این چرا اینجوریه؟. الان یعنی تو می تونی سوالتو بپرسی یا نه؟

میناآرام  گفت: سکوت علامت رضاست . پس میپرسم -رو به جوزفگفت آقای جوزف می خواستم

جوزف به نرمیمیان حرفش پرید.

-        اهل اینجانیستید . نه؟

مینا پرسید:از لهجه مون فهمیدید. یا زبونی که با هم حرف می زدیم؟

-        نگاهتون مثل فرانسویها نیست. نگاه جامعه دیگه ای رو با خودتون دارید.

-        ایرانی هستیم.

-        تو یه نویسندهای؟

مینا متعجبانهپرسید: از کجا فهمیدید؟!- جوزف در جواب فقط لبخند زد پس مینا ادامه داد- در بارهیه نویسنده از شما سؤال داشتم. خوزه کارتاگول.

جوزف با نگاهشگویی از مینا می پرسد چه سؤالی دارد ، پس مینا پرسید: خب می خوام بدونم اون چه جورآدمی بوده.

جوزف با آنهیکل لاغر و نحیفش به آرامی ایستاد و گفت: با من بیاید.

-        کجا؟

-        مگه نمی خوایجواب سؤالتو بگیری؟( این را گفت و آهسته به راه افتاد)

مینا داشتدنبالش می رفت که سارا دستش را گرفت و او را به سمت خود کشید.

-        کجا داری میری؟

-        مگه نشنیدی چیگفت؟

سارا با لحنیکه به نصیحت شباهت داشت گفت: واقعاً می خوای بری دنبالش؟! اون مرد یه جوریه. فکرمی کنی قابل اعتماده؟!

-        برای گرفتنجواب سؤالمون مجبوریم بریم (این جمله را با جدیت گفت و به سرعت رفت)

سارا بلندگفت: سؤالمون یا سؤال تو؟. ای بابا صبر کن (و به دنبالش دوید)


یک روح در چند جسم

فصل دوم

(فرانسه)

قسمت سوم

صبح زیبایی بود آفتاب کم کمداشت طلوع می کرد و خورشید آغوش طلائی رنگش را به روی جهان باز می کرد . از پنجرهی بزرگ هتل ، نورخورشید مستقیم به صورت سارا و مینا که تختشان درست رو به روی پنجرهبود-  برخورد می کرد.

مینا آرامآرام چشمانش را باز کرد . تا خورشید را دید ، به سرعت نیم خیز شد و به ساعت کنار تختخواب نگاه کرد. ساعت پنج دقیقه مانده به شش را نمایش می داد. پس نفس راحتی کشید واز جا بلند شد و درحالی که داشت تختخواب را مرتب می کرد گفت: سارا. سارا بلندشو.ساعت داره شیش میشه.

سارا چشمانشرا باز نکرد و زیر لب گفت: چیش میشه؟!

مینا گفت:میگم ساعت داره شیش میشه.

سارا به سختییکی از چشمانش را باز کرد و پرسید: کیش میشه؟!

-        مسخره بازی درنیار.ساعت داره- چشمش به ساعت افتاد- ساعت شیش شد پاشو.

***

سالنی کهمراسم رونمایی از کتاب خانم سوزان فروید در آنجا برگذار می شد ، مثل سالن هایهمایش و کنفرانس بود. با وجود این که سالن بزرگی بود ، اما به قدر کافی جا برایجای دادن افراد حاضر در سالن وجود نداشت صد ها نفر زن و مرد و پیر و جوان در سالن حضور داشتند؛ بعضی روی صندلی هانشسته بودند و منتظر شروع سخنرانی خانم فروید بودند و بعضی ها هم دو به دو و سه بهسه و شاید هم بیشتر ، ایستاده بودند و با هم حرف می زدند.

در این بینمینا و سارا که تازه وارد سالن شده بودند ؛ بهت زده به اطراف نگاه می کردند. میناآهسته گفت: خدایا. چقدر جمعیت اومده واسه رونمایی از کتاب یه نویسنده ی تازه کار!

سارا درحالیکه دست دستش را گرفته بود و به او می چسبید گفت: من تاحالا اینجور جاها نیومدممینا. حتی نمی دونم باید چی کار کنیم.

-        فکر می کنی منمی دونم؟

سارا پچ پچکنان و معترضانه دم گوش مینا گفت: اگه نمی دونستی چرا منو آوردی اینجا؟

-        این حرفا روول کن درحالی که به همراه سارا اهسته درسالن قدم بر می داشت ادامه داد- نیگا چه جمعیتی اینجا جمع شده . فقط به خاطر یهنویسنده ی تازه کار . باورنکردنیه مگه نه؟

سارا معذبانهبه اطراف نگاه می کرد:

-        مینا.یعنیهمه اینا نویسنده اند؟

-        معلومه کهنه. بعضیاشون نویسنده اند . بیشترونه مردم عادی اند. می دونی سارا .فرانسوی ها . به خصوص اونهایی که ساکن پاریس هستند . خیلی واسه هنر و فرهنگ وکتاب ارزش قائل اند.

هر دو بهصندلی های سالن رسیدند، پس نشستند و منتظر شدند.

زنی روی صحنهآمد و با امدن وی روی صحنه همه ساکت شدند و افرادی که ایستاده بودند ؛ روی صندلیها نشستند و همه منتظر نطق آن زن شدند. زن به فرانسوی شروع به صحبت کرد که ترجمهاش این می شود:

-        سوزان فرویدهستم . از اینکه افتخار دادید و برای رونمایی از اولین کتابم حضور به عمل آوردیداز همه شما سپاسگذارم . کتاب برج یخ زده ماجرای فردی رو بیان می کنه که

بعد از اتمام سخنرانی ، سوزان فروید ، پشت میزی درسالن نشست که روی آن انبوهی از کتاب برج یخ زده قرار داشت . همه به سمت میز رفتند.دور میز حسابی شلوغ شده بود . سوزان فروید در حالی که هر از چند گاهی با انگشت هایاستخوانی اش ، موهای بور و ش را عقب می داد ؛ مشغول امضای کتاب ها و تقدیمکردنش به افراد بود و یک لحظه لبخند از صورتش محو نمی شد.

مینا در حالی که می ایستاد گفت: حالا وقتشه. بایدبریم جلو و باهاش حرف بزنیم.

سارا گفت: اتفاقا الان اصلاً وقتش نیست.نمی بینیچقدر دور و برش شلوغه؟!

-        چاره ای نیست. اگه الان نریم شلوغ تر هم میشه.

مینا دست سارا را گرفت و به سرعت او را با خود بهسمت میز برد. مینا جمعیت را پس زد و خودش را به جلوی میز رساند وشروع کرد کرد بهفرانسوی حرف زدن که من فقط ترجمه اش را می نویسم: سلام خانم فروید.

سوزان در حالی که لبخند ن مشغول امضاء کتاب بودگفت: سلام- کتاب را به سمت او گرفت اینم تقدیمبه شما.

مینا کتاب را گرفت.

-        خانم فروید. من باید با شما حرف بزنم.

سوزان سرش را به طرف او انداخت و متعجبانه نگاهشکرد.

-        با من؟!

-        بله یه سریسوال دارم.

سوزان درحالی که خود را دوباره مشغول امضاء کتاب هامی کرد پرسید : در چه زمینه ای؟

-        درباره یهنویسنده ی قدیمی

سوزان لبخندی زد و در حالی که کتاب را تحویل فرددیگری می داد گفت: خب چرا می خوای از من بپرسی ؟. من یه نویسنده ی جوون و تازهکارم .اطلاعاتم دباره نویسنده ها بیشتراز خود شما نیست .

مینا با ناراحتی توأم با نگرانی پرسید: پس باید ازکی بپرسم؟

سوزان از جایش بلند شد و به اطراف نگاه کرد و گردنکشید تا از بین انبوه جمعیت بتواند شخص مد نظرش را پیدا کند.

-        از استادم.لیکواند جوزف.اونجا نشسته ( و به مردی که گوشه ای از سالن تنها و آرام نشسته بود؛ اشاره کرد.)

مینا دست سارا را گرفت و به سرعت به سمت آن مرد رفت . 



یک روح در چند جسم

فصل سوم

(خاطرات ژولیا رابرتز)

یک روح در چند جسم

قسمت دوم

مینا، دفتر خاطرات را به نرمی ورق زد تا مبادااتفاقی برای این دست نوشته های ارزشمند بیوفتد. سارا نگاهی به دفتر انداخت و باانگشت قسمتی از دفتر ، که چند لکه رویش پیدا بود را لمس کرد و گفت: اینجا رو .مثل این که چیزی روش ریخته. یه چیزی که خیس بوده و اینطوری جمعش کرده.

مینا نگاهی به آن قسمت انداخت و دوباره شروع بهخواندن کرد:

6 مارس 1970

سارا گفت: دقیقاً فردای اون روز .

مینا ادامه داد:

خیلی ناراحتم. خیلی خیلی ناراحت. از دیشبتاحالا یکسره گریه می کنم. هنوز هم نمی توانم خودم را کنترل کنم و همچنان اشک میریزم.

مینا به آرامی آن چند لکه روی کاغذ را لمس کرد وزیر لب گفت: پس این اشک هاشه.

سارا گفت: بخون ببینم چرا ناراحت بوده؟

مینا لبخندی معنا دار زد و گفت: مثل اینکه تو هم بهماجرای ژولیا علاقه پیدا کردی. تو هم مثل من کنجکاو شدیا.

سارا لبخند ن گفت: کنجکاو تر از تو . بخونش.

مینا ادامه داد:

همچنان اشک می ریزم دیروز با خوزه برای مشکلبچه دار نشدن مان به پزشک مراجعه کردیم . پزشک گفت که مشکل از من است.خوزهتماماً بهم ریخت اما جلوی دکتر به روی خودش نیاورد. به محض اینکه به خانه رسیدیمبا ناراحتی و اخم فقط یک جمله گفت( همینو کم داشتیم. زنِ خانه دارِ نازا) بعد بهاتاق کارش رفت. تا صبح هم به اتاق خوابمون نیومد. منم از دیشب تاحالا دارمگریه می کنم. نمی دانم باید چه کنم. اینگونه او بیشتر احساس شرمساری می کند.خدایا من دارم باعث شرمندگی شوهرم می شوم.

مینا هر کلمه ای را که می خواند ، گویی تصویرش داشتاز مقابل چشمانش می گذشت:

20 آگوست 1971

از روزی که فهمیدم نازا هستم یک لحظه خوشی در زندگیام ندیدم . خوزه خیلی تغییر کرده. به سختی روزی پنج یا شش جمله با من حرفبزند. آن هم درخواست چای یا پرسیدن این است که نهار چه داریم.

مینا با این خاطرات احساس نزدیکی می کرد ؛ فقط نمیدانست از چه جانب، از طرف خوزه یا ژولیا.

فقط همین جمله ها را می گوید. آن هم یا با اخم وچهره ای در هم رفته و یا لحنی دستوری و یا با عصبانیت. امروز بالاخره به وا گفتمکه قصد دارم نویسنده بشم. در عوض او خنده ای بلند سر داد و گفت ( تو؟!. واقعاًمسخره است. یک زن.آن هم خانه دار. آن هم نازا. جداً که مسخره است) هر بار، هر حرفی به او می زنم . یا خانه دار بودنم را به رخم می کشد و یا نازایی ام را. و بدتر از همه زن بودنم را . کم کم این رفتارش دارد غیر قابل تحمل می شود.کم کم دارم فکر می کنم که این من هستم که باعث عصبانیتش می شوم . من با نازابودنم دارم زندگی اش را تباه می کنم.

مینا دفتر را ورق زد:

20 سپتامبر 1971

امروز ، روزی بود که سخت ترین تصمیم زندگیم راگرفتم. امروز به خوزه گفتم که اگر از من و اوضاع من ناراضی است می تواند همسردوم بگیرد. یا حتی من را طلاق بدهد و همسری دیگر اختیار کند اما در عوض او سیلیمحکمی نثارم کرد.

ناگهان مینا دست روی گونه چپش گذاشت و جیغی کوتاهکشید. سارا نگاهی به مینا انداخت ؛ صورتش وحشتزده بود و رنگ و رویش پریده بود وبهت زده به دفتر نگاه می کرد و می لرزید.

سارا دفتر را از او گرفت و روی میز گذاشت و درحالیکه مینا را تکان می داد گفت: مینا. مینا.

مینا به خودش آمد و با چشمان مشکی اش که اکنونمانند مردابی مملو از اشک شده بود . به سارا نگاه کرد .

سارا پرسید: چی شد یهو؟

مینا سارا را در آغوش کشید و هق هق کنان گریه کرد. سارادر حالی که نوازشش می کرد گفت : چی شد دختر؟. چت شد یهو؟


یک روح در چند جسم

فصل سوم

(خاطرات ژولیا رابرتز)

قسمت اول

مینا و سارا در اتاق هتل روی مبل نشسته بودند . رویمیز رو به رویشان دفتر خاطرات ژولیا رابرتز قرار داشت . مینا جرأت نمی کرد دست بهسوی دفتر ببرد و آن را بخواند. سارا گفت: خب برش دار بخونش دیگه.

مینا نگاهی سرشار از ترس به سارا انداخت . سارامتوجه اشکی که در چشمان مینا جمع شده بود، شد.

-        چی شده؟

مینا ، با بغضی که کاملاً واضح بود و صدایی گرفتهگفت: اگه من با خوزه کارتاگول در گذشته ارتباطی داشتم؛ یعنی با این زن هم مرتبطبودم.

سارا با بی حوصگی گفت: تمومش کن دختر. بخونوجوابتو بگیر- دست روی شانه های دوستش که اکنون خیره به دفتر شده بود گذاشت و ادامهداد- نترس.

مینا درخالی که اشک از گوچه چشمانش ، همچونمرواریدی غلتان روی گونه اش سر می خورد ؛ به علامت مثبت سر تکان داد و آهسته بهسمت دفتر خم شد. آن را از روی میز برداشت و باز کرد. برگ های دفتر ، تنها کمی زردشده بودند. هنوز اینقدر کهنه نشده بودند که در دست خرد شوند. روی برگه جلد داخلیبا خطی زیبا به فرانسوی- نوشته شده بود(دفتر خاطرات من ) زیر آن ریز نوشته شده بود (به امید روز های شادِ زندگی مشترک).مینا شروع کرد به بلند خوندن ترجمه ی دفتر تا سارا هم بشنود:

 1 جولای1969

امروز قرار است با خوزه ازدواج کنم. خیلی خوششانسم که مردی به خوبی او پیدا کردم. او یک نویسنده است . من عاشق نویسنده هاهستم. آن ها درد مردم را بیان می کنند. گاهی به طنز و گاهی به صورت داستان.مردم را از درد همنوعشان آگاه می سازند. نوشته های خوزه تنها برای سرگرم کردنمردم نیست. بلکه مفهومی فرا تر از آن دارد . خوش حالم که دارم با مردی اینچنینبا دید باز ازدواج می کنم. من واقعاً عاشقش هستم. خوزه قبول کرده که دقیقاً درروز و ماهی که من به دنیا آمده ام عروسی را برگذار کنیم. یعنی امروز. امروز همروز تولد من است و هم روز ازدواجم . از این به بعد روز اول جولای ، دو شادیبرایم به همراه دارد. یک شادی تولد و یک شادی عروسی . حتم دارم که سال های سال درکنار او به شادی زندگی خواهم کرد.

مینا نگاهی به سارا انداخت و گفت: این اصلاً بدنیست.یعنی با این توصیفات ژولیا . اون مرد مرد خوبی بوده. پس چرا کتابداردرباره اش یه طور دیگه حرف می زد؟

سارا لبخندی زد و گفت: جوجه رو آخر پائیز می شمرن.

مینا دوباره مشغول خواندن شد :

5 مارس 1970

یک سالی می شود که هر چه من و خوزه تلاش می کنیمنمی توانیم بچه دار شویم . اخلاق خوزه دارد عوض می شود. از این موضوع ناراحتاست . جدیداً خیلی به فکر فرو می رود. دلش یک وارث می خواهد. من به اوپیشنهاد دادم که سری به دکتر بزنیم . امروز قرار است برویم . شاید مشکلمان رافهمید و درمانی برایش داشت. شاید یکی از ما مشکل داشته باشد. البته امیدوارماینطور نباشد. شاید با دوا و درمان مشکلمان حل شود. راستی من به تازگی فهمیدهام که علاقه زیادی به نویسندگی دارم . دوست دارم بنویسم و کتاب چاپ کنم . آخربه تازگی فهمیده ام از اینکه به دوستانش بگوید من خانه دار هستم خجالت می کشد.آخر همسران دوستانش همه دکتر و پرستار هستند. فقط من هستم که خانه دارم . تازگی منرا به دور همی های دوستانه اش نمی برد . از اینکه هر بار مرا معرفی کند و بعدبگوید که خانه دار هستم شرمنده می شود. حداقل من اینطور فکر می کنم . من همچون نمی خواهم ناراحتش کنم و مایه شرمندگی اش باشم .بدون اینکه دلیل را جویا شومبا نرفتنم همراه او موافقت می کنم.


یک روح در چند جسم

فصل سوم

(خاطرات ژولیا رابرتز)

راحله رضائی

قسمت چهارم

سارا دفتر را از مینا گرفت ونگاهی به آن انداخت و زیر لب گفت : ترجمه اش هم دقیقاً همین میشه.

دفتر را رویمیز گذاشت، ایستاده و در حالی که سرش را گرفته بود گفت: اینا یعنی چی؟. تو چهارتباطی به ژولیا و خوزه داری؟

مینا باچشمانی که یک لحظه از اشک خالی نبود نگاهی به سارا انداخت و شانه هایش را بالاانداخت. از گوشه چشمش، اشکش را پاک کرد؛ دفتر را برداشت و ادامه داد:

11 دسامبر1977

سارا زیر لبگفت: تقریباً پنج، شش سال بعد .

مینا ادامهداد:

کارم شده هرروز از دست خوزه کتک خوردن . جرأت ندارم با او حرف بزنم . حتی جرأت ندارم برمطرفش . حتی جرأت ندارم نگاهش کنم . دو شنبه ها هرگز به خانه نمی آید. گاهیهم که به خانه می آید  . آخر شب است ومست به خانه برگشته. معلوم نیست با چه کسی و درکدام میخانه وقت گذرانده . امابعد از این که مست به خانه بر می گردد . شروع می کند به بد و بیراه گفتن به من وتا جایی که توانش را دارد کتکم می زند و بعد بی رمق خود را روی رخت خواب پرت میکند . جرأت ندارم کنارش بخوابم . یک بار که کنارش خوابیدم . صبح با دیدم منکنارش. چنان کتکی به من زد که تا مدت ها بدن درد داشتم . یک جای سالم در بدنمنمانده . تمام دست و پایم کبود است . او اجازه نمی دهد از خانه خارج شوم تامبادا کسی کبودی بدن و صورتم را ببیند و خدایی نخواسته راجع به خوزه و دست بزنداشتنش حرف در دهان مردم بچرخد. یک بار که در خانه چیزی نبودو تا برای نهار غذادرست کنم . به قصد خرید از خانه بیرون رفتم . کمی چشمم کبود بود . پس عینکآفتابی به چشم زدم. لباس آستین بلند و شلوار بلند پوشیدم . تا مبادا کبودی هایدست و پاهایم پیدا شود. اما خوزه به طور تصادفی من را در فروشگاه دید و جلویمردم گفت: (( همسر عزیزم . اگه چیزی می خوای می تونی بگی برات بخرم. نیاز نیستتو خودت رو خسته کنی و برای خرید از خونه خارج بشی.)) مدت ها بود به من نگفته بود(عزیزم) . مثل احمق ها اولش خیلی خوشحال شدم.اما بعد که به خانه بازگشتیم بهخاطر سرپیچی از حرفش مجدداً مرا به باد کتک گرفت. دیگر تحمل این زندگی برایم دشوارشده.

اشک از گوشهچشم مینا سر خورد و روی گونه اش چکید . سارا در حالی که چهره اش در هم رفته بود ،گفت: چه آدم ظالم و متظاهری بوده این مردک. دیگه حتی اسمشو نمی خوام بیارم.

مینااشکش را پاک کرد و خواست ادامه خاطرات ژولیا را بخواند که سارا گفت: دیگه شب شده. بهتره بقیه اش رو بذاریم برای فردا . الان هر دومون خسته ایم .( و به ساعتدیواری طلائی رنگ هتل که ساعت 12 شب را نشان می داد اشاره کرد)


یک روح در چند جسم

فصل سوم

(خاطرات ژولیا رابرتز)

قسمت سوم

مینا مات زده به دفتری که روی میز بود خیره شدهبود. سارا با لیوان آبی به طرفش آمد و درحالی که لیوان را به سمت مینا گرفته بودگفت: بیا یه کم آب بخور.

مینا لبخند تلخی زد و لیوان را از او گرفت ؛ گوییبا این لبخند داشت از وی تشکر می کرد. بعد از این که کمی آب خورد ، سارا پرسید:یهویی چی شد؟. چرا جیغ زدی ؟. چرا یهو رنگ و روت پرید؟

مینا همچنان بهت زده پاسخ داد: نمی دونم. یه لحظهتصویر خوزه رو تو ذهنم دیدم که با عصبانیت به طرفم میاد و سیلی به گوشم می زنه.

سارا با نگرانی به مینا نگاه کرد.

-        کم کم دارمنگرانت می شم. می گم. موادی .چیزی که مصرف نمی کنی هان؟!. چون این حجم ازتوهم زدن اصلاً نرمال نیست.

مینا نگاهی سرشار از سرزنش به سارا انداخت ، اماچیزی نگفت. سارا از شرم سر به زیر انداخت. مینا لیوان را روی میز کنار دفتر گذاشت. خواست دفتر را برداد؛ که سارا ناگهان دستش را روی آن قرار داد.

-        مینا جون.فکر کنم برای امروز کافی باشه.

-        می خوام بفهممخوزه چرا به من . یعنی به ژولیا سیلی زد . در حالی که من فقط به فکر خوزهبودم. برای صلاح خودش این حرفو زدم.

سارا با ترس نگاهی به مینا انداخت .

-        مینا.میفهمی داری چی میگی؟! .تو به فکر خوزه بود؟. تو به خوزه این حرفو زدی؟

مینا با ترس و بهت زده به اطراف نگاهی انداخت و سپس، سرش را بین دو دستش گرفت و با انگشت هایش شقیقه هایش را ماساژ داد.

سارا درحالی که چشمان آبی اش ، همچون دریا ، کم کمخیس می شد گفت: رفیق گلم. برای امروز بسِ

مینا سرش را بالا آورد و مستقیم به چشمان سارا نگاهکرد.

-        می دونمنگرانمی . اما بذار بخونمش . بذار زودتر تمومش کنم . چون این سفر هرچه بیشترطول بکشه بدتره . بذار زودتر جوابمو بگیرم.

سارا با اکراه به علامت مثبت سر تکان داد و مینادفتر را باز کرد و شروع کرد:

اما در عوض او سیلی محکمی نثارم کرد. چنان محکمزد که روی تخت خواب پرت شدم .گفت ((دیوونه شدی. اون وقت مردم چی می گن؟.نمیگن خوزه کارتاگول. نویسنده ی ی اجتماعی .نویسنده ی مدافع حقوق بشر. نویسنده ی روشنفکر . چرا زن دوم گرفته؟.یا چرازنشو طلاق داده؟ . به فکر آبروی خودت نیستی به فکر آبروی من باش . از این بهبعد وقتی حرفی می زنی قبلش فکر کن. البته اگه می خوای دوباره سیلی نخوری.)) اینرا گفت و با عصبانیت رفت. نمی دانم چرا. هر حرفی می زنم .هر کاری می کنم.ناراحت می شود. در صورتی که من فقط به فکر خوزه هستم و برای صلاح خودش این حرفرا زدم.

سارا متعجبانه به مینا چشم دوخت.

-        این جمله یآخرش دقیقاً همونیه که تو گفتی .

سارا دفتر را از مینا گرفت و نگاهی به آن انداخت وزیر لب گفت : ترجمه اش هم دقیقاً همین میشه.

دفتر را روی میز گذاشت، ایستاده و در حالی که سرشرا گرفته بود گفت: اینا یعنی چی؟. تو چه ارتباطی به ژولیا و خوزه داری؟


یک روح در چند جسم

فصل سوم

(خاطرات ژولیا رابرتز)

قسمت هفتم

سارا به سمت مبل رفت و روی آننشست و با دست روی مبل کناری اش زد و گفت: بیا اینجا بشین و بقیه اش رو بخون

مینا آهسته بهسمت مبل آمد و کنار وی نشت و گفت: نمیشه تو بخونی؟

سارا دفتر رابه دست مینا داد و گفت: تو باید باهاش رو به رو بشی.

مینا دفتر راباز کرد و ادامه داد:

25 می 1994

بالاخره بعداز سال ها دیروز خوزه یک ماشین خرید . قرار است امروز با آن به مسافرت برویم .بعد از سال ها یک مسافرت دونفره. راستی دیروز خوزه چنان از خرید ماشینش ذوق زدهبود که یادش رفت طبق برنامه اش مرا کتک بزند. امروز هم قرار است به مسافرت برویم. پس برنامه کتک خوردن امروز هم منتفی است. بالاخره بعد از سال ها دارم یک روزآسایش می بینم.

مینا کمی فکرکرد و گفت: صبر کن ببینم . گفت 25 می 1994 . این دقیقاً همون تاریخی نیست کهخوزه طی یه تصادف فوت کرده بود؟

سارا گفت:بهتره بگی یه دنیایی رو از شر خودش راحت کرد . اما آره همون تاریخِ

مینا دفتر راروی میز گذاشت و به سمت کیف دستی اش که از چوب لباسی آویزان بود رفت . تلفن همراهشرا از کیف خارج کرد و در اینترنت مشغول جستجو شد ؛ زیر لب چیزی که سرچ می کرد رااعلام کرد : بیوگرافی ژولیا رابرتز بعد از کمی جستجو ادامه داد- نه خیر. نیست که نیست. بیوگرافی این زنه جولیا رابرتز رو میاره که بازیگره . خبریاز ژولیا نیست.

دوباره بهسرعت به سمت میز رفت و خم شد، دفتر را برداشت و همانطور که ایستاده بود دفتر راورق زد.

-        خالیه .دیگه چیزی ننوشته . نیست.

سارا ایستاد ودفتر را از دست مینا گرفت و گفت: بذار آخر دفتر رو ببینم. بعضیا آخرین صفحه دفتریه چیزایی می نویسن

سارا آخرینصفحه دفتر را باز کرد. در آن صفحه هم چیزی نوشته نشده بود . اما یک کارت آنجا قرارداشت. سارا کارت را از لای دفتر برداشت و دفتر را روی میز گذاشت .

مینا پرسید:این دیگه چیه؟

سارا نگاهی بهکارت انداخت . روی کارت نوشته شده بود (نویسنده؛ رمان نویس : لیکواند جوزف) و زیرششماره او نوشته شده بود . سارا کارت را برگرداند. پشت کارت سفید بود و روی آن باخودکار نوشته شده بود : کنجکاوم بدانم چرا دنبال اطلاعات خوزه کارتاگول هستید. چهچیز شما را به فرانسه کشانده.

مینا نگاهی بهکارت انداخت و با لبخند گفت: شاید اون اطلاعات بیشتری داشته باشه . جالبه . میخواد باهاش حرف بزینم.

متقابلاً ساراهم لبخندی زد.


یک روح در چند جسم

فصل سوم

(خاطرات ژولیا رابرتز)

یک روح در چند جسم

قسمت ششم

سارا زیر لب گفت: خدایا . این دقیقاً همون چیزیهکه تو توی خواب دیدی .

مینا مبهوت به دفتر نگاه کرد:

نمی دانم اگر بفهمد من خاطره می نویسم چه بلایی بهسرم می آورد. نمی دانم تا کی محکوم به این زندگی هستم.

دوباره چشمان مینان خیس شد و زیر لب گفت: خوزه یهآدم پست فطرت جانی بوده. اون دیوونه بوده . دیوونه. بعددر حالی که هق هق کنان گریه می کرد ادامه داد- اون وقت من برای فهمیدن زندگینامههمچین آدمی بلند شدم اومدم فرانسه- دفتر را روی میز گذاشت و درحالی که می ایستادگفت- تو رو هم دنبال خودم راه انداختم.

سارا ایستاد و دست هایش را روی شانه های دوستشگذاشت و گفت: آروم باش دختر. اتفاقاً کار خوبی کردی که اومدی . اگه نمیومدی .فکر می کردی اون یه نویسنده ی عالیه. فکر می کردی اون آدم خوبیه. اون وقتکتاباشو دنبال می کردی . شاید اول مخالف اومدن به فرانسه بودم اما . الانخوشحالم که اومدم . خوشحالم که ما اومدیم و واقعیت و باطن یه انسان رو شناختیم. حداقل یاد می گیریم دیگه از روی ظاهر کسی قضاوت نکنیم. یاد می گیریم با دوخط کتاب خوندن از یه نفر . ازش یه اسطوره نسازیم. فهمیدیم که هیچ کس کاملنیست.

مینا در حالی که هنوز صورتش خیس از اشک بود گفت:اما ژولیا کامل بود . نه؟. اون آدم خوبی بود.

سارا گفت: نه. اونم کامل نبوده.اگه عاقل و کاملبود حتماً بعد از خوردن اولین سیلی از خوزه جدا می شد.

مینا شروع کرد مثل یک وکیل مدافع از ژولیا دفاعکردن : نه . اون آدم خوبی بوده. خب شاید عاشق خوزه بوده. واسه همینم نمیتونسته جدا بشه. واسه همینم اون جهنمو تحمل می کرده.آبروی شوهرش واسش خیلی مهمتر از خوشبختی خودش بوده.

سارا دست هایش را از شانه مینا برداشت و متعجبانهبه وی خیره شد.

-        تو داری ازشدفاع می کنی. یا داری باهاش همدردی می کنی؟

مینا کمی فکر کرد اما سارا به جای مینا جواب خودشرا داد : فکر کنم هر دو .


یک روح در چند جسم

فصل سوم

(خاطرات ژولیا رابرتز)

روح

قسمت پنجم

مینا روی تخت دارز کشیده بود ؛ اما خوابش نمی برد .مدام از این پهلو به آن پهلو می شد. نگاهی به سارا انداخت . سار هم دست کمی از اونداشت . در یک لحظه نگاه سارا و مینا به هم افتاد و همچنان به هم خیره شدند.

***

یک خانه قدیمی، در وسط حال فقط یک صندلی راک-گهواره ای- به چشم می خورد. در گوشه ای از حال هم یک میز نهار خوری چهار نفره چوبیقرار دارد. از درب ورودی سفید رنگ ، خوزه تلو تلو خوران وارد می شود و نگاهی به ژولیا که مشغول چیدن سفره شام روی میزاست می کند. ژولیا موهایش را دم اسبی بسته.

خوزه به طرز وحشیانه ای به او حمله می کند و ازموهایش او را می گیرد و دور میز نهار خوری روی زمین می کشد. سپس موهای ژولیا رارها می کند. ژولیا گریه کنان روی زمین افتاده . خوزه پایش را بالا می آورد تا بهصورت ژولیا بکوبد ، به علت مستی نمی تواند درست نشانه بگیرد وروی هوا پایش تکان ،تکان می خورد ؛ اما پایش را به صورت ژولیا که با ترس به علامت منفی سرتکان می دهد؛فرود می آورد.

در همین لحظه مینا با ترس و جیغ کوتاهی در حالی کهصورتش عرق کرده بود از خواب پرید و سارا هم با صدای او از خواب پرید و نگاهی بهمینا که وحشتزده نیم خیز شده بود انداخت.

***

مینا و سارا کنار هم روی مبل نشسته بودند . سارا خمشد و دفتر را از روی میز برداشت و آن را به دست مینا داد و مینا در حالی که دفتررا باز می کرد گفت: صبحانه نخوریم؟

سارا لبخندی زد و گفت: دختر . من دلم نمی خواداین سفر ناراحت کننده بیشتر از این طول بکشه. هرچه زودتر به جوابت برسی . اینسفر هم زودتر تموم میشه.

مینا لبخندی زد و به دفتر نگاه کرد:

1 جولای 1990

خیلی وقت است خاطره ننوشم. با این زندگی جهنمی کهدارم . باید آرزوی نویسنده شدن را به گور ببرم. امروز خاطرات گذشته را خواندم. چقدر احمق بودم که فکر می کردم . زندگی با خوزه برایم شادی به همراه می آورد. امروز هم روز تولد من است و هم سالگرد ازدواجم . اما زندگی جهنمی من که ارزشجشن گرفتن ندارد. امروز روز نحسی است . امروز ژولیا رابرتز نازا متولد میشود. امروز روز نحسی است. امروز ژولیا رابرتز نازا با خوزه کارتاگول ازدواج میکند. نویسنده ی ظاهر سازی که از بیرون بی نظیر به نظر می رسد . اما در خانهبرای همسرش دست به زن دارد آه که چقدر از اول جولای بدم می آید. اگر دفترخاطراتم را نمی خواندم . حتی به یاد نداشتم که امروز روز تولد من است. اماامروز یک روز نحس دیگر است. امروز هم قرار است کتک بخورم. فحش بشنوم. دیروزدر سر رسیدش چیزی دیدم. او برای کتک زدن هایم برنامه ریزی کرده. امروز یک شنبهاست. قرار است مرا از موهایم بگیرد و روی زمین بکشد.

سارا زیر لب گفت: خدایا . این دقیقاً همون چیزیهکه تو توی خواب دیدی .

مینا مبهوت به دفتر نگاه کرد:

نمی دانم اگر بفهمد من خاطره می نویسم چه بلایی بهسرم می آورد. نمی دانم تا کی محکوم به این زندگی هستم.


یک روح در چند جسم

فصل چهارم

( قلعۀ هزار اردک)

داستان سریالی

قسمت سوم

مینا گفت: کل ماجرا همین بود که گفتم.

جوزفِ بی تفاوت ، بالاخره یک لبخند روی صورتش نقشبست.

-        که اینطور.این همه اتفاق فقط با خوندن دفتر خاطرات ژولیا رابرتز . گفتی نسبت به این خاطراتاحساس نزدیکی می کنی، نه ؟

-        بله

-        تو این خاطراترو خوندی . بگو نسبت به ژولیا رابرتز چه احساسی داری؟

-        احساس می کنماون انسان خوبی بوده . مهربان و وفادار . و همینطور فداکار بوده.

جوزف لبخندش عمیق تر شد.

-        این احساس روهمه فراسوی ها نسبت به ژولیا رابرتز دارن. –بعد از کمی مکث گفت -  خب به خوزهچه احساسی داره؟

مینا به نقطه ای از زمین خیره شد و فکر کرد. وقتیجوزف پاسخی نشنید گفت: نگفتی.

سارا به جای مینا پاسخ داد: این که فکر کردننداره. هیچ کس جز تنفر نمی تونه حس دیگه ای به خوزه داشته باشه.

جوزف رو به سارا گفت: خودتم می دونی که مینا مثلهمه نیست- رو به مینا گفت- خب . بگو.

مینا با تردید گفت: ترس.توأم با نفرت.

جوزف پرسید: فقط همین؟

مینا سر به زیر انداخت و گفت: و عشق.

سارا با تعجب به مینا نگاه کرد.

-        مینا تو چیداری می گی؟

جوزف لبخندی زد و گفت: جالبه. خیلی جالبه.مگهمیشه یه انسان نسبت به یه نفر سه تا حس متفاوت داشته باشه؟. ترس. عشق .نفرت. به نظرت چنین چیزی ممکنه؟

مینا دوباره به نقطه ای خیره شد .

جوزف گفت: تنها کسی که می تونست همچین احساسی بهخوزه داشته باشه ژولیا رابرتز بود.

مینا و سارا متعجبانه به یکدیگر نگاه کردند و سپسدوباره به خوزه چشم دوختند . مینا گویی چیزی یادش آمده باشد گفت: راستی . اینژولیا رابرتز بعد از تاریخ 25 می 1994 هیچ خاطره ای ننوشته .

جوزف گفت: می دونید که خوزه در اثر تصادف مرده.خوزه بعد از سال ها تونسته بود یه ماشین بخره . قرار بود با ژولیا برای اولینبار با اون ماشین به مسافرت برن . اما خوزه مثل همیشه با یه حرف ژولیا تو ماشیندعوا راه می ندازه . حواسش پرت میشه و ماشین به ته دره سقوط می کنه. هر دوشونمردن . هر دو با هم . هر دو در یک روز.

سارا درحالی که فکر می کرد زیر لب گفت: پس بگو چرابعد از اون تاریخ دیگه چیز ننوشته.

مینا دوباره به نقطه ای از زمین چشم دوخت و گفت:درست یک ماه بعدش من به دنیا اومدم.

جوزف گفت: می خوای راجع به گذشته اش هم اطلاعاتداشته باشی؟

مینا گویی چیزی یادش آمده باشد ایستاد و از کیفدستی اش دفتر خاطرات ژولیا را در آورد و به سمت جوزف گرفت و  گفت: راستی . این رو به کتابخونه برگردونیم. بعدشم خاطرات کودکی اونو بگیریم تا بخونم.

جوزف دفتر را گرفت و گفت: از دوران کودکی ژولیا .یعنی از کل خانواده ژولیا . فقط یک نفر زنده مونده . که می تونی با اون صحبتکنی.

مینا در حالی که برق هیجان در چشمان مشکی اش میدرخشید پرسید: واقعا؟!. اون کیه؟


یک روح در چند جسم

فصل چهارم

( قلعۀ هزار اردک)

راحله رضائی

قسمت دوم

او آن ها را دید و پرسید: شماها کیهستید؟. اینجا چی کار می کنید؟

مینا و سارا که هر دو از دیدن ناگهانیزن شوکه شده بودند و ترسیده بودند؛ فقط به او خیره شدند.

زن با حالتی که گویی داشت عصبی می شدگفت: مگه من با شما نیستم؟. پرسیدم کی هستید؟

مینا با صدایی لرزان گفت: من مینا هستم

در صدای سارا هم ترس واضح بود.

-        منم ساراهستم.

-        اومدیم آقایجوزف رو ببینیم

-        لیکواند جوزف

زن سیاه پوست لبخندی پر مهر زد و گفت:پس شما همون دوتا مهمون خاص آقا هستید که درباره تون می گفت.- تعظیمی کرد و گفت-خیلی خوش اومدین.با من بیاید . می برمتون پیش آقا.

سارا و مینا به دنبال زن به راهافتادند. زن همینطور که همراه سارا و مینا از کنار اتاق ها می گذشت شروع کرد بهتند تند حرف زدن: من گلوریا هستم. می دونم شاید نخواید اسمم رو بدونید . یاحتی کوچک ترین چیزی درباره ام بدونید . اما من دوست دارم هر کسی میاد اینجا خودموبهش معرفی کنم. آخه آقا خیلی واسش مهمون نمیاد. تواین خونه فقط منم و خودش .خب منم دلم می پوسه اگه فقط بخوام با آقا حرف بزنم . دلم می خواد با افراد جدیدیحرف بزنم . واسه همینم افراد در نگاه اول فکر می کنن من خیلی پر حرف باشم . درصورتی که اصلاً اینطور نیست. ببینم . شما که فکر نمی کنید من پرحرفی میکنم؟هان؟ .- و نگاهی به سارا و مینا انداخت، آن ها به علامت منفی سر تکان دادندو گلوریا ادامه داد- می دونید دخترا.منو آقای جوزف تو برزیل با هم آشنا شدیم. اومده بود مسافرت. خودتون بهتر می دونیدنویسنده های خوب دنیا دیده هستند. اونم مثلاً اومده بود دنیا رو ببینه و باافراد مختلف و فرهنگ های مختلف آشنا بشه. اون موقع من تازه خانواده ام رو از دستداده بودم . نه پولی داشتم و نه پناهی . آقای جوزف بهم پیشنهاد کار کردنتوخونه شو داد.  اولش به خاطر رفتار وطرز صحبت کردنش ازش ترسیده بودم. به خصوص اینکه می گفت باید باهاش بیامفرانسه. اوه . لحظه اولی که این خونۀ مخوف رو دیدم هرگز از یادم نمی ره.خیلی ترسیده بودم و دست و پام می لرزید- خندید و ادامه داد- اما به مرور فهمیدم کهنه این خونه اینقدر وحشتناکه که به نظر میاد و نه خودش .

مینا پرسید: چرا خونه اش اینقدروحشتناکه ؟

 همان لحظه سارا سقلمه ای به پهلوی او زد ، بهاین معنا که از این زن پر حرف بیش از این حرف نکش.

گلوریا پاسخ داد: خب . نمی دونم چقدرآقا رو می شناسید . اما اون نویسنده ی داستان های وحشتناکه . محیط خونه اش روطوری نگه می داره که با حس و حال نوشته هاش جور در بیاد و راحت تر بنویسه درحالی که جلوی در یک اتاق می ایستاد گفت- درسته که آدم عجیبیه . اما مهربونه.بفرمایید اینم اتاقش.

گلوریا این را گفت و رفت. اتاق جوزفتنها اتاقی بود که درش بسته بود؛ یک در چوبی قدیمی . مینا در زد و صدای جوزف ازداخل اتاق شنیده شد: بیاید داخل.

مینا در را باز کرد و به همراه ساراوارد اتاق شد. جوزف پشت میز تحریرش نشسته بود و مشغول نوشتن بود. در اتاق او به جزمیز تحریرش و صندلی و البته دختر ها چیز دیگری به چشم نمی خورد. پنجره ی اتاق بستهبود و پرده ای در کار نبود. مثل اینکه اتاق او نورگیر ترین اتاق بود . مینا و سارابا ورودشان به اتاق اندکی چشم هایشان از شدت نور بسته شد، اما کم کم به نور عادتکردند.

مینا گفت: سلام آقای جوزف . مزاحم کهنیستیم

جوزف بدون اینکه سرش را از برگه اشبلند کند گفت: عادت ندارم مزاحم به خونه ام دعوت کنم. بفرمایید بشینید.

مینا و سارا به یکدیگر و سپس به اتاقنگاه کردند؛ نه صندلی ، نه مبل و کاناپه ای ، هیچ چیزی که بشود رویش نشست در اتاقنبود. روی چه چیز باید می نشستند؟

جوزف زیر چشمی به آن دو نگاه کرد وگفت: زمین این اتاق اینقدر تمیز هست که بشه روش نشست . ( و دوباره نگاهش را رویکاغذ انداخت.)

مینا و سارا، جایی درست وسط اتاق راانتخاب کردند و با اکراه روی آن نشستند. جوزف صندلی اش را بلند کرد و روبه آن دوبرگرداند و نشست.

سارا آهسته در گوش مینا گفت: نیگا چهاز خود راضیه. می خواد از بالا بهمون نگاه کنه. خودش نشسته روی صندلی اون وقتما رو .

جوزف با لحنی بی تفاوت میان حرفش پریدو به زبان فارسی با لهجه فرانسوی اش گفت:باید بگم . من گوش های تیزیداغَم(دارم). و از زبان فاغسی (فارسی) سَغ دَغ میاغَم(سر در میارم).

سارا با شنیدن این حرف کمی خود را جمعو جور کرد و از خجالت سر به زیر انداخت.

مینا با لبخند به فرانسوی گفت: پسمعلوم شد که روز اول از کجا فهمیده بودید که ما فرانسوی نیستیم.

جوزف با بی تفاوتی دوباره به فرانسویگفت: گمونم اومدید اینجا تا جواب سوالم رو بدید. می شنوم.



یک روح در چند جسم

فصلچهارم

(قلعۀ هزار اردک)

راحله رضائی

قسمت اول

مینا و سارا ، مقابل خانه ای از تاکسی پیاده شدند؛خانه ای بزرگ؛ به قلعه و کاخ شباهت داشت. رنگش خاکستری تیره بود و قدیمی به نظر میآمد. مثل یک آثار باستانی کهنه، البته در عین حال وحشتناک. دیوار کناری پنجره هااز شدت کهنگی گویی داشت فرو می ریخت. چهارچوب پنجره ها ، فی و زنگ زده بود. گوییخانه از برف و باران در امان نبوده ، زیرا درب ورودی بزرگ و چوبیِ مشکی رنگ ، دورنگ شده بود و در زیر رنگ مشکی ، رگه هایی از رنگ چوب نمایان بود.

سارا که کمی ترسیده بود ، دست مینا را گرفت و گفت:خونۀ این یارو چرا این شکلیه؟. شبیه قلعه کنت دراکولاست.

مینا لبخندی زد و گفت: آره . یه خورده هم شبیهقلعه هزار اردکه.

سارا لبخندی زد و گفت: از دست تو.

هر دو به سمت درب ورودی قلعه به راه افتادند. ساراکمی اطراف را نگاه کرد .

-        این یارو توچه قرنی زندگی می کنه؟.خونه اش نه آیفون تصویری داره و نه حتی زنگ.

مینا خواست در بزند که متوجه شد، در خانه نیمه بازاست؛ پس نگاهی به سارا انداخت و سارا هم با نگاهی مملو از ترس به او خیره شد.

مینا در را باز کرد و هر دو وارد خانه شدند. داخلخانه بسیار تاریک بود و چیزی جز پله هایی که به سمت بالا می رفت مشخص نبود. سارامحکم به بازوی مینا چشبیده بود. مینا به سختی او را به سمت پله ها می برد. پاهایسارا گویی به زمین چسبیده باشند ، با تلاش مینا فقط روی زمین کشیده می شدند. میناقدم روی پله ها گذاشت اما پاهای سارا گویی در سیمان فرورفته باشد ، به سختی اززمین جدا می شد و روی پله ها می آمد.

طبقه ی بالاراهرویی بود که اتاق های زیادی داشتوکمی روشن تر از طبقه پایین بود ؛ آن هم به دلیل پنجره هایی بود که در هر اتاققرار داشت. وقتی محیط روشن تر شد سارا هم ترسش ریخت. چون آن خانه را خانه ایمعمولی دید؛ قدم هایش نرمال تر شد.مینا و سار از کنار اتاق اول -که جز پرده های کنار زده ی یک پنجره باز چیزی در آن نبود - گذشتند.سارا  آهسته در گوش مینا گفت: گمونم طرف خیلی خسیسباشه. محض رضای خدا یه چراغ تو این خونه روشن نکرده. این اتاقم که محض رضای خدایه قالی توش نبود.

به اتاق بعدی رسیدند. اتاق دوم بر عکس اتاق اول ،پر از خرت و پرت و اشیاء کهنه بود. مینا زیر لب گفت: حرفتو پس بگیر . طرف اصلاًنرمال نیست.

به اتاق سوم نرسیده بودند که زن سیاه پوست فربه ای،با پیشبند و کلاه سفید از آن خارج شد و درحالی که دستمال سفیدش از گرد و غبار طوسیشده بود،  آن ها را دید و پرسید: شماها کیهستید؟. اینجا چی کار می کنید؟

مینا و سارا که هر دو از دیدن ناگهانی زن شوکه شدهبودند و ترسیده بودند؛ فقط به او خیره شدند.


یک روح در چند جسم

فصل پنجم

(ملاقات با ژاکلین رابرتز)

قسمت دوم

پیر زنی با موهای سفیدِ فرفری ِ کوتاهو صورتی پر چین و چروک _ کهتقریباً 75 ساله به نظر می رسید رویتخت بیمارستان افتاده بود و انواع و اقسام دستگاه های اکسیژن و. به او متصل بود. دکتر کریستوف بالای سر او ایستاده بود و با او صحبت می کرد . مینا و سارا بههمراه جوزف عقب ایستاده بودند و تماشا می کردند؛ چیزی نمی شنیدند.

پیرزن نا گهان به آن ها نگاه کرد وچیزی گفت و دکتر کریستوف به مینا اشاره کرد . پیر زن لبخندی زد و دکتر کریستوف روبه مینا ، با اشاراه سر فهماند که می توانند جلو بیایند. سارا و مینا قدمی جلوگذاشتند ؛ اما جوزف ایستاده بود. مینا پرسید: شما نمیاید؟!

-        من همینجاراحتم ( این را گفت و بی تفاوت به دیوار تکیه داد)

سارا و مینا آهسته به تخت پیر زن نزدیکشدند. پیرزن با لبخند و صدایی لرزان ، اما دلنشین رو به مینا گفت: دکتر همه چیزوبه من گفت. گفت شاید تو.

پیر زن سکوت کرد ، انگار از گفتن ادامهجمله صرف نظر کرده بود، شاید هم می ترسید. مینا گفت: شاید من ژولیا باشم. احتمالداره.

-        من ژاکلینهستم. خواهر ژولیا.

-        از آشناییتونخوشبختم. بعداز کمی مکث گفت_ یه سؤال. اون موقع که ژولیا زنده بود. شما از اتفاقاتی کهواسش میوفتاد مطلع بودید؟

لبخند ژاکلین از صورتش محو شد.

-        اگه منظورتبلاهائیه که خوزه سر خواهر کوچیکم می آورد. باید بگم . متأسفانه منم مثل بقیهبعد از مرگش فهمیدم . بعد از خواندن دفترخاطراتش. شاید پیش خودتون بگید. ((این چه جور خواهریه؟. خواهر بزرگتر باید حمایت کنه. باید حواسش به خواهرکوچیکه باشه)) . اینجمله ها را در حالی که اشک کم کم در چشانش جمع می شد گفت- اما اگه بدونید ماجرایازدواج ژولیا و خوزه چطور اتفاق افتاده به من حق می دید. اصلاً چیزی ازش میدونید؟.- رو به مینا گفت- مینا خانم . بهتره بپرسم . چیزی ازش بخاطر میارید؟

مینا به علامت منفی سر تکان داد.

ژاکلین در حالی که ،  اشک هایی که از گوشه چشمش در حال سر خوردن بودرا با حرکت لرزان و آهسته دستانش پاک می کرد گفت: خب. ژولیا همیشه عاشق کتابخواندن بود.

سارا آهسته دم گوش مینا گفت: مثل تو.

ژاکلین ادامه داد: هر نویسنده ای کهکتاب جدیدی می نوشت. ژولیا اولین نفری بود که اون کتاب رو تهیه می کرد . اگهمی تونست نویسنده رو پیدا کنه . باهاش ملاقات می کرد و راجع به کتابش صحبت میکرد. ژولیا دختر اجتماعی بود.

مینا گفت: و چه حیف که بعد از ازدواجتبدیل به یه زندانی شده بود.

ژاکلین گفت: بله . حیف. اصلاًژولیا همینطوری با خوزه آشنا شد. وقتی یکی از کتاب های خوزه رو می خوند عاشققلمش شد. خودشو به هر دری زد تا بتونه خوزه رو پیدا کنه و باهاش صحبت کنه .بالاخره هم پیداش کرد.

سارا زیر لب گفت: کاش هیچ وقت پیداشنمی کرد.

ژاکلین که گویی حرف سارا را نشنیده بودادامه داد: وقتی دید خوزه یه پسر جوونه خیلی هیجان زده شد. خوزه هم در همون نگاهاول عاشق ژولیا شد.

ناگهان در ذهن مینا تصویری از اولینملاقات ژولیا با خوزه نقش بست . درست است که نویسندگان خیلی خیال پردازاند ، امااین خیال برایش خیلی واقعی به نظر می رسید؛ پس ناگهان سرش را گرفت و چشمانش را بههم فشرد تا تصویر را از ذهنش دور کند، وقتی دید این کار جواب نمی دهد ، سرش را بهشدت به طرفین تکان داد.

سارا متوجه مینا شد اما زود توجه اش بهژاکلین جلب شد ، که گویی در خاطرات خودش غرق شده بود . بی توجه به عکس العمل مینابه حرفش ادامه داد:  بعد ها به خواستگاریژولیا اومد. اما پدرم معتقد بود که نویسنده ها هیچ وقت ثرتمند نمی شن و هیچ وقتوضع خوبی پیدا نمی کنن. البته ما هم خانواده ی ثروتمندی نبودیم . دقیقاً پدرمن هم واسه همین مخالف ازدواجشون بود. واسه اینکه نمی خواست  دخترش بعد از ازدواج هم زندگی فقیرانه ای داشتهباشه.اما ژولیا هم شیفته خوزه شده بود و لجبازی می کرد.

سارا آهسته و با لبخند کنار گوش میناگفت: مثل خودت اونم لجباز بوده.

ژاکلین ادامه داد: به شدت اصرار داشتکه با خوزه ازدواج کنه . پدر هم گفت (( اگه بخوای با خوزه ازدواج کنی تردت میکنم. یا خوزه . یا خانواده ات)) اونم خوزه رو انتخاب کرد. پدرم تردش کرد.رابطه ما رو هم با اون قطع کرد . گفت هر کدوم از ما با ژولیا کوچکترین ارتباطیداشته باشه دیگه جزئی از خانواده نیست. واسه همینم هیچ کدوم از ما ازش خبرنداشتیم . هیچ وقتم به ما چیزی نگفت. هیچ وقت به خونه برنگشت تا بگه انتخابماشتباه بوده. نمی دونم یا روی برگشتن رو نداشت و یا از روی لجبازیش بود.نمیدونم شایدم فکر کرده بود که تاوان اشتباهش رو خودش باید پس بده. ژولیا بعد ازترد شدن از خانواده هیچ کس رو به جز خوزه نداشت .خوزه حتی ملاقات با دوستانش روهم ممنوع کرده بود. دفتر خاطراتش شده بود سنگ صبورش.

سارا و مینا هر دو آهی کشیدند.

بعد از چند لحظه سکوت مینا پرسید: چطورفهمیدید که اون مرده؟

-        خوزه درسته کهثروتمند نبود. اما نویسنده ی مشهوری بود. می دونید که خبرنگار ها هم عاشق اخبار آدم های مشهورن. از طریق رومهفهمیدیم . پدرم ناراحتی قلبی داشت و به محض اینکه موضوع رو تو رومه ها خوندسکته کرد و افتاد گوشه بیمارستان . من و مادرم هم بعد از رسوندن پدرم بهبیمارستان رفتیم به محلی که تصادف اتفاق افتاده بود . ماشین سوخته بود . اماچند متر اونطرف تر دفترخاطراتش افتاده بود . مثل اینکه قبل از آتیش گرفتن ماشیندفترشو پرت کرده بود بیرون . من دفترش رو پیدا کردم. پلیس ها می گفتن اگه وقتنجات دفترش رو داشته حتماً فرصت نجات خودش رو هم داشته . فکر کنم ترجیح دادهبمیره و این زندگی کوفتی رو که خوزه واسش ساخته بود رها کنه.من همینطور بالای سرجسد خواهرم ایستادم و خاطراتش رو واسه مادرم خوندم . هر دو بالای سر جسد سوخته یخواهرم ماجرای زندگیشو می خوندیم و اشک می ریختیم . بعد از ینکه خوندن خاطراتشتموم شد . مادرم با زجه لالایی رو که وقتی بچه بودیم برامون می خوند رو براشخوند.

ژاکلین درحالی که اشک در چشمانش حلقهزده بود، شروع به زمزمه کردن لالایی کرد:

بخواب دخترم ، بخواب دخترم

آسمان پر ستاره است کوچولوی من

ستاره های بیدارند کوچولوی من

ناگهان مینا همراه ژاکلین شروع بهخواندن ادامه لالائی کرد:

ماه در آسمان می درخشد کوچولوی من

ماه هم بیدار است کوچولوی من

ناگهان ژاکلین چشمانش گرد شد ومتعجبانه پرسید: تو این لالائی رو از کجا بلدی؟

مینا ناگهان گویی به خودش آمده باشد؛شانه هایش را بالا انداخت .

ژاکلین با صدائی بغض آلود ، که صدایپیرش را لرزان تر کرده بود گفت: این لالائی رو مادرم ساخته . و کسی بلد نیستش. من اینو حتی واسه بچه هام هم نخوندم. اینو فقط ما بلد بودیم. مادرم. من. و ژولیا.

دکتر کریستوف که تا آن لحظه ساکت بود وبه حرف آن ها گوش می داد ، اشک در چشمانش جمع شد و دستش را روی صورتش گذاشت و بهطرز نه ای گریه کنان از آنجا دور شد و از کنار جوزف کهاز دور به آن ها نگاه می کرد گذشت.

مینا دست روی سینه اش گذاشت و با صداییبعض گرفته گفت: یعنی من؟

ژاکلین نیم خیز شد و آغوش لرزانش راباز کرد و با گریه گفت: ژولیا.

مینا ژاکلین را در آغوش کشید و هر دوبرای چند لحظه گریه کنان در آغوش هم باقی ماندند.

سارا هم در حالی که اشک در چشمانش حلقهبسته بود؛ به آن ها خیره شده بود . سرش را به سمت جوزف برگرداند و دید او داردلبخند می زند. جوزف به علامت مثبت سر تکان داد ؛ سارا هم لبخندی زد و دوباره بهژاکلین و مینا نگاه کرد و اشکی از گوشه چشمش به سمت گونه اش سرازیر شد.

ژاکیلن مینا را از خود جدا کرد ؛ صورتمینا را در دست گرفت و در حالی که اشک های مینا را پاک می کرد ؛ صدای خود را صافکرد و گفت: ژولیا. زندگی جدیدت چطوره؟

مینا لبخندی زد و با صدایی که همچنانبغض داشت گفت: عالیه. تو یه خانواده ثروتمند به دنیا اومدم . نویسنده همهستم.البته تازه کارم. هنوز کتابی چاپ نکردم.

ژاکلین لبخندی همراه با بغض زد و گفت:خواهر عزیزم . بالاخره به اون زندگی که لیاقتش رو داشتی رسیدی درحالی که دوباره او را در آغوش می کشید ادامه داد- به اون زندگی که لیاقتش رو داشتیرسیدی عزیزم . رسیدی.

سارا دیگر نتوانست خود را کنترل کند وهق هق کنان زیر گریه زد .

***

سارا و جوزف در اتاق دکتر کریستوف نشسته بودند.دکتر کریستوف همچنان اشک می ریخت.

-        باورم نمی شه. باورم نمیشه ژولیا رابرتز رو دیدم.

جوزف با همان حالت بی تفاوت همیشگی گفت: منظورتژولیا رابرتز در جسم جدیدشه دیگه. نه؟

دکتر کریستوف در حالی که با دستمال اشک چشمانش راپاک می کرد ، به علامت مثبت سر تکان داد.

سارا به ساعت تلفن همراهش نگاه کرد و گفت: الان دوساعته که دارن با هم صحبت می کنند.به نظرتون کافی نیست؟

دکتر کریستوف معترضانه گفت: دو تا خواهر بعد از مدتها همدیگه رو دیدن . چی کارشون دارید؟. بذارید حرف بزنن.

سارا گفت: اما ژولیا . یعنی مینا که چیزی یادشنمیاد.

جوزف گفت: نگران نباش . ژاکلین تعریف می کنه.اونم کم کم یادش میاد.


یک روح در چند جسم

فصلپنجم

(ملاقاتبا ژاکلین رابرتز)

یک روح در چند جسم

قسمت اول

سارا و مینا به همراه جوزف در اتاق دکتر کریستوفنشسته بودند. دکتر کریستوف سر نیمه تاسش را خاراند و گفت : باور نکردنیه . اینچیزی که شما می گید منو یاد یه موضوعی می ندازه . شاید چنین چیزی راجع به شماحقیقت داشته باشه مینا خانم.

مینا و سارا نگاهی به یکدیگر انداختند؛ هیچ یکمتوجه منظور دکتر نشده بودند. مینا پرسید: منظورتون چیه ؟. چه موضوعی؟

دکتر کریستوف دست هایش را زیر چانه اش زد  و به مینا خیره شد . پوست دکتر کریستوف همچونپوست خانم ها ظریف و لطیف می نمود.

-        یعنی شایدشما.  بذارید اینطوری بهتون بگم . یهنظریه ای درباره روح انسان ها وجود داره . ساده بگم . می گن روح انسان بعد ازمرگ دوباره به بدن فرد دیگه ای بر می گرده.

سارا خندید و گفت: هه. شما که این خرافات رو باورنمی کنید .- با تردید پرسید- می کنید؟!

دکتر به صندلی اش تکیه داد و دست به سینه نشست.

-        بهتره اجازهبدید کامل توضیح بدم خانم جوان.- سارا سر به زیر انداخت و دکتر ادامه داد- من کهنگفتم روح سرگردان خانم رابرتز رفته تو بدن دوستتون . اگه اینو می گفتم می شدگفت خرافاته. بذارید واضح بگم. فرض کنید فردی می میره. اون وقت چه بلائی سرروحش میاد؟. روح فقط از جسم جدا میشه . از طرف دیگه یه جسم نوزاد در رحم مادردرحال شکل گرفتنِ. و روح اون فردی که قبلاً مرده وارد این جسم تازه میشه .یعنی جسم نوزاد. یعنی یه زندگی جدید.

سارا با تعجب پرسید: منظورتون اینه که . مینا .همون ژولیا رابرتزِ؟!. من درست فهمیدم؟!

دکتر دوباره دستانش را  زیر چانه اش زد و به مینا خیره شد و گفت:ممکنه. و اگه اینطور باشه . الان ژولیا رابرتز با جسم جدیدش رو به روی من نشسته.

مینا گفت: اما من. یک ماه بعد از مرگ ژولیارابرتز به دنیا اومدم . اگه اینطور باشه که شما می گید . تو این یک ماه چهبلائی سر روح اومده؟. روح کجا بوده؟

دکتر کریستوف در حالی که به صندلی اش تکیه می دادگفت: خب هیچ کس نمی دونه که دقیقاً چه روندی طی میشه تا روح دوباره به جسم تازه ایبر گرده. شاید یه جایی مثل برزخ وجود داشته باشه. شاید مدتی جایی می مونه تاخاطرات جسم قبلی رو فراموش کنه.

لحظه ای همه به فکر فرو رفتند و سکوت اتاق را فراگرفت و تنها صدای افکارشان بود که با هر یک حرف می زد.

دکتر کریستوف سکوت را شکست: البته این فقط یه نظریهاست . خیلی از دانشمندان از لحاظ علمی با دلایل و استدلالات خودشون ثابتش کردن وخیلی از دانشمند های دیگه ردش کردن. هر کدوم از این دو دسته هم دلایل و استدلالهای خودشونو دارن.

مینا پرسید: خودتون چطور دکتر؟. نظر شما چیه؟

-        استدلال هایهر دسته منطقیه . به هیچکدوم نمیشه خرده گرفت. اما فکر می کنم که حقیقت داشتهباشه . تا حالا در جاهای مختلف دنیا مورادی این چنینی پیدا شده .که اشخاصگذشته فرد دیگه ای رو به خاطر می آوردن و در آخر معلوم می شده که احتمالاً روحفردی در گذشته وارد جسم تازه ای شده. و این یعنی . این احتمال وجود داره کهشما مینا خانم . ژولیا رابرتز باشی.

جوزف که تا آن لحظه حرفی نزده بود ، با همان حالتبی تفاوت همیشگی اش و همان لحن خشکش ، رو به مینا گفت: البته این یه احتماله. واحتمال به معنای واقعیت نیست. تو شاید ژولیا رابرتز باشی . شایدم نباشی.هنوز به طور حتم یقین نداریم.

مینا معترضانه گفت: اما افکار من چی؟.خوابهامو چیمیگید؟ . احساسمو.

جوزف میان حرفش پرید: خب شاید تحت تأثیر داستانزندگی اون قرار گرفتی. واسه همین چنین افکاری به سرت زده.

مینا همچنان معترضانه گفت: اولین باری که عکس جوزفرو دیدم چی؟ اون موقع که اطلاعاتی درباره خوزه و ژولیا نداشتم.

جوزف محکم گفت: شاید قبلاً عکسشو دیده بودی و اونلحظه یادت نیومده . شایدم روح یه نفر دیگه در جسم تو باشه که خوزه رو دیده. شایدژولیا نباشه.چه کسی می دونه.

برای لحظه ای همه دوباره به فکر فرو رفتند.


یک روح در چند جسم

فصلششم

(نامۀژاکلین)

قسمت پایانی

سارا و مینا وارد هتل شدند. مینا خود را روی کاناپهولو کرد و گفت: اوف خسته شدم.

سارا روی مبل نشست و گفت: این خبرنگار هام که دستبردار نبودن. این یکی سؤالش تموم می شد . اون یکی سؤال می کرد .

مینا نشست و با هیجان خاصی گفت: رومه های فردارو بگو . عکسم رو بزرگ چاپ می کنن و می نویسن(( مینا خدا وردی . همان ژولیارابرتز است)). ( و بعد بلند خندید)

-        خب عکس منمکنارت هست.

-        عکس از دکترکریستوف هم هست.

سارا با لبخند گفت: اما خدایی اگه اون خبرنگارسیریشه جوزف رو مجبور نمی کرد . جوزف اصلاً عکس نمی نداخت. بنده خدا از دوربینفراری بود.عوضش دکتر کریستوف همه اش سعی می کرد تو همه عکسا باشه.

-        آره. اگهاون زن مو بوره بهش نمی گفت ((برید کنار . می خوام تکی از مینا عکس بگیرم ))کنار نمی رفت.

هر دو زدند زیر خنده.

سارا در حالی که به سختی خنده اش را کنترل می کردگفت: آره . بنده خدا بد ضایع شد.( اما موفق نشد جلوی خنده اش را بگیرد)

ناگهان تلفن همراه مینا زنگ خورد. مینا درحالی کههمچنان می خندید، گوشی همراهش را از کیفش خارج کرد و رو به سارا گفت: هیس.جوزفِ

سارا به سختی جلو خنده اش را گرفت، مینا که همچنانلبخند به لب داشت؛ پاسخ داد: سلام آقای جوزف. بله تازه رسیدیم.- ناگهان چهرهمینا در هم رفت ، ایستاد و با صدایی تقریباً بلند فریاد زد: چی؟!. یعنی چی؟.-سارا با دیدن تغییر حالت مینا با نگرانی از جا بلند شد کِی؟. باشه. الان با سارا میایم.

مینا هنوز تلفن را قطع نکرده بود که سارا با علامتسر از او پرسید که چه شده؟ مینا تلفن را قطع کرد و درحالی که چشمانش پر از اشک شدهبود گفت: ژاکلین مرده.

***

سارا و مینا با نگرانی وارد اتاقی که ژاکلین در آن بستریشده بود، شدند. جوزف و کریستوف بالای تخت او ایستاده بودند. آن ها با دیدن مینا وسارا کنار رفتند و از پشت آن ها پیکر بی جان ژاکلین که با چشمان بسته ، بیشتر بهنظر می آمد که خواب باشد ، نمایان شد. با دیدن او مینا به سرعت به سمتش پرید و سرروی سینه ژاکلین گذاشت و هق هق کنان زیر گریه زد. سارا هم چشمان آبی رنگش ، چوندریا طوفانی شد و اشک سراسر دریای چشمانش را مواج کرد.

وقتی مینا سیر گریه کرد، دکتر کریستوف جلو آمد ونامه ای را به سمت او گرفت و گفت: اینو ژاکلین برای تو نوشته.

مینا آهسته سر از سینه ژاکلین بلند کرد و به نامهچشم دوخت؛ سپس نامه را از او گرفت و با صدای بغض آلودش بلند خواند:

ژولیای عزیزم. ببخشید که مینا صدات نمی کنم .چون اینطوری راحت ترم . ژولیا . خواهر عزیزم. از اینکه تو رو بعد از سال هااینقدر خوشبخت می بینم خوشحالم. ممنون که اومدی دنبال گذشته ات. من خیلی ازمرگ می ترسیدم. اما تو با اومدنت به من فهموندی که . آدم بعد از مرگ هم بهزندگیش ادامه می ده . زندگی جدیدی رو تو جسم جدیدی تجربه می کنه.فرصت های تازهای به دست میاره .و دوباره می تونه زندگی کنه. دوباره می تونه تلاش کنه تابهتر زندگی کنه. ماجرای تو خیلی چیز ها رو به من فهموند. یکیش اینه که آدم هانباید نژاد پرست باشند . ترک . ایرانی . فرانسوی . انگلیسی.  آمریکایی و آفریقایی. فرقی نمی کنه اهل کجاباشیم. همه ما انسانیم. روح ما گاهی در این جسمه و گاهی در اون جسم. یک بارسیاه پوستیم و یک بار سفید پوست و شاید سرخ پوست . اصلاً هیچ فرقی نمی کنه.واینکه باید هوای حیوانات رو هم داشته باشیم . چون شاید  روزی روح ما درجسم یک حیوان هم بوده باشه.شاید پرنده باشیم.یا گاو یا شیر. یا هر چیز دیگه ای.پس بهتره به اون هاآسیب نرسونیم. یه چیز دیگه هم بهم یاد دادی که شاید اگه خیلی زود تر از این هاماجرای تو رو می فهمیدم . می تونستم درباه اش کاری کنم. ماجرای تو بهمفهموند.ما آدم ها بار ها در این دنیا زندگی خواهیم کرد. پس بهتر هر بار طوریکه دلمون می خواد زندگی کنیم و بریم دنبال رویا هامون و پل های پشت سرمون رو خرابکنیم و نگران آینده نباشیم. شاید اگه آدم ها این رو بدونن بیشتر ریسک کنن .اگه بدون فرصت دوباره ای هست . نگران خراب کردن فرصت امروزشون نمی شن و رویاهاشونودنبال میکنن.مهم اینه که آدم هر بار آدم بهتری باشه و سعی کنه بهترین خودشباشه. حالا که می دونم فرصت دیگه ای دارم راحت تر می میرم.

مینا نگاهی به صورت ژاکلین انداخت . لبخند کوچوی چهره ژاکلین نمایان بود، چیزی که مینا اول به آن دقت نکرده بود. دوباره مشغولخواندن شد: از اینکه من می رم ناراحت نشو و گریه نکن. من دوباره متولد می شم .شاید دوباره همو ببینیم . شایدم نببینیم. اما زندگی تازه ای رو تجربه می کنم. من خوشحالم که دارم می رم. چون موندنم مثل هر روز جون دادنه . تو همناراحت نباش. سعی می کنم که زندگیم  بهتراز زندگی قبلم باشه. خواهر بزرگترت .ژاکلین.

مینا به صوت ژاکلین نگاه کرد و لبخند لتخی زد ونامه را تا کرد و در جیبش گذاشت. جوزف دست روی شانه مینا گذاشت و گفت: فکر نمی کنیاین موضوع . موضوع خوبی برای یک نویسنده ی تازه کار باشه؟

مینا نگاهی به جوزف انداخت ؛ لبخندی زد و به علامتمثبت سر تکان داد.


چگونه در ایران تبدیل به قهرمان ملی شویم؟

(طنز)

پر واضح است که قهرمان ملی شدن کار شاقی است و نیاز به پارتی ، مهارت و تمارین زیادی دارد.

قدم اول: از آنجا که هرکاری را باید از کوچکش شروع کرد؛ شما هم از چاقو شروع کنید. برای دست گرمی ، چند تا از دوستانتان را با چاقو تهدید کنید و اگر مقاومت کردند ، با چاقو زخمی کنید و اگر خیلی مقاومت کردند، به قتل برسانید  و اگر از شدت مقاومت کفرتان را در آوردند تکه تکه شان کنید. بله، قهرمان شدن دل و جگر می خواهد.

قدم دوم: در این قدم پارتی چیز مفیدی است؛ چون از طریق آن شما می توانید صاحب اصلحه شوید و مجوزش را بگیرید. خب وقت آن فرا رسیده تا در کوچه و محله خودتان از نوامیس دفاع کنید و هر کس به دخترای محله چپ نگاه کرد با تفنگ کار او را بسازید و جنازه فرد را کنار دختر- که با دهان باز مشغول جیغ کشیدن است - رها کنید و پا به فرار بگذارید . هیچ بد به دلتان راه ندهید ، جیغ دختراز روی هیجان است و از کار قهرمانانه شما به وجد آمده.

قدم سوم: با داعش رو به رو شوید. بله ، قهرمان شدن به این آسانی های نیست؛ باید بزنید، بکشید، در دلِ جنازه ها قدم بر دارید تا قهرمان شوید . باید کارهای بزرگ انجام دهید تا دیده شوید.

قدم چهارم: حالا که به قدر کافی دلتان از سنگ شد؛ مجازید کودک کُشی هم بکنید. فقط یادتان باشد ، کودک وطنی نباشد.

قدم پنجم: حالا که بقدر کافی کُشتید، بهتر است کشته شوید . اگر در برابر دشمن شجاعانه ایستادید و فهمیدید که لحظه مرگتان توسط دشمن فرا رسیده ، در دلتان دعا کنید که حداقل یکی از آن ها دوربین تلفن همراهش را در بیاورد و فیلم برداری کند و به دنیا ارسال کند. لحظه قبل از مردن به عنوان آخرین چیز از خدا بخواهید که بعد از مرگِ شما ؛ دشمن بزرگتان بر علیه شما حرف هایی خونخوارانه بزند؛ درست است که سنگ دلی دشمن به پای اقدامات سنگدلانه شما نمی رسد ، اما در معروف شدن جنازه شما مؤثر است.

قدم ششم: قدم ششمی در کار نیست. به شما تبریک می گویم . مردم تمام اقدامات سنگدلانه شما را فراموش کردند و برای انتقام خون شما مشت ها را گره کرده اند. البته حیف که شما نیستید تا قهرمان شدن خود را جشن بگیرید ، ولی دیگران این کار را انجام خواهند داد.


درد و دل های وسایل یک خرابکار

راحله رضائی

کاناپه: از دست اینآقای خرابکار جونم به لبم رسیده. هر روز یه خرابکاری تازه می کنه و زنش واسههمین تو اتاق راش نمی ده. زنش می تونه راش نده.ولی من چی؟.من نمی تونم بگم رومن نخواب که. همین دیشب بود که با یک فشار اون پای درازش  دسته ی منو شکست.

کتاب: روز اولی رو کهداشتم پا به این خونه می ذاشتم رو یادم نمی ره. نو بودم. تازه دوسه روز بود کهکاغذام از دستگاه پرینتر بیرون اومده بود. خرابکار لای منو باز کرد.دِچیه؟.چرا اینطوری نگاه می کنید؟.کتابم دیگه.بله داشتم می گفتم.خرابکارلای منو باز کرد و دماغشو چسبوند به کاغذام تا به خیال خودش بوی نویی ام رو حسکنه.منم از همه جا بی خبر خوشحال بودم که صاحبم از من فیض دماغی می بره.تااینکه یهو عطسه کرد و کلی تُف و محتویات بینی ریخت رو کاغذای من .از همون اولباید می فهمیدم که این چه خرابکاریه.الان که یک ماهه از اون روز می گذره من دیگهکتاب نیستم . درختم نیستم. جونور هم نیستم فصیل بشم . آدمم نیستم دفنمکنن.هر کدوم از کاغذای من اثر آش و قهوه و چایی و شربت رو خودش داره.دیروزمآبنباتش رو چسبوند به من تا بره نهار بخوره برگرده. وقتی برگشت و آبنباتش روبرداشت. یه تیکه از وجود من رو هم کند و باهاش خورد.حالا چه جوری تونست بخورهنمی دونم.

بالشت: من دلم از همهپُرتَره .شب تا صبح که می خوابه. نمی خوابه که . مثل ابری که باران تولید میکنه . اینم از جاهای مختلف سر و صورتش آب تولید می کنه. یا فرت و فرت عرق میریزه و موهای خیس از عرقش خیسم می کنه . یا صورت چربش رو می ماله بهم . یا آبدماغ و دهن و گوش  وخلاصه هر سوراخی که روصورتش هست رو می ریزه روم. دیگه کلافه شدم. کلافه.

راحله رضائی

کفش: من چی بگم؟.یارو صد سال یه بار می ره حموم.به خدا که از بوی گند پاش دماغم از کارافتاد.تازه این که چیزی نیست.وقتی راه می ره منو می کشه رو زمین و راه میره.فقط زمینم که نیست. سنگ و خار و خاک و زباله و خرده شیشه و چیزای دیگه همهست.انگار قسم خورده تا رسیدن به خونه نابودم کنه.تازه این که چیزی نیست.یهوقتا پاش پیچ می خوره و میوفته زمین. همه سعی می کنن با زانو بیوفتن رو زمین تابلایی سرشون نیاد. اما این ترجیح می ده با صورت بخوره زمین ولی من واسه چند لحظهای روی زمین کشیده و سابیده بشم.نمی دنم چه هیزم تری بهش فرختم که باهام این کارارو می کنه.


معرفی کتاب 
من جوکم
(چالش نانومحتوا)
همین چند روز پیش بود که شاهین کلانتری (رومه نگار و استراتژیست محتوا) در اینستاگرام خودش این چالش رو گذاشت . یه جمله ی قشنگی گفت؛((یادگیری به شرط محتوا)).
از اونجایی که ما نویسنده ها .
 حالا واسه اینکه شاید بعضیا با من موافق نباشن یا کلاً با مخالف هم مخالف باشن یا شایدم اهل دعوا باشن و زیر پستم کلی بد و بی راه بنویسن که ((از طرف خودت حرف بزن.وگرنه از صفحه گوشیت می پرم بیرون و یه بادمجون پای چشات می کارم.)) منم جمله مو اصلاح می کنم. هرچند نمی دونم چطوری می خوان اینکار رو بکنن.
از اونجایی که من هر کتابی رو می خونم با هدف یادگیری می خونم ، و با هدف اینکه بهتر بنویسم ، مطالعه می کنم؛ ترجیح دادم تلفیقی از این چالش با بخش معرفی کتاب خودم ارائه کنم. البته می دونم کتاب برای نوجوانان هست ، اما برای یادگیری محدودیت وجود نداره.

این کتاب اولین کتابی است که من قبل از مطالعه کاملش دارم معرفی می کنم، می پرسید چرا؟
خب برای اینکه این کتاب ارزشش رو داشت ، در بخش مقدمه ناشر گفت که چه دنگ و فنگی برای چاپ این کتاب کشیده ، البته در یک صفحه کوتاه توضیح داده. حالا چرا دنگ و فنگ؟
واسه اینکه میخواست متن کتاب به صورت محاوره ای باشه.
و این مسئله من بود. مدت ها بود که فکر می کردم آخه واسه چی متن تمامی کتاب ها باید کتابی و یا به قول یارو گفتنی (ادبی) باشه؟آیا این باعث یکنواختی نمیشه؟ 
که البته بعد ها طی یک تحقیق میدانی - البته از دور و بریام - فهمیدم چرا داستان و رمان های ایرانی خواهان نداره.یکنواختی.
 تمام رمان ها و داستان ها محدودیت دارن ، یه سری اتفاق ها نباید بیوفته وگرنه با ارشاد به مشکل بر می خورن . اون موقع خر بیار و باقالی بار کن؛ که البته مشکل فقط این نیست. مشکل دیگه اینه که در تمام کتاب ها از یه اصل پیروی میشه: ((متن ها باید کتابی باشند  و دیالوگ ها می توانند محاوره ای باشند.))
و اما این کتاب ((من جوکم )) کتابی هست که از اصول پیروی نکرده و همینم متمایزش کرده . گاهی بهتره برای تنوع هم که شده؛ از اصول پیروی نکنیم.

نحوه مواجه شدن مسئولین با بلایای طبیعی

در ماجرای سیل اخیربرخی مسئولین در یالقوز آباد عکس العمل های متفات از خود نشون دادن که بنده لازمدیدم که این جلسه آموزش مواجه با بلایای طبیعی رو آموزش بدم:

دسته اول:شعارگویان

ون از شمال وجنوب و شرق و غرب و کلاً تمامی یالقوز آباد جمع شده برای امداد رسانی به مناطق سیده می روند و برای این کار به بهانه امداد رسانی مبلغی بودجه از دولت میگیرند  و عازم سفر می شوند و در مناطق سیده چند شعار مرگ بر آمریکا می دهند و با باقی مانده بودجه یکی یک کیسه برای عباهاشان می دوزند.

دسته دوم:دسته بگیرداران

پایگاه هایی را برایجمع آوری کمک های مردمی برای سیل زندگان ، راه اندازی می کنند و از مردم پول میگیرند و مبالغی که مردم به آن ها دادند ، مستقیماً به خزانه دولت واریز می نمایندبرای بلایای طبیعی بعدی انشاالله ، چون الان کار از کار گذشته و امداد رسانی فایدهای ندارد.

دسته سوم:همدردان

صرفا ابراز همدردی .

دسته چهارم :عکسیادگاری بگیران

به محض شنیدن خبروقوع سیل یا بلایای طبیعی دیگر ، موبایل فروشی ها پر می شود از دسته ی چهارم؛ چونکه این دسته به گوشی هایی با کیفیتی بالاتر برای انداختن عکس یادگاری در محل وقوعبلا احتیاج دارند. (یکی نیست بگوید، مبلغ گوشی جدید را صرف امداد رسانی کنید تامجبور نباشید از دولت بودجه بگیرید) لازم به ذکر است که این بودجه های دریافتی ازجانب این مسئولین مستقیماً به حساب آقازاده ها در خارج از یالقوزآباد ، واریز میشود.

دسته پنجم: از غافلهعقب ماندگان.

این دسته چون ازغافله عقب ماندند دنبال حادثه یا ایجاد بلای طبیعی یا غیر طبیعی برای مردم اندزیرا از حادثه قبل چیزی به آن ها نماسیده؛ پس با نقشه و طرح جدید برای بودجه حادثهی بعدی شکم صابون می زنند.

 

نویسنده: استادجان


نوجوان

ماجرای های سامی

این قسمت

(دماغ)

 

به به، عجب صبح شیرینی بود. خورشید ازتو پنجره اتاقم همینجوری زل زده بود به من و همینجوری برو بر نیگام می کرد. من توتخت خواب ، یه کش و قوسی به بدنم دادم . پتو رو پرت کردم کنار ؛ نشستم و باخوشحالی گفتم: صبح بخیر زندگی.

هنوز چشام کامل باز نشده بود . احساسکردم یه چیزی مانع دیدم میشه . فکر کردم اگه صورتمو بشورم درست میشه؛ پس رفتممستراح. صورتم رو شستم. به آینه نگاه کردم و گفتم: صبح بخیر خوش تیپ.

بعد فهمیدم که چرا درست نمی تونستمجلومو ببینم. یهو جیغم رفت رو آسمون هفتم. یه دماغ بزرگ اندازه یه گلابی. باورنکردنی بود. یه شبه دماغ نخودی من چطوری تبدیل به همچین دماغی شده بود؟ فرض کنیدیه روز از خواب بلند شید و ببینید که دماغتون شده گلابی.حالا مگه با این دماغ میشد رفت مدرسه.

 

زود از توالت پریدم بیرون و رفتم سراغمامانم. مامانم تا منو دید پرسید: چه بلائی سر دماغت آوردی؟

-        چه می دونم . بیدار شدم دیدم این شکلیه.حالا چه غلطی به سرمبگیرم؟

-        من چه می دونم.یالله آماده شو.الان مدرسه اات دیر میشه.

-        مگه من با این دماغ میتونم برم مدرسه؟!

-        یارو با 120 کیلو وزن و شیکم مثل بشکه بلند میشه میاد مدرسه. اونوقت تو با این گلابی نمی خوای بری مدرسه؟!. ببین اگه می خوای واسه مدرسه نرفتنبهونه بیاری بدون که کور خوندی آقای زرنگ.

نه خیر . مثل اینکه مامان من نمی خوادعمق فاجعه رو درک کنه. الان آقای خوش تیپ مدرسه اگه بخواد با این دماغ بره مدرسهکه کل بچه ها مسخره اش می کنن.

پس رفتم و هرچه زود تر توکمدم دنبال یهماسک گشتم ، تا به صورتم بزنم و بگم که مثلاً سرما خوردم.

تو مدرسه همه می پرسیدن که چرا ماسکزدم، معلم ها، بچه ها، مدیر، ناظم، فراش. وقتی به آقای ناظم گفتم : ((آقا سرماخوردم. ماسک زدم که یه وقت کسی رو مریض نکنم)) آقای ناظم گفت: تو؟!.تو آدم ازخود راضی؟!. تو به خاطر اینکه کسی سرما نخوره اون قیافه به قول خودت بی عیب ونقصت رو زیر ماسک قایم کردی؟.توقع نداری که باور کنم؟

 

اگه حوصله اش رو داشتم مثل قبل شروع بهکَل کَل کردن می کردم، اما ترسیدم که یهو ماسک رو از صورتم دربیاره و آبرو ،حیثیتم بره. پس بی خیال شدم و راهمو شدیم و رفتم. چون تا دیروز بچه خوش تیپ و بچهباحال کلاس بودم، کسی یهو ماسکم رو از صورتم نکشید، ولی خب بالاخره هر آن ایناحتمال می رفت که یه نفر این کار رو بکنه. کسی این کار رو نکرد ؛ اما همه از اینکهماسکم خیلی ورم کرده تعجب می کردن. بهم نمی گفتن اما من که نفهم نیستم.

خدا رو شکر اون روز بدون اینکه کسی چیزیبفهمه برگشتم خونه.

روز بعدش از خواب بلند شدم و رفتمدستشویی . قبل از اینکه صورتمو بشورم تو آینه رو نیگا کردم. ای داد بی داد . بدترشده بود؛ شده بود اندازه یه طالبی. مگه دیگه اینو میشه زیر ماسک پنهانش کرد.مامانمتا منو دید جیغی کشید؛ بعدش واسه دماغم ابراز نگرانی کرد. بابام که سر سفره نشستهبود ، در حالی که لقمه تو دهنش بود گفت: نگران نباش . کارش یه عمل زیباییِ که منپولشو ندارم.

از مامانم خواستم که بذاره امروز نرممدرسه اما اون گفت: اینطوری که نمیشه. نمیشه که هر روز هر روز به بهانه دماغ نریمدرسه.

گفتم : بابا. دیروزم که نذاشتی نرم .

اما نخیر، پاشو کرده بود تو یه کفش کهباید بری.

منم فوری یه شال گردن کلفت و پهن پیداکردم تا خودمو باهاش بپوشونم. تا زنگ آخر شال گردنه از زیر چشم تا انتهای گلو دورگردنم پیچیده شده بود.صدام هم از زیرش به زور در می اومد. بچه ها دیگه کم کم داشتنشک می کردن. بعضیا شون چپ چپ نیگا می کردن. بالاخره یکشون آخر زنگ به خودش جرأتداد و شال گردن منو پایین کشید. همه با دیدن دماغ مثل طالبی من زدن زیر خنده.داشتم از خجالت آب می شدم . دیگه بچه خوشگله کلاس نبودم.

 با گریه دوون دوون رفتمخونه و واسه مادرم همه چیو تعریف کردم . اونم جز همدردی کاری ازش بر نمی اومد.

فردا صبحش که از خواب بیدار شدم ، احساسکردم سرم خیلی سنگینی می کنه. وقتی تو آینه نیگا کردم ، دیدم دماغم اندازه یههندونه ی بزرگ شده. بلند جیغ کشیدم و از خواب پریدم.

خدا رو شکر که اینا همه اش خواب بود.البته فکر می کنم به خاطر اینکه دیشب زیاد تو شبکه های اجتماعی دنبال عمل زیبایی وعمل دماغ بودم ، این کابوس اومده بود سراغم.

 


سؤالاتی که برای نوشتن مطالب جذاب باید از خود بپرسیم

خیلی ها از من میپرسند که چه مطالبی برای مخاطب جذاب است یا اینکه چطور می شود مطالب جذابی نوشت.من همیشه سعی کردم  تا حد امکان به اینسؤال ، جواب بدم. مطالب زیادی در وبلاگم قرار دادم که در اون ها به این سؤال جوابدادم.

 اما چند روز پیش داشتم کتابی می خوندم که دربارهنویسندگی و بهتر نوشتن بود، بله من یک دانش آموز و دانشجوی ابدی ام . همیشه احساسمی کنم نیاز به یادگیری بیشتری دارم. خلاصه که.در اون کتاب مطلبی از خانمپاتریشیا ویلیامز منتشر شده بود و خانم ویلیامز در اون کتاب از سؤال هایی گفت کهبرای مطمئن شدن از جذاب بودن مطلبمون ، مهمه که از خودمون بپرسیم. من این سؤالاترو در زیر برای شما بیان می کنم. بهتره که قبل از نشر مطلب در وبلاگ یا انتشار اوندر کتاب این سؤال ها رو از خودتون بپرسید:

1.  این مطلب قرار است رویچه کسی تأثیر بذاره؟

2.  چطوری میشه اثر گذاریاونو بیشتر کرد؟

3.  آیا میشه از دیدگاهدیگه ای به این مطلب نگاه کرد؟

4.  آیا کسی هست که نخواداین مطلب رو بخونه؟چرا؟

5.  چطوری می تونمخواننده رو درگیر مطلب کنم؟

6.  در زمان نوشتن به چهافرادی توجه نکردم؟

7.  از چه منابعی می تونمبرای غنی تر شدن مطلبم استفاده کنم؟

8.  برای بیان داستانماز  چه دیدگاهی می تونم استفاده کنم؟

9.  چه اشخاص و گروههایی، در چه سنی و با چه اندازه تحصیلاتی ، از چه نژاد و طبقه ای ، با چه مذهب وقومیتی ، می تونن به داستانم اضافه بشن؟

البته درباه سؤال آخر- به نظر من- هر شخصی رو که در داستان خواستید استفاده کنید ، خودتون باید از قبلبا شخصیتش یا قوم و مذهبش آشنایی نسبی داشته باشید و اگر ندارید بهتره درباره تمامنکاتی که برای شخص در نظر دارید، تحقیق کنید.


خاطرات روان نویس یک مسئول

شبنه: امروز منو بردنبه یه مغازه لوازم التحریر.فکر کنم این مغازه تو بالای شهر باشه. چون خیلی ترو تمیزه .امروز با چند روان نویس بالاشهریِ تازه دوست شدم. یکی از اون رواننویس ها یه خانم باوقار و زیبا بود.من که خیلی ازش خوشم اومد . گمونم اونم ازمن خوشش اومده.

یک شنبه: امروز بااون خانم روان نویس صحبت کردم .آلمانیه.اصیلِ اصیل.بهش گفتم که ازش خوشماومده و می خوام باهاش ازدواج کنم.اونم قبول کرد.قرار شد فردا روان نویس عقدیرو – که قبلاً روان نویس یک پیر مرد عاقد بوده – پیدا کنیم تا خطبه عقدمونو یهجایی بنویسه.

دوشنبه: امروز .درست همون موقع که داشت خطبه عقدمون جاری می شد . یه مسئول اومد و منو خرید.حالا فهمیدم که چرا می گن ((مسئولین و نظام جوونا رو از هم جدا می کنن)) گمونماینم قبلاً گشت ارشادی چیزی بوده ، ولی منی که داشتم عقد می کردم رو چرا گرفت .خلاصه امیدوارم که مسئول با کفایت و با لیاقتی باشه و با من سرنوشت مردم رو درستکنه . نه خراب.البته با این جدایی که بین منو عشقم انداخت بعید می دونم باکفایت و با لیاقت باشه.

سه شنبه: امروزفهمیدم که این جناب مسئول .هم بی کفایته و هم بی لیاقت.تو جیبش بودم که تلفنشزنگ خورد.بهش خبر دادن که تو یه گوشه از کشور سیل اومده.اونم گفت: (( به من چه. من دارن زندگیمو می کنم.)) واقعاً عجب آدم بی وجدانیه این.

چهارشنبه: امروزصاحبم برای اولین بار ازم استفاده کرد. اما چه استفاده ای . بهتره بگمسؤاستفاده . وقتی داشت آمار بی کاری رو اعلام می کرد و می نوشت اعداد و ارغامالکی نوشت. دِ آخه کی باور می کنه که کشور ما فقط سه نفر بی کار داشته باشه؟

پنج شنبه:امروز صاحبمطی یک نامه به مقامات بالا پیشنهاد داد که همینجوری الکی یه تظاهرات راه بندازیم ومرگ به کشور های دیگه نثار کنیم . زیر امضاء هم نوشت . ما انسان های ایثار گریهستیم.

جمعه: امروزم تو جیبپیراهنش بودم که از طرف مقامات بالا یه نامه اومد که (( دیگه مردم ما ایثار گرنیستند و مرگ بر کسی نثار نمی کنند.))

اینم دید نامه نگاریجواب نمی ده زنگ زد به مقامات بالا و گفت: ((نامه تون رو دریافت کردم آقا .راهکارم اینه که به مردم بگیم اگه نیان و چهار تا فحش نثار کشور بیگانه نکنن.اگهتو سازمان دولتی باشن اخراج می شن.اگر خصوصی باشن. مجوزشون باطل میشه. اگرخانم های خانه دار باشن .خونه از چنگ شوهرشون و خودشون در میاد. اگر بچه مدرسهای هم باشن انضباطشون صفر میشه .نظرتون؟))

این حرفاشو که شنیدمکفرم در اومد و با وجود اینکه می دونستم صدامو نمی شنوه فریاد زدم: ((بی ادبیشماره یک کردم به نماینده و مسئولی که تو باشی.))

یهونمی دونم چی شد کهجوهرم ریخت و کل جیبِ پیراهنش سیاه شد.اما دلم خنک شد. آخیش.


ماجراهای سامی

اینقسمت

(ازاین مشاورا)

تو دفتر مشاور مدرسه ( آقای کَرَمی) نشسته بودیم .نمی دونستیم آقای کرمی چی می خواد بهمون بگه . پیش خودم فکرکردم ، نکنه به خاطراین کلیدی که برداشتیم یا چه می دونم ، تحویل ندادنش به دفتر مدیر ، تنبیه مون کنهیا به دفتر گزارش بده تا نمره انضباطمون کم بشه . وقتی دیدم بچه ها دارن بهم چپ ،چپنگاه می کنن فهمیدم اونا هم دارن به همین فکر می کنن و بعلاه حسابی ازم شاکی ان.اما با لبخندی که آقای کرمی روی صورتش داشت بعید می دونم که چنین چیزی باشه . بعداز چند لحظه سکوت که برای ما بچه ها صد سال طولکشید آقای کرمی گفت: به این که دانشآموزانی مثل شما تو این مدرسه هستن افتخار می کنم.

من و بچه ها حسابی جا خورده بودیم. یعنی داشت مسخرهمی کرد؟ ادامه داد: بچه ها حرفاتونو تو راهرو شنیدم .کامران. تو واقعاً باهوشیو اطلاعاتت هم خیلی زیاده . رامتین تو هم واقعاً تخیل شگفت انگیزی داری . واما تو سامان . تو راهرو که خیلی چنگی به دل نمی زدی .اما از معلم ها شنیدم سرکلاس خیلی مزه می پرونی خواستم ازخودم دفاع کنم اما اجازه نداد نه. ایناصلاً بد نیست. یه جوک برام بگو.

یه کم فکر کردمو با تردید گفتم: یه روز یه معتادهمی ره حموم و بعد پسرشو صدا می زنه و می گه: پِشَر . برو واشَم اون ماشین شَرتراشی رو بیار می خوام باهاش ریشَمو اِشلاح کنم.

آقای کرمی دستشو می گیره رو دلش و شروع می کنه بهخندیدن ، بچه ها هم با حفظ حیا ریز و قایمکی خندیدن.

آقای کرمی خودشو کنترل کرد و گفت: عالی بود. عالی.خب پسرا بگید بینم. واسه این استعداد هاتون چه فکری دارین؟

من گفتم: راستش ما وبلاگ نویسیم.

آقای کرمی گفت: چه عالی. آدرس وبلاگ ها تونوبگید.

رفت سراغ گوشیش و یکی یکی وبلاگ ها مونو چک کرد .یه کم هم مطالب رو خوند و بعد گفت: خب واسه چی وبلاگ می نویسید ؟ هدفتون چیه؟

کامران گفت: راستش هم می نویسیم هم که سر گرم بشینو سراغ بازی هایی که وقتمونو می گیره نریم . و هم اینکه مطلبمون برای مردم مفیدباشه و اونا رو سرگرم کنه . و هم اینکه می خوایم شغلمون باشه و ازش پول دربیاریم . البته از طریق تبلیغ گرفتن.

آقای کرمی گفت: عالیه که تو این سن و سال به فکراینجور کار ها هستین. اما خیلی ها به وبلاگ نویسی امیدی ندارن.

رامتین گفت: ما امید داریم آقا . من که همینالانم دارم خودمو تو ماشین صفر کیلومترِ مدل بالام و خونه ی جادویی ام می بینم.

آقای کرمی لبخندی زد و گفت: یکی از عوال مؤثر درموفقیت داشتن امیدِ . اما این کافی نیست.

من و بچه ها به همدیگه نگاه کردیم و بعد دوباره بهآقای کرمی خیره شدیم.

آقای کرمی سه تا کاغذ از دفترچه یادداشت کوچیکی کهروی میزش بود کند و همونطور که داشت تند تند روی اونها چیزی  می نوشت گفت: درست شنیدید . این کافی نیست.شما باید درباره اینکه چطوری وبلاگ نویسی کنید یا اینکه وبلاگ به درد چه مطالبی میخوره . یا مثلاً چطوری کتاب بنویسید تحقیق کنید. اطلاعات کسب کنید و حتی برایاینکه بهتر بنویسید باید کلاس برید بعد بههرکدوممنون یکی از کاغذ ها رو داد و گفت: برید به سوی پیشرفت و موفقیت.

روی کاغذ ها، آدرس چند وب سایت و بلاگ وکتاب رونوشته بود و همینطور افرادی که کلاس نویسندگی و وبلاگ نویسی دارن  به اضافه شماره تلفن هاشون رو روی کاغذ ها نوشتهبود.

می گما . خدا رو شکر که ما همچین مشاور باحالیداریم . فکر کنم خیلی از مدرسه ها ندارن. کم کم دارم بوی موفقیت رو حس میکنم، والبته بوی مستقل شدن رو.


ماجراهایسامی

اینقسمت

اینکلید مال کجاس؟

دیروز وقتی داشتم تو راهروی مدرسه قدم می زدم ؛ یهویه کلید پیدا کردم. یه کلید کوچولو. اصلاً معلوم نیست همچین کلیدایی به درد چی میخورن.

راستی یادتونه گفتم من خوش تیپ و بچه باحالهکلاسم؟دروغ نگفتم اما راستشم نگفتم. از نظر رفیقام من خوش تیپ و بچه باحال کلاسم ؛نه از  نظر بقیه.

بذارید رفقام رو بهتون معرفی کنم . اینا آدم هایی انکه نصف بیشتر جک هامو از کار ها و حرف های اونا به دست میارم.

 اینکامرانِ موهاش وزوزیه و چشای ریزی داره. پدر و مادرش افغانستانی هستن و خودش توایران به دنیا اومده و بزرگ شده. یه عینک بامزه ته استکانی می زنه و یه کَمَمچاقه. بچه باحالیه ، خیلی باهوشِ و اطلاعات عمومیش بالاس اونم مثل من وبلاگ نویسه؛ منتها من جوک و طنز می نویسم و اون مطالب علمی و آموزشی می نویسه . مدام در حالتحقیقِ ؛ یا کتاب می خونه یا تو اینترنت دنبال اطلاعاته. هر بار که می بینمش حداقلسه تا کتاب بزرگ دستشه.

ماجراهای سامی

اینم رامتینه . اونم مثل ما نویسنده است؛ منتها تووبلاگش داستان های سریالی تخیلی می نویسه . تخیلش خیلی قویه . بعضی وقتا عجیب وغریب فکر می کنه و حرفای عجیبی می زنه. درباره افسانه و جادو و. هرچی بخواید میدونه.

اینم منم . اسمم سامانه . نه شوخی کردم . می دونمکه می دونید. 

می دونید ، بچه ها مارو کامی ، رامی ، سامی صدا می کنن ، شایدم برعکسیعنی سامی ، رامی ، کامی . دوستام از اختصار خوششونن نمیاد ولی من چرا.

حالا چرا رفیقامو بهتون معرفی کردم؟ واسه این که مناین کلیدی رو که پیدا کردم ؛ بردم پیش اونا. کامران باز با چند تا کتاب داشت کناررامتین راه می رفت . من بهشون رسیدم: سلام بچه ها. چه خبرا؟

کامران گفت: سلام.داشتم درباره ماهی های گوشتخوار با متین حرف می زدم.می خوای اسماشونو بگم؟.

دهن باز کرد تا حرف بزنه، که گفتم: نه داداشقربونت. تو اگه بخوای درباره چیزی حرف بزنی یه ماه رمضون طول می کشه .چون میخوای جد و آبادشونم بهم معرفی کنی .نه من تمایل دارم و نه ماهی ها .چون اوناخودشونم جد و آبادشون رو نمی شناسن.

رامتین زیر زیرکی خندید.

دیدم کامران از حرفم ناراحت شد پس گفتم: منظورماینه که یه موضوع مهم تر داریم. یه نیگا به این بندازین.

کلید رو بهشون نشون دادم.

کامران گفت: خب این کلیدِ چیه؟

-       نمی دونم.حتی نمی دونم باهاش چی کار کنم.

-       پس به هیچدردی نمی خوره.

همون موقع بود که رامتین با اون تخیل بی نهایت عجیبو غریبش شروع کرد به حرف زدن : کی گفته به درد نمی خوره ؟.اتفاقاً تو داستان هایتخیلی چیزایی که به نظر میاد به درد نمی خورن. خیلی کارایی دارن.

به شوخی گفتم: بله دیگه.هر چیز که خوار آید روزیبه کار آید.

دیدم که کامران از این حرفم خنده اش گرفت اما سریعجمعش کرد. رامتین ادامه داد: چرا حرفمو جدی نمی گیرید؟. شاید شاید این کلیدکوچولو کلید یه گاو صندوق بزرگ باشه که توش متن تمام ورد های جادویی پنهان شده .که البته شاید جادوی سیاه باشه.یا مثلاً

کامران اجازه نداد ادامه بده: جادو واقعیتنداره.باید حدس هایی بزنیم که با واقعیت جور در بیاد.

رامتین با حالتی تدافعی گفت: نه خیر. جادو یه جورعلمه.

-       پس چرا تو بلدنیستی؟

-       بالاخره یهروز  یاد می گیرمو بهت ثابت می کنم.

بله. این دو نفر بازم شروع کردن سر این موضوع دعواکردن . من موندم اینایی که اینقدر در این باره اختلاف نظر دارن چطور با هم رفیقموندن. فکر کنم این من باشم که کنار هم نگهشون می دارم.

می پرم وسط حرفشون: ببخشید که مانع ادامه بحثارزشمند بی ارزشتون می شم.الان بحث ما سر کلیدِ البته اگه یادتون نرفته باشه.-اونا ساکت می شن و منم کمی فکر می کنم و ادامه می دم شایداین کلیدِ کمدِ دفتر آقای مدیر باشه که توش سؤالای امتحان میان ترم رو گذاشتهباشه.

رامتین با خوشحالی گفت: ایوَل . پس می ریم سراغسؤالا و یه نمونه بر می داریم. دیگه مجبور نیستم همه درسا رو بخونیم .

به تمسخر گفتم: بله. از اونجایی که دفتر آقایمدیر یه جنگل متروکه است .هیچ وقت توش هیچ آدمی پیدا نمی شه.واسه همینم ماهِلِک و هِلِک می ریم سراغ کمد سؤالا و برشون می داریم.مثل اینکه خیلی توتصوراتت غرق شدیا.

-       خب شب میریم.اون موقع هیچکی تو دفتر نیست .

-       بله .هیچکیهم تو مدرسه نیست.باشه قبول. اما زحمت پیدا کردن کلید در مدرسه رو باید خودتبکشی.

ما اینقدر گرم صحبت بودیم که نفهمیدیم مشاور مدرسهاز اول بحثمون ، داره به حرفامون گوش می ده؛ واسه همینم وقتی اومد جلو و دیدیمش حسابیجا خوردیم . آقای مشاور با لبخند گفت : این کلیدرو بده به من کلید رو ازم گرفت و ادامه داد این کلیدِ کمدِ دفتر منه که توش فقط پرونده های مشاورۀ بچه هاست. به دردتون نمی خوره .اما می خوام باهاتون صحبت کنم .پس بیاید دفترم.

کامران گفت: اما الان کلاس داریم آقا.

-       خودم بعداً بامعلمتون حرف می زنم.

خدا به خیر کنه؛ یعنی چی کارمون داره.


ماجراهای سامی

این قسمت

(بابام خون آشامه)

ماجراهای سامی

بابامخون آشامه. البته فکر می کنم که خون آشام باشه، چون یه سری خصوصیاتش شبیه اوناس.نه این که بگم بدجنس و خواره ها ؛ نه ؛ اتفاقاً خیلی هم مهربونِ اما.

خببذارید براتون تعریف کنم. روز اولی که اومدیم به این خونه جدید رو یادم نمی ره.وارد اتاقم که شدم، کلی واسش نقشه کشیدم. میزو میذارم اینجا،کمدو می ذارم اونجا .اما پنجره ای که رو دیوار اتاقم بود بیشتر از صاحب اتاق شدنم باعث شد قند تو دلمآب بشه. آخه قبلاً وضعیت خوبی نداشتم. شاید در آینده براتون تعریف کنم، شایدم نه.آخه خیلی دلم نمی خواد از چیزای ناراحت کننده حرف بزنم.

ای وایاز بحث پرت شدیم بیرون ؛ عیب نداره دوباره پرت می شیم تو بحث. بله داشتم از اونپنجره و اون منظره شگفت انگیز می گفتم. رو به روی پنجره اتاق من منظره پارک سرسبزِسرِ کوچه مون بود. تو روز که خیلی منظره زیبایی داشت ، می تونستم حدس بزنم که شباوقتی چراغای پارک روشن میشه و خانواده ها دست بچه هاشونو می گیرن و میارن پارک ،چقدر این منظره قشنگ تر میشه.

پیشخودم تصور می کردم ، روزهایی که از مدرسه میام و خسته و کوفته و بی انرژیم ،اینمنظره چقدر می تونه بهم انرژی بده. به به. تازه اتاقم یه تراسم داشت که رو به همونپارک بود. تابستونا می تونستم برم تو تراس و همونجا یه میز و صندلی بذارم و رو بهاین منظره زیبا به کارم برسم. می پرسید کار من چیه؟ می پرسید یه بچه 11 ساله چهشغلی می تونه داشته باشه؟ باید از زیادی تصو رو تخیل کردنم متوجه شده باشین. خببهتون می گم. من یه وبلاگ نویسم. البته هنوز ازش کسب درآمد نمی کنم ولی خیلی به درآمد زایی اش در آینده امیدوارم . دارم توش داستان های طنز و جوک و. می ذارم کهبیشترشون از تخیل این جانبه. بعضی هاشونم از این ور و اون ور تهیه می کنم، البتهبا ذکر منبع. بله من کارم خیلی درسته. تازه بعضی وقتام داستان های تخیلی بلند مینویسم؛ اما کیه که چاپش کنه؟

ای بابا. باز که از بحث پرت شدیم. داشتم می گفتم این بالکن خیلی واسه من خوب میشه.تابستونا توش کار می کنم و از اون منظره لذت می برم و زمستون ها هم از پشت پنجرهاز منظره لذت می برم.

اماامان از دست بابام. فردا که از مدرسه برگشتم دیدم تمام شیشه پنجره های خونه و بهخصوص پنجره اتاق من رو از این پلاستیکایی که شیشه رو مات می کنه چسبونده.کسی اسمشومی دونه؟ آهان یادم اومد بهش می گفتن برچسب شیشه مات کن.

خلاصهکه کل رویا های من درباره اون اتاق نقشه بر آب شد. اما من همیشه نیمه پر لیوان رومی بینم. حداقل نور تو اتاقم بود ، که البته فرداش که از مدرسه اومدم دیگه نبود.چون بابام پنجره های کل خونه رو پرده زده بود. اونم چه پرده هایی، حسابی کَت وکُلفت بودن . می گفت: تو زمستون از شر سرما راحت میشیم و تو تابستونم از نور شدیدجلوگیری می کنه.

یکینیست بگه((بابا. مگه نور خورشید چه مشکلی داره. خیلی هم باحاله.))

خودمودلداری می دادم که اشکال نداره چراغ اتاق رو میشه روشن کرد و وسایل رو دید. امابابام وقتی تو خونه بود که اکثراً شب ها بود هر یه ربع یه بار از جاش بلند می شد و هر جا چراغ روشن بود خاموشش میکرد و واسش هم مهم نبود که من درس و مشق دارم و می گفت: از نور روز استفاده کن.

-       بابا کدوم روز . ما که تو روز روشن هم باید اینجا چراغ روشن کنیم تاهمدیگه رو ببینیم.))

-       حرف اضافه نزن. همین که گفت. نور روز.

نورروز؟ هه. خنده دار بود. اما بازم به خودم دلداری می دادم که عیب نداره روزا توبالکن می رم . اونجا دیگه حسابی نور هست؛ منظره هم که هست.خیلی هم عالی. اما فرداشکه می خواستم برم تو بالکن دیدم درش قفله از مادرم پرسیدم کلیدش کجاست اونم گفت:دست باباته.گفت این بچه یهو می دوه می ره تو بالکن خودشو پرت می کنه پایینخطرناکه.

ای بابامگه من بچۀ دو ساله ام . دیگه مطمئن شدم ما رو داره از نور دور نگه می داره؛همینطور خودشو.

یه بارنصف شب دیدم تو تاریکی یه فیلم خون آشامی نیگا می کنه و کلی هم با کارای خون آشامهحال می کنه و می خنده . از اون به بعد مشکوک شدم که نکنه بابام خون آشام باشه .چون خون آشام  ها از نور فراری اند چوننور، هم خودشون و هم بچه هاشونو نابود می کنه. شایدم بابام واسه همین ما رو از نوردور نگه می داره . خب اگه اینطور باشه نباید برم مدرسه وگرنه می میرم.یوهو.بهونهجدیدم جور شد.

البتهاین نمی تونه حقیقت داشته باشه وگرنه من و بابام باید تا حالا مرده بوده باشیم.چون من هر روز می رم مدرسه و اونم میره سر کار. البته این کارای بابام باعث شد ماویتامین D بدنمون بیاد پایین .ولی بابام حاضر هر دفعه n تومن بابت اون قرص هایکوفتی ویتامین D پول بده ،اما به ما نور نده.


ماجراهایسامی

اینقسمت

(پیشنهادعجیب استرس زا)

از وقتی رفتم سر کلاس طنز نویسی انگیزه ام واسهپیشرفت بیشتر شده. خدا پدرِ پدر جد مشاورمونو بیامرزه . تازه این روزا خیلی توخودمم ، همینجوری می چپم تو اتاقم و کتاب طنز می خونم و یا می نویسم و یا فیلمکمدی نیگا می کنم .

می دونید چیه ؟به نظرم جیمز پترسون و کریسگرابنستاین ، خیلی باحال طنز نوجوانانه می نویسن و البته شاه همه طنز نویسا عزیزنسینِ ، تازگیا هم یه کتاب از علیرضا لبش پیدا کردم ، اونم بد نمی نویسه . حالااگه بخوام درباره همه کتاب هایی که خوندم بگم که یه طومار میشه . فکر نکنم حوصلهداشته باشین که بگم ، مثلاً از فیلم های کمدی برادران رایتس  و چارلی چاپلینخیلی لذّ ت بردم و هم خیلی یاد گرفتم.گمون نکنم براتون مهم باشه که سه شبانه روز نخوابیدم و یا مدرسه بودم و درس می خواندمو یا کلاس طنز می رفتم و یا می خوندم و می نوشتم. پس من اینا رو بهتون نمی گم ، مناینا رو بهتون نگفتم و شما هم نشنیدید.

***

دیروز وقتی رفتم مدرسه با پیشنهاد عجیب آقای مدیر رو به رو شدم . گفت: به پیشنهادمشاور مدرسه اومدم بهت پیشنهاد بدم که فردا سر صف یکی از داستانای طنزتو بخون.

می دونم یه کم پیشنهاد تو پیشنهاد شد. اما الاناصلاً شوخی بردار نیست ، چون تا دو دقیقه دیگه من باید برم جلوی 400 دانش آموزوایسم و داستانم رو براشون بخونم ، اصلاً هم معلوم نیست واکنششون چی باشه .

بله مدیر داه صدام می زنه تا بیام ، اما من از شدتاسترس دارم خودمو خیس می کنم . عرق داره ازم چیکه می کنه . آهان بالاخره تونستم یهقدم برم جلو اما مدیر که انگار خیلی منتظر مونده بود یه نیگا به من می کنه و می گه: دِ یالله دیگه

منم همینجور قدم هامو مورچه ای بر می دارم تا یهوقت شلوارمو خیس نکنم.

خب الان دقیقاً جلوی 400 نفر وایسادم یه نیگا بهشونمی کنم و می گم: خداحافظ. یعنی سلام.

بچه ها پوزخند می زنن، منم حسابی دست و پامو گم میکنم و می خوام شروع کنم به خوندن که یهو می فهمم به جای خواندن کلمات دفترم دارماین چیزا رو پشت هم بلغور می کنم: تِ تِ .پِ تِ.دَ دَ . دادا. دودو.سِشِ. کَلَم .دَلم . لالا. بَلَم.

ای بابا چرا اینجوری شد .بله بچه ها دارن می خندن ،اما اینبار نه به داستان ها و جوک هام ، اونا دارن به خودم می خندن. مدیر یه نیگا بهمن می کنه و در گوشم می گه : چی کار می کنی ؟.درست بخون دیگه.

منم دوباره دفترم رو نیگا می کنم: اِاِاِ.یه .یه روز . که . اِاِ.اِ. تابستون بود. اِ.اِ.اِ. خیلی . اِ.اِ.اِ. هم. اِ.اِاِ.گرم.اِ.اِ.اِ.بود. اِ.اِ.اِ.یه. اِ.اِ.اِ. مردی.

بچه ها یه صدا می گن: اِ.اِ.اِ.

و بعد دوباره مسخره ام می کنن. صداشون الان گوشخراش تر از همیشه به نظر میاد.

بله حالا که دیگه حسابی مسخره شدم بهتره برم وآبروی خودمو نبرم،پس برمی گردم تو راهرو.


ماجراهایسامی

اینقسمت

(جوکهای سر کلاسِ من)

این بار سر کلاس طنز نویسی معلم خیلی ازم خوششاومد، نمی دونم معلم ما خیلی خوش خنده بود یا جوک های من خیلی خنده دار بودن.

مثلاً وقتی آقای معلم پرسید: بچه ها. به نظرتونخنده چیه ؟

من گفتم: خنده آن است که بر هر درد بی درماندواست. پس بخند و بخور تو نون ماست.

کلاس رفت رو هوا ؛ همه قش کرده بودن ازخنده . آقایمعلم که بیشتر از همه می خندید.البته خودم فکر نمی کردم خیلی خنده دار باشه. یامثلاً وقتی معلم گفت: به نظرتون برای جوک گفتن چقدر زمان لازمه من گفتم: یهثانیه. (جوک).

بازم خندیدن. راستی این معلممونه . یادم رفت که بگمیه خورده قدش کوتاهه.تو داستان هام هم نتنها کلی جوک چپونده بودم ؛ اونم دربارهمعین و همینطور که در تصویر می بینید حسابی ازم شاکیه.

البته معلم با وجود اینکه خوشش اومده بود بازم ، گفت:مسخره کردن دیگران کار درستی نیست. مگر اینکه قبلش اول خودتو مسخره کرده باشی. وقتی با خودت شوخی کنی و از خودت جوک بسازی دیگه کسی از اینکه باهاش جوک بسازی ناراحت نمیشه . هرچند این مورد هماستثنا داره.

خلاصه وقتی کلاس تموم شد معین با مشت های مثل پرکاهش حسابمو رسید و یه بادمجون پای چشمم کاشت.

وقتی دیدم از جوک هام تو کلاس طنز نویسی استقبالمیشه تصمیم گرفتم سر کلاس های مدرسه هم جوک بگم . درسته که از خنده های بچه فهمیدمکه از جوک هام استقبال میشه ؛ اما از جریمه ای که معلم بهم داد فهمیدم که جوکتعریف کردن ومزه پرونی بیش از حد تو کلاس کار درستی نیست.


ماجراهایسامی

اینقسمت

(تجربیاتکلاس ها)

ماجراهای سامی

تو مدرسه درباره کلاس دیروز بعد از ظهر و دوستانجدیدم با کامران و رامتین صحبت کردم . وقتی داشتم از معین و قُلدُر بازی هاش میگفتم، کامران گفت: مثل این که اذیت کردن تازه وارد ها قانون هر مدرسه و کلاسیه.

دوزاریم افتاد که اونم با مشکلی مشابه معین مواجهشده، پس پرسیدم: تو هم؟

سری ت داد و گفت: متأسفانه. یه یارویی هست کهخیلی از خود راضیه و کلاً به همه قیافه می گیره . دیروز وقتی سر کلاس دید اطلاعاتمن از اون بیشتره آخر کلاس با رفیقاش جلومو گرفت و گفت: (( هی افغانی . فکر کردیخیلی باهوشی؟ . فکر کردی از یه کشور دیگه میای و حق ما رو می قاپی و می ری؟ .یادت باشه . من هم از تو باهوش ترم و هم سلطان کلاس منم.)) هه. خیال کردهجنگله

گفتم: آخ که از دست این نژاد پرستا خون آدم به جوشمیاد. فقط باد دارن . باد. که البته اگه درش بدن بهتره.

بچه ها نخودی خندیدند.

کامران گفت: واقعاً نمی دونم چرا بعضیا دوست دارنالکی با آدم درگیر بشن. اما حتماًدرباره اش تحقیق می کنم.

رامتین گفت: اما بچه های کلاس داستان نویسی تخیلیکه ایجوری نبودن.اتفاقاً خیلی هم باحال بودن . ما تو کلاس فقط به هم ایده میدادیم.

گفتم: خب مثل اینکه خوش شانسمون تویی.

ماجراهای سامی

اون روز تا آخر ساعت حتی سر کلاس وقتی ردیف آخرنشسته بودیم ، داشتیم درباره کلاس دیروز حرف می زدیم و منم هی مزه می پروندم .البته دوتا از معلم ها چنان جریمه ای بهمون دادن که اگه یک هفته تموم هم بنویسیمشتموم نشه.


ماجرایهای سامی

اینقسمت

(رُفقایجدید)

فکر نمی کردم کلاس طنز نویسی این شکلی باشه. توکلاس کلاً پنج شش نفر بودیم. هر کدوم از بچهها هم سر کلاس مزه می پروندن ، حالا چه بامزه و چه بی مزه.

باحالش اینجا بود که معلم اصلاً ناارحت نمی شد وکلی هم حال می کرد. بی حالش اینجا بود که یه پسر بی مزه از خود راضی به اسم معینتو کلاسمون بودکه هم جوکاش بی مزه بود و هم داستاناش ؛ خیلی هم ادعا داشت .

همون لحظه اولی که وارد کلاس شدم اومد جلومو و گفت:هی پسر. فکر نکن می تونی اینجا رئیس بازی در بیاریا. نه خیر . از این خبرانیست. تو کلاس حرف اول و آخر رو من می زنم.

گفتم: بله . متوجه شدم . شما حرف آخر رو اول میزنید.

با جدیت گفت: ههِ ههِ . خندیدم . بی مزه .یادت باشه با نمک ترین و طناز ترین طنز نویس این کلاس منم.

گفتم: مگه با اون اخم های روی صورتتون میشه بهبانمکیتون شک کرد؟

لبخندی زد و گفت: آفرین درستشم همینه

فکر کنم یه خورده خنگم هست ؛چون منظورمو نفهمید .لابد پیش خودش خیال کرده ازش ترسیدم.

رفتم تو کلاس و بین یه دختر تقریباً 10 ساله و یهپسر تقریباً 15 ساله نشستم و گفتم: سلام.

هر دو جواب سلامم رو دادن .

یه خورده باهاشون گرم گرفتمو فهمیدم اسم دخترهنازنینِ و به خاطر اینکه پر حرفه و پدر و مادرش برای اینکه چند ساعتی ازش دو بشن وآرامش بگیرن تو این کلاس ثبت نامش کردن. البته این چیزی بود که اون می گفت . بهنظر من که پر حرفیش بامزه تر نشونش می ده . تازه خیلی هم کنجکاو بود و مدام سؤالمی پرسید. درباره هر چیزی که می دید و می شنید واسش سؤال پیش می اومد. خلاصه که بهنظرم دختر باهوشی بود.

یه کم از پسره براتون بگم .

همینطور که میبینید هیکلش توپه. اسمش امیدِ . درست حدس زده بودم ؛ 15 سالش بود . پدر و مادرش وقتی دیدن استعداد خاصی توجوک گفتن داره خواستن استعداد بچه شون هدر نره و آوردنش اینجا اسمشو نوشتن. می گناونایی که بامزه جوک تعریف می کنن ، بامزه هم می تونن طنز بنویسن. خلاصه بگم کهامیدم پسر خوبیه.

این کلاس با این شرایطش و این دوستای جدید ، خیلیحالمو خوب می کنه.درسته که تو همون لحظات اول معین حالمو گرفت ؛ اما همین آقامعینم می تونه سوژه خوبی واسه داستانای طنزم باشه.


نکاتی درباره وبلاگ نویسی

دوستان سلام.تاحالابه این فکر کردین که یک وبلاگ داشته باشید و شروع کنید به نوشتن عقاید و اطلاعاتتون؟یا اینکه می خواستین خاطراتتون رو توش بنویسید؟ آیا می خواستین وبلاگ نویسی روشروع کنید، اما نمی دونستید یه وبلاگ خوب باید چه ویژگی هایی داشته باشه و یهوبلاگ نویس خوب باید چه نکاتی رو رعایت کنه؟ می خواید آمار بازدید وبلاگتون بالابره و نمی دونید چطور باید این کار رو بکنید؟

پس در ادامه مطلب بامن همراه باشید .

1.وبلاگ نویسی= کوتاهنویسی یا به اندازه نویسی؟

یکی از ویژگی هایوبلاگ کوتاه نویسیه . هیچ کس حاضر نیست ، زمان زیادی رو صرف خوندن یه مطلباینترنتی کنه ؛ اونم با این سرعت اینترنت ایران. پس سعی کنید که مطلبتون خیلیطولانی نباشه ، اما خیلی کوتاه هم نباشه چون اگه خیلی کوتاه باشه ، وبلاگتون تو صفحهاول سرچ گوگل ، قرار نمی گیره ؛ چون کوتاه بودن بیش از حد باعث میشه این مطلب و یاحتی وبلاگتون بی ارزش جلوه داده بشه.

2. تصویر یادت نره

تو هر مطلب حداقل یکتصویر بذارید، چون تصویر باعث جذب شدن بیشتر تر مخاطب و بالا رفتن آمار بازدیدمیشه . گاهی هم محتوای ویدئویی تولید کنید.

نکته مهم: سعی کنید تصویر برای خودتون باشه و از جایی نگیرید.

3. ذکر منبع

این که دیگه گفتننداره، ذکر منبع باعث میشه اعتبار وبلاگ شما بالا بره . تازه اصلاً انسانی نیست کهاطلاعاتت رو از جای دیگه ای به دست بیاری و منبعش رو ذکر نکنی.

4.به روز باشید

به روز بودن نتنها بهمعنی به روز کردن وبلاگ یا همون هر روز مطلب قرار دادن در وبلاگه ، بلکه به معنایاطلاعات به روز داشتن هم هست. از اوضاع کشور مطلع باشید. موضوعات به روز رو که برایمردم مهم هست ،  انتخاب کنید ؛ میخواددرباره اوضاع ی یا اقتصادی باشه یا آخرین اخبار سلبریتی ها و مد و یا هر چیزیکه وبلاگ شما به اون مربوط میشه . مخصوصاً اگه مقاله علمی می نویسید، اطلاعاتتونحتماً باید به روز باشه و آخرین اطلاعات و اتفاقات مهم دنیای علم رو در اون ذکرکنید.

5.مخاطب رو سورپرایزکنید

گاهی از روال عادیوبلاگ خارج بشید و موضوعی رو مورد بحث قرار بدید که مخاطب سورپرایز بشه و بدونه کهوبلاگ شما همیشه یکنواخت نیست. مثلاً اگه شما همیشه درباره مد صحبت می کردید ،اینبار در باره اخبار جدید فلان بازیگر حرف بزنید و یا اگه همیشه مطالب علمی دروبلاگتون قرار می دادید اینبار یه داستان کوتاه بنویسید یا هر چیز دیگه.البته فراموشنکنید که وبلاگ شما فقط یک موضوع رو دنبال می کنه و این سورپرایز ها نباید مداماتفاق بیوفته وگرنه دیگه سورپرایز نیست و برنامه روتین شما به حساب میاد.

6.گاهی برنامه رو عوضکنید

اگر وبلاگ شما مثل وبلاگمن برنامه خاص خودش رو داره ؛ گاهی برای تنوع برنامه رو عوض کنید. مثلاً وبلاگ من همیشهبرنامه خاص خودش رو داره ، چند وقت پیش یه داستان سریالی علمی – تخیلی در وبلاگقرار دادمو طبق برنامه پیش نرفتم . یا همین تازگیا یک داستان سریالی نوجوانانه دروبلاگقرار دادم ، بعد به هوای اون برنامه وبلاگ رو به کلی می تونم عوض کنم ، یا حتی میتونم بی برنامه پیش برم.

البته یادتون باشه وقتیاین تغییر برنامه رو دروبلاگ انجام می دید قبلش حتما بازدید کننده ها رو، طیانتشار یک مطلب ثابت ، مطلع کنید.

7. داستان نویسان،سریالی بنویسند

افرادی که داستان مینویسند ، بهتره سریالی بنویسند ؛ چون این باعث میشه مخاطب تا پایان داستان هر روزداستان شما رو دنبال کنه و این موضوع باعث پر بازدید شدن وبلاگ شما و در نهایتقرار گرفتنش در صفحه اول سرچ گوگل میشه .

امیدوارم این مطلببرای شما مفید بوده باشه، شاد، سلامت و موفق باشید.


ماجراهایسامی

قسمتآخر

(موفقیت نهایی)

یک هفته پیش استاد طنز نویسیمون بهم گفت که ، یهمجموعه داتان های کوتاهم رو براش ببرم . فرداش منم نشستم و بد تر از میزا بنویس ،داستان نوشتم و بهش تحویل دادم. الان یک هفته است که گذشته و کوچکترین نظری دربارهاش نداده ، حتی بهش اشاره ای هم نکرده.

من الان سر کلاسش نشستم و کلی هم استرس دارم؛ آخهقراره بشه بگم ، اگه داستانام به دردش نمی خوره پسش بده یا حداقل راهنمایی ام کنهتا بهتر بنویسم. می خوام بپرسم چرا سکوت کرده؟

بله بالاخره استاد وارد کلاس شد و قبل از اینکه وقتکنم چیزی بگم بهم گفت: بیا جلو . یه سورپرایز برات دارم.

آخ که چقدر از سورپرایز بدم میاد، آخه سورپرایزاییکه واسه من پیش میاد اصولاً اتفاقای بده ، نه خوب.

اما این چیه از کیفش در آورده؟یه کتاب؟خدایا دارمبال درمیارم ، ایم مجموعه داستانای منه که استاد چاپش کرده.

یهو در کلاس باز یشه و بله ، این پدر و مادر منن کهپشت اون در ران بهم لبخند می زنن. مثل اینکه دستشون با استاد تو یه کاسه بوده.البته چه فرقی می کنه. می رم و می پرم تو بغلشون. بابام میگه: بهت افتخار می کنمپسرم.

مامانم می گه: همیشه موفق باشی . پسر گلم.

از اینجا به بعدش صحنه یه کم تراژدی می شه و به دردداستان کمدی ما نمی خوره.

بچه ها. امیدوارم شما هم رویاتونو دنبال کنید؛ هرچی می خواد باشه؛ فقط سر سختانه براش تلاش کنید.

به امید موفقیت همه ما.


ماجراهایسامی

اینقسمت

(دوبارهمَنَمو چهار تا صد نفر)

بله با این امیدی که دوستام بهم دادن دوباره رفتمتو اتاقمو شروع کردم به نوشتن . البته این شب بیداری هام خانواده ام رو نگران کردهبود . اما بالاخره چاره چیه؟موفقیت ، تلاش می خواد.

امروز که رفتم مدرسه قبل از صف مشاور باهام حرف زدو درباره نگرانی خانواده ام درباره شب بیداری هام بهم گفت . و البته یه کم همدرباره اعتماد به نفس داشتن موقع حضور در جمع باهام حرف زد . خلاصه ازم خواست برمتو صف و یه داستان بخونم ، چون مطمئن بود یکی آماده دارم.

منم حالا تو راهرو وایسادم و منتظرم مدیر صدامکنه.بله بازم مثل ابری که از خودش باران تولید می کنه دارم شُر و شُر عرق می ریزم.بالاخره صدام کرد.

حالا قدم هام رو محکم تر از قبل بر می دارم ، البتهخیلی محکمم نیستا . خلاصه میام جلوی 400 تا دانش آموز . یه نیگا به دفترم می ندازم؛ تا می خوام بخونمش پشیمون می شم و دفتر رو می ذارم کنار و شروع می کنم : سلام.میدونم که منو می شناسید. شایدم نشناشید .اما الان دیگه می شناسید. منسامانم . ملقب به سامی . یه اتاق دارم که توش از شیر مرغ گرفته تا جون آدمیزد، هرچی بخواید پیدا می شه.اصلاً یه سؤال .شیر مرغ؟!.مگه مرغ شیر داره؟حتیخود خانم مرغ هم به خاطر این تهمت ناروا به سازمان مرغیان مرغ صفت شکایت کرده.

بچه ها نخودی می خندن و با این کار بهم انرژی میدن. میکروفن رو می گیرم دستم ؛ راه می رم و حرف می زنم: بله داشتم از خودم میگفتم. من آدمی هستم که اگه استرس بگیرم هی شُر و شُر عرق می ریزم.مثلالان.شما خبر ندارین . اما من دارم تو ودلم دعا می کنم که یه وقت از شدّت عرقکردن تبخیر نشم . وگرنه چیزی ازم نمی مونه. اون وقت کی شما رو می خندونه؟

بچه ها بلند تر از قبل می خندن و من ادامه می دم:خب من دو تا رفیق دارم . یکیش رامتینه . ماشاالله تو آسمونا سیر می کنه. نمیدونه که بابا من خودم یه پا پرنده ام .

اونایی که متین رو می شناسن بلند ، بلند می خندن ،منم می گم: به جان شما . تازه یه رفیق دارم به اسم کامران . کامران خان که به کتابخونهسیّار گفته زکی . همیشه 5-6 تا کتاب دستشه . اما هیچ وقتم نمی خونه. راستیبه کسی که فقط کتابو حمل می کنه چی می گن؟

بچه ها باز می خندن.

بله ، خیلی خوب اجرا می کنم و در نهایت مثل رئیسجمهور ها یه دستی برای بچه ها ت می دم و به راهرو بر می گردم. واقعاً عالیه .احساس می کنم قدم به قدم به هدفم نزدیک تر می شم.


ماجراهایسامی

اینقسمت

(کلاًامیدمو از دست دادم)

زنگ تفریح بود و منم رفتم کنار رفیقام . رامتینگفت: بچه ها . یه چیز باحال اتفاق افتاده.

منو کامران هر دو کنجکاو شدیم . رامتین از کولهپشتیش یه کتاب در آورد و به ما نشون داد: اَجی مَجی لا تَرَجی .اینجا رو نیگا.

گفتم: زرشک. خریدن یه کتاب تخیلی خیلی اتفاقباحالیه؟. یا تو نمی دونی باحال چیه . یا فکر کردی ما نمی دونیم.

رامتین گفت: مگه نمی بینی. مجموعه داستان هایکوتاه تخیلی . اینم اسم استادمونه. استادمون از هر دانش آموز بهترین داستان روانتخاب کرده و تو این مجموعه آورده.- دفترش رو باز کرد و ادامه داد اینمداستان منه. با اسم من( تمام این حرفا رو با هیجان و یه لبخند بزرگ روی لبش میزد)

کامران با هیجان گفت: آفرین پسر. داری پیشرفت میکنی.

من با لب و لوچه آویزون گفتم: آفرین. واقعاً خیلیبرات خوش حالم.

رامتین یه نیگا به قیافه آویزونم کرد و گفت: کاملاًپیداس.چی شده سامی ؟

گفتم: من گفتم واسه تو خوحالم . نه واسه خودم.مگه ندیدی سر صف چی شد؟.شاید من اصلاً استعدادشو نداشته باشم . شاید بهتر باشهطنز نویسی رو بذارم کنار.

کامران برای اینکه دلداریم بده گفت: ای بابا. اینچه حرفیه . تو کارت درسته. همیشه همه رو خندوندی . مگه خودت نگفتی که استادطنز نویسی تون کلی به داستانات می خنده؟

-       باید اون کلاسمسخره رو هم کنار بذارم . استادش شاید آدم خوش خنده ای باشه. این ربطی بااستعداد بودن یا نبودن من نداره.

-       یه سؤال .به کاری بقیه هم به اندازه تو می خنده؟

یه کم فکر کردمو گفتم: نه زیاد.

کامران گفت: تو فقط یه کم سر صف حول شده بودی و ایندلیل به بی استعدادیت نیست.

رامتین گفت: راست می گه . اتفاقاً به نظر من توجادویی ترین استعداد رو تو خندوندن آدما داری. تازه داستان هات هم شگفتانگیزه. جوک هاتم که آدم رو از خنده.

خودم حرفشو تکمیل کردم: آدم رو از خنده پاره میکنه.

و هر سه تایی خندیدیم .

خدایی خیلی باحاله که آدم از این رفیقا داشته باشه، خیلی بهم انگیزه دادن.


معرفی کتاب
ثروتمند ترین مرد بابل

(این کتاب شما را ثروتمند می کند)

نویسنده: جورج .اس.کلاسون
دوستان سلام.
این کتاب یکی از پرفروش ترین کتاب هاست.
وقتی فروشنده به من گفت که : (( می گن هر کسی حتی این کتاب رو تو خونه اش داشته باشه ، ثروتمند می شه.)) باور نمی کردم . اما وقتی خوندمش فهمیدم که منظور فروشنده از اینکه این کتاب ثروت میاره به معنای جذب پول نیست، بلکه به معنای اینه که ، فقط کافیه این کتاب رو یک بار بخونید و به دستوراتش عمل کنید تا ثروتمند بشید.
این کتاب یکی از بهترین کتاب هاییه که روش استفاده از پول و ثرومند شدن رو بهتون یاد می ده.
یاد می ده که چطور پس انداز کنید.
یاد می ده که بهترین روش سرمایه گذاری چیه.
داستان زندگی اشخاصی رو میگه که از صفر و یا حتی زیر صفر شروع کردن و چطوری تونستن ثروتمند بشن.
پیشنهاد من اینه که حتماً بخونیدش.
شاد، سلامت و موفق باشید.

شاید برای شما مفید باشد



دیده ها و ندیده های شب

دلنوشته راحله رضائی

سکوت شب را دوست دارم

آرامشش

آرامم کند

سیاهی اش

سفیدی وجودم را نمایان کند

ماهش

از غرورم بکاهد

ستارگانش

برق امید چشمانم باشد

سوسو زدن های چراغ های شهرش

راهنمایم باشد

شب مرا به خدا نزدیک تر می کند

از بین ندیده ها

دیده ها نشانم می دهد

و از بین دیده ها

ندیده ها به من بنمایاند


صدایی که هیچ کس نشنید

ساناز روی تخت خوابشدراز کشیده بود و داشت مطالعه می کرد. اون خیلی به، به دست آوردن اطلاعات جدیدعلاقه داشت و خیلی هم پیگیر اخبار می شد، نیست بی کار بود، راه دیگه ای واسهگذروندن وقتش نداشت.

خلاصه همینطور که روتخت دارز کشیده بود و مطالعه می کرد؛ یهو از بیرون خونه شون یه صدای مهیبی اومد؛گرومب، شایدم بومب. پنجره خونه شون به لرزه افتاد و اون حتی احساس کرد، زمین همیه خورده لرزیده.

پا شد و رفت در بالکناتاقش رو باز کرد تا ببینه چه  خبره .یهوکبوتر هها که تو بالکن جاخوش کرده بودند از ترس پر کشیدن و رفتن. ساناز زیر لبگفت: یعنی چی؟. اینا از اون صدا نترسیدن.اون وقت از من ترسیدن؟!

یه کم به دور و برشنگاه کرد ، مردم تو خیابون و پارک خیلی عادی داشتند راه می رفتند؛ انگار نه انگارکه چند لحظه پیش یه صدای وحشتناکی اومده باشه. یه نفرشون که حتی داشت سوت می زد وراه می رفت.

زود دوید و رفت پیشخانواده اش که داشتند تو هال تلویزیون تماشا می کردند. پرسید: صدا رو شنیدین؟

پدر و مادرش یه نیگابه هم کردند و بعد بهش خیره شدن: کدوم صدا؟

برادر بزرگترش گفت:بس که کتاب خوندی خُل شدی.صدایی نیومد.

-بابا خودم شنیدم .تازه پنجره هم لرزید.

داداشش گفت: یعنی صدابیاد.پنجره هم بلرزه. اون وقت ما نفهمیم!

ساناز فوری به اتاقشبرگشت و مانتو شلوار تنش کرد و وقتی داشت از در می رفت بیرون گفت: می رم از مردمبپرسم.اون وقت می فهمید که حرف من درست بود یا شما.

پدرش سری تکان داد وگفت: به نتیجه نمی رسی دخترم.

-حالا می بینیم دیگه.

اینو گفت و فوری رفت.رفت تو خیابون و از زن و مرد سؤال کرد. ولی مثل اینکه نه، کسی چیزی نشنیده بود.وقتی بعد از دو ساعت پرسجو برگشت خونه ، کاملاً مطمئن بود که حتما خودش خیالاتیشده. خانواده اش هم که می دونستند اون به نتیجه نرسیده ، ازش سؤال نکردن و نذاشتنبیشتر از این شرمنده بشه.

شب شد و موقع اخبارساناز از اتاقش اومد بیرون  و کنار خانوادهنشست . گوینده خبر بعد از اعلام چند تا خبر گفت: امروز در فلان منطقه نیروهای سپاه، موشکی آزمایشی هوا کردن، اما به دلیل اینکه هنوز خب ساخته نشده بود هنوز از زمینبلند نشده در به زمین برگشت و جان خیلی از نیرو ها رو گرفت. ما امروز حداقل بیستشهید دادیم در راه خدا البته. و بخاطر این موشک. چند تا از شهر های اطراف همبندری رقصیدند.ببخشید.لرزیدند.

سار ایستاد و گفت:دیدید . این داره منطقه ما رو می گه. پس اون لرزش و اون صدا واسه همین بود.می دونستم که خیالاتی نشدم.

پدرش پرسید: تو داریاز چی حرف می زنی؟

گفت: مگه نشنیدیناخبار گو چی گفت؟

مادرش گفت: درباره آبو هوا حرف زد.مگه چی گفت؟

ساناز متعجبانهپرسید: یعنی شما نشنیدن که درباره موشک چی گفت؟ موشک شهید داده؟. بندری رقصیدن؟

برادرش گفت: دختر.تو امروز خُل شدی .خُل.گوینده خبر بگه بندری رقصیدن؟

ساناز که فکر کرددوباره خیالاتی شده بی خیال گوش دادن بقیه اخبار شد و به اتاقش برگشت. اما سانازنمی دونست که هم اون صدایی که شنیده واقعی بوده و هم اخبار گو درباره اون موشک حرفزده، اما برای خیلی از ما راحت تره که نشنیده بگیریم.


بهترین روش برنامه ریزی
دوستان من بالای پنج شش ساله دارم درباره روش های مختلف برنامه ریزی تحقیق می کنم. و تا الان به یه نتایجی رسیدم. اگه می خواید نتایج تحقیقات من مطلع بشید به ادامه مطلب مراجعه کنید.

شاید چون نامت مادر است

هرگز فراموش نکنم

عطر تنت را

بی خوابی ات را

آغوشت را

محبتت را

گویی عشقت تمام نشدنی است

گویی همیشه نگرانی

نمی دانم چرا

صدایت آرامم کند

هوایت آرامم کند

لبخندت آرامم کند

دستانت آرامم کند

شاید چون نامت مادر است


معرفی کتاب
اگر می توانید حرف بزنید
 پس حتماً می توانید بنویسید
نویسنده: ژول سامن
اگر نویسنده ای تازه کار هستید ، این کتاب به دردتون می خوره .
اگر نویسنده ای هستید که فکر می کنید مزخرف می نویسید، این کتاب به دردتون می خوره.
اگه تاز ترس بد نوشتن دست به قلم نمی برید، این کتاب به دردتون می خوره.
برای شناخت بهتر این کتاب به ادامه مطلب مراجعه کنید.

حرف حساب ما فمنیست ها چیه؟

خب ما فمنیست ها چی می گیم؟

اصلا حرف حسابمون چیه؟

ما می گیم زن از مرد باهوش تره؟

نه خیر، برابریم

می گیم مرد ضعیف تر از زنه؟

نه خیر ،برابریم

اما بعضی وقتا این ((برابریم)) بد برداشت میشه و میان برامون توضیح می دن که زن و مرد با هم فرق دارن ، به هیچ عنوان برابر نیستن.بعضی وقتا در دفاع می گن زن ها احساساتی هستند و مرد ها خشن.سوال من اینجاست.آیا ما مرد احساساتی نداریم؟

آیا زن خشن نداریم؟

یا مثلا می گن مرد ها از زن ها قوی ترن. بله شاید اینطور باشه اما آیا ما زن قوی و مرد ضعیف نداریم؟

هر چند درسته که یه تفاوت هایی هست، اما منظور ما از این ((برابریم)) داشتن حقوق برابر هست.

ما حق زندگی برابر داریم

ما حق داریم مثل شما پوشش خودمون رو انتخاب کنیم

ما حق داریم تو خیابون قدم بزنیم بدون اینکه بهمون تیکه بندازن

ما حق داریم در ارث و میراث حقی برابر داشته باشیم

ما حق داریم که مجبور به زندگی با مردی که سیاه و کبود مون کرده نباشیم ، بدون اینکه جامعه قضاوتمون کنه . بدون اینکه مجبور باشیم از حق و حقوقمون بگذریم.

وگرنه ما می دونیم که زن و مرد با هم برابر نیستن.

ما خواهان برابری حقوق زن و مرد هستیم ، و هنگام جدایی نباید پوست مرد رو به هوای مهریه بکنیم. در اصل باید بعد از جدایی هر چه که در زندگی مشترک با هم به دست آوردیم و هر دو همه دارایی رو برابر تقسیم کنیم به خاطر زحماتی که هر دو طرف برای زندگی کشیدن.

 خانم ها ما کالا نیستیم که برامون قیمت بذارن.

آقایون ما عروسک نیستیم که طوری که دلتون می خواد کنترلمون کنید.


نوشته ی خوب چه جور نوشته ای است؟

بعضیا می گن بایدد عامیانه باشه و بعضیا می گن ادبی. اما بهتره نظر دو تا از نویسنده ها رو ببینید.

نوشته آن است که بر اساس شیوه سخت گفتن ماست، نه شیوه ای که((فرض می کنیم)) با آن می نویسیم . به یاد داشته باشید نوشتن((حرف زدن )) روی کاغذ است.هنگامی که حرف زدن نیست ، پس ((نوشتن)) است و وقتی ((نوشتن)) است، اینجاست که اصلا خوب نیست.

ژول سامن

 

 

وقتی می بینم کارم رنگ و بوی نوشتن دارد باز نویسی اش می کنم
المور لئونارد

 


بله نویسنده های ایرانی ما ، اساتید ما وقتی باهاشون حرف می زنیم ، می گن که ادبی بنویس، عامیانه فقط برای دیالوگه اما این نویسندگان موفق خارجی این نظر رو دارن .
اصلا همین خانم ژول سامن کتابی داره به نام (اگر می توانید حرف بزنید پس حتما می توانید بنویسید) . توش مدام ذکر می کنه که همونطور که حرف می زنید بنویسید. و همینطور چند نقل قول از نویسندگان دیگه داره که اون ها هم همینو می گن.
من هم خودم حرف ایشونو قبول دارم.
خب نظر شما چیه؟
به نظر شما چطوری  بنویسیم بهتره؟
به نظر شما نویسندگان ایرانی موفق تر اند و طرفداران بیشتری دارن یا نویسنده های خارجی؟
با ذکر دلیل توضیح دهید


وقت برای رسیدن به اهدافم ندارم

فکر می کنم این جمله براتون آشنا باشه .
چند نفر از شما دلتون می خواد به اهدافتون برسید، اما زمانی ندارید تا براشون صرف کنید؟
چند نفر از شما اینقدر سرشون شلوغه که حتی فرصت ندارید رسیدن به هدفتونو تو رویا ببینید؟
چند نفر از شما به همین خاطر کلاً دور هدفتون رو خط کشیدید؟
در ادامه مطلب به شما یاد می دم که چطوری زمای رو برای پرداختن به هدفتون پیدا کنید.





((الهام گرفتن))

 بهانه ای برای ننوشتن

 

آیا شما از دسته نویسندگانی هستید که منتظر الهامات می مونن؟

آیا تا سوژه خوبی سراغتون نیاد دست به قلم نمی برید؟

پس در ادامه مطلب همراه من باشید.


 

 


ارباب حلقه ها رو ندیدم

من یه داداش کوچیکدارم که بعد از پخش کامل فیلم ارباب حلقه ها به دنیا اومده، منظورم اینه که خیلیکوچیکه و ارباب حلقه ها رو ندیده، تقریباً هفت – هشت- ده- یازده سالشه. درست نمیدونم و در جواب سوالی که همین الان از ذهنتون رد شد باید بگم که بله میشه خواهریسن برادرش رو ندونه.

خلاصه یه روز مادرماز فیلم ارباب حلقه ها براش تعریف کرد و داداشم فکر کرد که وای ، چقدر این فیلمباید قشنگ باشه، البته اون همیشه فکر می کنه هر حرفی مامان می زنه درسته، حتی اگهغلط باشه . اصلاً یه درصد هم فکر نکیند که منظورم این فیلم مسخره بود، چون من خوشمنمیاد که نباید همه هم خوششون نیاد.

پدرم تصمیم گرفت کهاون فیلم رو دانلود کنه و براش پخش کنه و وقتی این کار رو کرد، من گفتم: این اینفیلمو هیچ وقت ندیدم داداش . اصلاً خوشم نمیاد. پس بهتره من برم تو اتاقم.

رفتم تو اتاق وداداشم با بقیه خانواده مشغول تماشا شدن ، من بعد از چند دقیقه از اتاق اومدمبیرون که یه لیوان آب بخورم که شنیدم مادرم میگه: میبینی . این پیرمرده اسمشگاندولفِ . اون یکی پیرمرده هم دوستشه . اون از اول فیلم اصلاً آدم بدی نیست.بعداً آدم بدی میشه.

من گفتم: نه خیرمامان .این یارو از همون اول آدم بدیه. الان گاندولف رو زندانی می کنه و با هممبارزه می کنن.

بعد تو فاصله ای کهمن رفتم آب بخورم دقیقاً همون اتفاق افتاد و داداشم با دیده شک بهم نگاه کرد ، پسمن گفتم: باور کن من تاحالا این فیلمو ندیدم.

اینو گفتم و رفتم .دوباره بعد از چند دقیقه اومدم بیرون تا برم دستشویی که یه صحنه از فیلم رو دیدم وگفت: الان این فرودو میوفته زمین و حلقه اشتباهی میره تو دستش . بعد می ره یهجای تاریک و یه چشم بزرگ قرمز تماشاش می کنه و میگه((هووو. من همه جا میبینمت. من همیشه دارم می بینمت. من کلاً خیلی آدم بینایی هستم))

اینو می گم و می رمدستشوی و وقتی بر می گردم داداشم میگه: دقیقاً همون شد که تو گفتی.

وقتی می بینم بازمبهم مشکوک شده می گم: باور کن راست می گم. من تاحالا این فیلمو ندیدم.باورتنمیشه از مامان بپرس.

مامانم میگه: راستمیگه بابا. اون موقع ها هم نیگا نمی کرد.

بعد دوباره بهتلویزیون نگاه می کنم و می گم: الان این لباس سیاه های اسب سوار میان فرودو و دارو دسته اش رو تو خواب بکشن ، اما اون ها اینجا نیستن و یه جای دیگه ان. تیرشونبه سنگ می خوره.

اینو می گم و می رمتو اتاقم .بعد از چند دقیقه می شنوم که صدای تلویزیون قطع شده وبعد داداشم میادسراغم و با عصبانیت میگه: هی.تو مگه نگفتی این فیلم رو ندیدی. پس چطوری از لحظهلحظه فیلم خبر داری.

می گم : به خدا اگهمن یه بارم این فییلمو دیده باشم

داداشم سرشو می گیرهو می گه: دیگه دارم دیوونه می شم.

می خندم و میگم: تورو خدا دیوونه نشو.الان بهت می گم.

نمی ذاره جمله ام روتموم کنم: زود باش بگو.زودباش.

می گم: دیدی الان اومدمورفتم دستشویی یا یه آبی خوردم. قدیمیا هم همین بود. می اومدم رد شم که یهصحنه اش رو می دیدم. من این فیلمو گذری دیدم .

اینو گفتم و خندیدم وداداشم هم خنده اش گرفت.


برابری زن و مرد از نظر دکتر جان گری


آنچه ما از محیط کار فهمیدیم این است که ن هم قادرند هرکاری که مردان قادر به انجام آن باشند را انجام دهند. فقط به خاطر اینکه ن متفاوت اند می توانند مشکلات را به شیوه خاص خود حل کنند، نمی توان که نتیجه گرفت که آنان نمی توانند مانند مردان دارای شایستگی باشند.برای ن لازم نیست خودشان را تغییر دهند تا در محیط کار یا خانه مقبول واقع شوند. برابر بودن به این معنی نیست که ما هم مثل هم هستیم یا باید مثل هم باشیم . برای به دست آوردن مقبولیت مساوی ، باید به این نتیجه برسیم که متفاوتیم و باید این تفاوت ها را نگه داریم . مقبولیت ، عزت و افتخاری است که یک شخص دارد و برای قدر نهادن به خواسته های فرد است.

((برابری زن و مرد به مفهوم یکی شدن ، یا همانند شدن زن و مرد نیست))

دکتر جان گری

کتاب : چرا مریخ و ونوس به هم برخورد می کنند


چگونه بهتر بنویسیم؟

راحله رضائی

تاحالا براتون پیش اومده که خیلی بد بنویسید؟ اینقدر بد که نظر خودتون رو هم جلب نکنه؟

تاحالا براتون پیش اومده که از مطلبی که نوشتید راضی نباشید؟

برای من که خیلی پیش اومده، اینقدر که نمی تونم بشمرم.

اما این به شما بستگی داره که در مواجه با چنین مطالبی چه عکس العملی نشون بدید ، تا از دل بدترین کار ها بهترین آثار رو تولید کنید. در ادامه مطلب با من همراه باشید تا بیشتر توضیح بدم.



نویسنده، احساسات، خواننده

اگر اشکی از چشماننویسنده فرو نریزد، از چشم خواننده هم نخواهد ریخت (روبرت فراست)

بله نویسنده بایداحساسات خواننده رو تحریک کنه، اما قبلش خودش باید تحت تأثیر قرار بگیره.

منِ نویسنده اگه خودماز مطالبی که خودم می نویسم خنده ام نگیره ، خواننده نمی خنده. اگه خودم گریه امنگیره، خواننده گریه نمی کنه.

به نظرتون ما چطوریباید احساسات خواننده رو درگیر کنیم؟ اگه می خواید بدونید، ادامه مطلب رو بخونید.



شور نیوز

این قسمت

(انتخابات)

نمی دونم چقدر باآقای شور آشنایی دارید. این آقای شورِ ما خیلی اهل پیگیری اخباره.بیشتر مواقع چرتو پرت هم زیاد میگه. بعضی وقتا اینقدر چرت و پرت می گه که شورش رو در میاره. واسههمینم ما خیلی به حرفاش توجه نمی کنیم.ببینیم این دفعه چه خبره.

نیوز: تبلیغات نامزدهای انتخاباتی شروع شد.

شور میگه: یه سؤالدارم.هزینه این تبلیغات از جیب مبارک خودشونه یا از جیب مبارک ماست؟.اگه ازجیب مبارک ماست چرا ما نمی فهمیم؟. کاغذای تبلیغاتی رو هم که رو در و دیوار اینشهر پر کردن. یه کمم به فکر درختا باشید. ولی واقعاً درخت فکرشو نمی کرد روزیوارد ت بشه.

نیوز: به نظر می رسههرچه به روزهای آخر نزدیک می شیم فضای انتخاباتی کشور گرم تر و گرم تر میشه.

شور میگه: بابا.مگهشما درباره گرمای زمین و نابودی ما چیزی نشنیدید؟.اینقدر فضای انتخاباتی رو گرمنکنید دیگه. اصلاً گمونم لایه اوزونو شما سوراخ کردید.راستی . منظورتون ازروزای آخر چیه؟

نیوز: از شهروندیپرسیدیم که به چه کسی باید رأی داد. گفت: قبلاً به ما ثابت شده باشه که یک نمایندهخوبه.

شور میگه: طرف بایدقبلاً یه بار انتخاب شده باشه که بعد بخواد بهمون ثابت بشه.تازه اگه طرف قبلاًیه بار انتخاب شده بود که الان به ما ثابت شده بود که نباید انتخابش کنیم.

نیوز: فرد دیگری گفت:کسی باید باشه که مشکل مردمو حل کنه.

شور میگه: این کهدیگه جوکه. خودش شورش در اومده .بعد شما به من می گید شورش رو در میارم.


توپ هَدَفتو شوت نکن، برش دار

((اغلب پیش ازموفقیتی بزرگ، اندیشه های عذاب دهنده می آیند.))

درست یادم نیست کهاین جمله رو کجا خوندم . اما می دونم که حقیقت داره.

این جمله همون((پایانشب سیه سپید است)) خودمونه. اینو همیشه مادربزرگم بهم می گه.

چندبار براتون پیشاومده که دست به کاری زدید و در بین راه ناامید شدید. قطعاً براتون پیش اومده.

تاحالا شده تصمیمی بگیریدو بعد یهو پیش خودتون فکر کنید ((نکنه جواب نده))یا ((نکنه من از پَسِش برنیام))،((شاید من استعداد و توانایی اش رو نداشته باشیم))، ((بدون پول که نمیشه .با اینچندرغازی هم که من دارم کلاً نمیشه.)) ، ((خدایا دیگه نمی تونم. یا خودت درستشکن یا مرگ منو برسون.))

اگه این فکر هاتاحالا به ذهنتون خورده ادامه مطلب رو بخونید.


[

]

این ماجرای کرونا باعث شد خیلی از ما همدیگه رو بشناسیم و بدونیم اگه که ایران هیچ وقت یه روز خوش ندیده فقط تقصیر رژیم و دولت نیست، خودمونم به خودمون رحم نمی کنیم .

مثل همین گرون کردن قیمت ماسک. وقتی الان مردم به کمک هم احتیاج دارن ،بعضیامون به فکر سودجویی خودمونیم و بین همین اشخاص ، انسان هایی واقعی مثل همین مرد پیدا می شن . خدا در ایران امثال ایشون رو زیاد کنه.

اینستاگرام من: rahelehrezaii1@


وقتی به شغلتان علاقه ندارید
آیا شما به شغلتون علاقه دارید؟
اگه نه یعنی شما مثل میلیون ها آدم که برای گذران زندگی کار می کنن ، کم کم دچار روزمرگی می شید. شاید هم تا الان شدید.
در ادامه مطلب همراهیم کنید تا بگم چی کار کنید تا دچار روزمرگی نشید.

خانم ها ، در ازدواج آینده نگر باشید

ازدواج

خانمی که واستخواستگار اومده و قراره ازدواج کنی . من تو این مقاله مختصراً یه نکاتی رو می گمتا بهترین کار ممکن رو برای تضمین کردن آینده انجام بدی.

1.بی خیال مهریه:

بله شاید تعجب کنید ،اما این بهترین راهه. ما خانم ها همیشه خواهان حقوق برابر هستیم ، پس چرا وقتی بحثمهریه میاد وسط یادمون می ره؟ من اگه جای شما بودم کلاً بی خیال مهریه می شدم چونیا اون آقا می گه ((پول ندارم و من بندازید زندان))، که این واستون نون و آب نمیشه، یا اینقدر عذابتون می ده که می گید : ((مهرم حلال جونم آزاد)) حالا اگرم می خوایدمهریه تعیین کنید ، مقدار منطقیش رو تعیین کنید. هرچند من اعتقاد دارم که ما زن هاکالا نیستیم که برامون قیمت بذارن.

2. گربه رو دم حجلهبکشید:

از همون اول مشخصکنید که چه حق و حقوقی می خواید ، به قول قدیمیا ((جنگ اول به از صلح آخره)). متأسفانهدر حقوق ایران زن باید حق طبیعی خودشو مثل شرط زیر عقد ذکر کنه، چون از حقوقطبیعیش نیست .نظر من اینه که این حقوق رو مطالبه کنید :

حق طلاق: بله اینجوری شما می تونید به وکالت از شوهرتون خودتونو طلاق بدید. حالامی گید چرا چنین حقی رو باید دریافت کنید؟

به قول بابام ((ازدواجمثل هندونه در بسته است)) یعنی معلوم نیست طرف مقابل چه جور آدمیه. شاید از اوندست آدما باشه که خیلی شما رو اذیت کنه و حاضر هم نباشه که طلاقتون بده . در اینجورموارد داشتن حق طلاق مفید واقع میشه واستون.

حق تحصیل و حق اشتغال: شاید شوهر شما در خواستگاری اعلام کنه که باکار کردن یا ادامه تحصیل شما مشکلی نداره، اما بعد از ازدواج پشیمون بشه و ازاونجایی که این حق رو داره ، می تونه مانع تحصیل یا کار کردنتون بشه. پس بهتره اینشرایط حتماً نوشته بشه .

حق انتخاب محل ست: شوهر شما قانوناً می تونه محل ست رو انتخاب کنه و حتی شما رو بهچلقوزآباد ببره. شما مخالفین؟ نمی تونید باشید چون شوهر شما چنین حقی رو قانوناًداره. پس بهتره این حق رو هم کتباً ذکر کنید.


زمان بندی خدا بی نظیره

همین الان به زندگیتون فکر کنید . مطمئنم چیزهایی که امروز به دست آوردید یا داریدشون یه روز داشنتش براتون رویا بوده. تشکیل خانواده ، خرید خونه، خرید ماشین، گرفتن مدرک لیسانس ، رسیدن به اون شغل مورد نظر یا هر چیز دیگه ای. اینا یه روزی براتون رویا بوده.

ادامه این مطلب رو در ادامه مطلب بخونید


سبک زندگی وگان من
اگه اغراق نکرده باشم زندگی وگان من با تمام وگان های دنیا فرق می کنه . من سبک زندگی خودمو دارم. هرچند انکار نمی کنم که خیلی از کار ها رو از وگان های دیگه یاد گرفتم و هنوز هم دارم یاد می گیرم .
البته یکی از دلایلم برای وگان شدن همونه که در پست (از حیوانات حمایت کنیم) گفتم . اما همونطور که در یکی از پست های اینستاگرامم گفتم صرفاً حمایت از حیوانات نبوده و برای سلامتی خودم هم هست.
من کمی چاغ بودم ، هرچند الانم اضافه وزن دارم. از اینکه بگم نمی ترسم ؛ یادگرفتم آدم رکی باشم با کسی رودرواسی نداشته باشم . زمانی که وگان شدم تقریباً هفتم آبان بود . وزن من 86 کیلو بود و الان که من دارم این مطلبو  می نویسم هفتم اسفند ماهه و وزنم 78 کیلوئه ، تقریباً 8 کیلو وزن کم کردم و باز هم دارم وزن کم می کنم. بدون اینکه احساس گرسنگی کنم . بله یکی از فواید وگان بودن اینه که میوه و سبزیجات رو هرچقدر هم بخوری روی وزنت تأثیر چندانی نداره ؛ که البته اینم استثناء داره ، که الان جاش نیست بگم و بعداً طی پستی یه سری مسائل رو براتون توضیح می دم . از اونجا که یه چیزایی رو تو اینستاگرام مطرح می کنم پس صفحه اینستاگرامم رو دنبال کنید تا مطالب جدید رو از دست ندید.
کجا بودم ؟آهان داشتم می گفتم(البته می نوشتم). همونطور که گفتم من با خیلی از وگان ها فرق می کنم . از اونجا که من کلاً آدم شکمویی هستم و همینطور عاشق چیز های شیرینم و مدام سعی می کنم موادی رو پیدا کنم که نتنها گیاهی هستن(کاملاً ) بلکه شیرین کننده ای باشن که بتونم در طی روز مصرفشون کنم ( مثل سمنو) یا بتونم در کیک و شیرینی استفاده کنم( مثل شیره های طبیعی یا گیاه استویا). بله به جرأت می گم که من یه وگان شکمو هستم.
و سعی می کنم از هر غذایی ورژن وگانش رو درست کنم . البته نه اون طور که در اینترنت آموزش می دن ، شاید گاهی هم اینکار رو بکنم اما بیشتر مواقع طوری که خودم می خوام درستش می کنم . به قول قدیمیا (( من در آوردی)).
بعضی از غذا ها رو که بلد نیستم درست کنم با کمک مادرم تبدلیشون می کنم به وگان . به تصویر پایین نگاه کنید.
تاس کباب وگان
تاس کباب ، یا به قول مادرم ((کچل کباب)) که البته این از نوع وگانش هست . دقیقاً همون مواد تاس کباب با همون نحو پخته و فقط از هیچ نوع گوشتی استفاده نشده. جاتون خالی طعمش هم فوق العاده است.
حالا اگه واستون سؤال پیش اومده که اون قاشق شربت خوری کنار بشقاب چی کار می کنه، باید بگم که من برای اینکه غذای کمتری تو دهنم بذارم از قاشق کوچیک تری استفاده می کنم ؛ تا غذام دیرتر تموم بشه و زود تر سیر بشم . بله گفتم که مثل بقیه نیستم.حتی بعضی وقتا غذا رو تو پیش دستی می کشم که کمتر غذا خورده باشم  و البته هیچ وقت گرسنه نمی مونم و از این تغییر و تحولاتی که هی برای غذا خوردن پیش میارم خوشم میاد.
اینم از من سبک زندگی وگانم.شاد موفق و سلامت باشید.

تقصیر کیه؟ خدا می دونه

تقصیر کیه

ببینم اینکه امروز شما آدم موفقی هستید یا نیستید تقصیر کیه؟

اگه آدم موفقی هستید می باعث شده تا شما موفق باشید؟

اگه شکست خوردید یا اگه واسه زندگی آینده تون هیچ کاری نکردید کی باعث شده تا به این روز بیوفتید.

می خواهید با هم مقصر رو پیدا کنیم؟

ادامه مطلب رو بخونید.


به خدا اعتماد داشته باشید

به خدا اعتماد داشته باشید

به خدا اعتماد داشته باشید، نمی گم هیچ فعالیتی نکنید ، دست رو دست بذارید و جلو نرید ، نمی گم منتظر باشید تا خدا همه کار ها رو درست کنه براتون . می گم بهش اعتماد داشته باشید.

اگه می خواید درباره این موضوع بیشتر بدونید و همراهی کنید ادامه مطلب رو بخونید.



چرا بداهه را تایید می کنم

در باره این موضوع میخوام خیلی کوتاه بنویسم. من یک نویسنده ام . گاهی هم نمایشنامه می نویسم. اما ازبداهه حمایت می کنم. چرا؟ چون من اعتقاد دارم که هیچ کس کامل نیست و نویسنده ها هماز این قاعده مستثناء نیستن؛ و از این رو هیچ متنی هم کامل و بی نقص نیست.

 اگر بازیگر در تئاتر یا سینما جایی بر طبقشرایطی که توش _به عنوان شخصیتی که جزئی از اون ماجراست- قرار گرفته ، لازم ببینهیا بدونه جایگاهش رو داره که از بداهه استفاده کنه هیچ اشکالی نداره. تازه اثرگذار تر هم هست.

این به معنی این نیستکه نویسنده بد نوشته ، یا نویسنده به قولی عقلش نمی رسیده این دیالوگ رو در نظربگیره؛ اصلاً همچین چیزی نیست. این کار برای اینه که در تماشاچی اثر بیشتری بذاره. این کار علاوه بر اون خلاقیت بازیگر رو بالا می بره.

البته همین بداهه هماگر جایی باعث بشه که معنی و محتوای اصلی نمایش به کل نابود بشه، درست نیست که ازشاستفاده بشه . واسه همین بازیگر باید سعی کنه با دقت بیشتری از بداهه استفاده کنهالبته بعضی بازیگر ها بداهه رو درحد استفاده از چند کلمه کوچیک انجام می دن ، یاکلمات دیگه ای جایگزین می کنن.

البته در این بینبعضی بازیگر ها در بداهه کلمات مترادف رو همینجور پشت هم می چینن که این رو هم درنمایش تأیید نمی کنم. تماشاچی رو خسته و زمان نمایش رو هم طولانی می کنه .

به این دیالوگ هاتوجه کنید:

پدر : حالا من موندمکِی باید بریم که مشکل بر نخوریم.

پسر: فردا بریم بهترنیست؟. خوب نیست؟. راست نمی گم؟. درست نمی گم؟

این دقیقاً همونچیزیه که تماشا چی رو خسته می کنه.

امیدوارم  این مطلب براتون مفید بوده باشه. شاد ، سلامت وموفق باشید.


داستان باید باورپذیر باشه

نویسنده عزیز که داری می نویسی .

شمایی که تازه نوشتن رو شروع کردی و داستان می نویسی.

شمایی که می خوای نویسندگی رو یاد بگیری.

این مقاله برای شماست ، پس ادامه مطلب رو بخون چون این نکته از مهم ترین نکته های نوشتن داستانه.


شروع سخته ، اما لازمه

می خواید دست به کار تازه ای بزنید اما می ترسید؟

شما همه چیزتونو از دست دادید؟

یه بار همه تلاشتونو کردید اما نشده؟

یا اینکه یه کاری کردین که باعث شده همه چیزو به باد بدین؟

اشکال نداره، دوباره شروع کنید. هیچ وقت واسه شروع دیر نیست.

ادامه مطلب رو بخونید تا بیشتر بگم.



علم سرمایه گذاری رو یاد بگیرید

علم سرمایه گذاری

(( اگر از شما بخواهند بین یک کیسه پر از طلا و لوحی گلی حاوی حکمت و اندرز یکی را انتخاب کنید، کدام یک را انتخاب می کنید))

(کتاب ثروتمندترین مرد بابل)

خب شما کدومو انتخاب می کنید؟

_اوه خدایا کی حوصله پند و اندرز داره، پولو بده ما ، خودمون می ریم عشق و حال

_خودمون بلدیم از اون طلا ها چطوری استفاده کنیم و کجا سرمایه گذاری کنیم

جواب چند نفر شما همچین چیزایی بود؟

ادامه مطلب رو بخونید که خیلی مهمه.



به خاطر هیچ کس و هیچ چیز

رویاهاتونو ول نکنید

رویاها تونو دنبال کنید

هر رویایی که داریدبه خاطر هیچ کس و هیچ چیز عوضش نکنید، چون در طی مسیر زندگی بارها بهتون یادآوریمیشه که باید دنبالش می کردید.

شاید الان منظورمومتوجه نشده باشید ، اما ادامه مطلب رو بخونید تا بگم در این مورد برای من چهاتفاقی افتاد.



همه چیز اکتسابی است

شما می خواید موفقبشید؟ می تونید به دستش بیارید.

می خواید تو کنکورنفر اول بشید؟ شدنیه.

می خواید تو کسب وکارتون حرفه ای بشید؟ کافیه اطلاعات مربوطه رو کسب و کنید و شروع به عمل کنید تابه دستش بیارید.

ادامه مطلب رو بخونیدتا یه ماجرایی که مربوط به زندگی منه براتون تعریف کنم.



تو که اینقدر پول داری.
شنیده بودم مَمّد حسابی پولدار شده ، از وقتی بچه بودیم و باهم گرگم به هوا بازی می کردیم تاحالا ندیده بودمش.
همین دیروز بود که آدرسشو از یکی از بچه محلا گرفتم . شنیدم که می گفت اینقدر پولدار شده که نمی دونه با پولاش چی کار کنه. اما من این اوخر اینقدر بدهی بالا آروده بودم که بدهی دونم پاره شده بود.
خلاصه امروز تصمیم گرفتم که برم سراغش تا هم به رفیق قدیمیم سر بزنم و هم شاید یه پولم دستی بهم بده؛ بلکه از شر این بدهی ها خلاص شم.
وقتی رفتم به اون آدرس، باور نکردم که اینجا خونه یه آدم ثروتمند باشه .اولش فکر کردم آدرسو اشتباهی اومدم ، اما وقتی از یه کی که از اون دور و برا رد می شد پرسیدم ، گفت همینجاس.
تو برّ بیابون یه خرابه همینجوری افتاده بود، انگار یه بنای تاریخی باشه که بالای یه قرنه ترمیمش نکردن . جلور رفتم تا در بزنم ، اما در و پیکری نداشت ، وارد شدم و چند بار بلند گفت: ممد.یالله .سلام. کسی اینجا نیست؟.ممد.
از تو یکی از اون دالونا یه پسر با موهای دسته جارویی و سر و صورت پر از ریش و پشم و یه کت شلوار لی بیرون پرید.
- شما کی هستی؟
مِن مِن کنان گفتم: اکبرم. دنبال ممد اومدم.
پسره طوری که موهاش خیلی هم بهم بریزه، آروم از بغل موهاش دستی بهشون کشید و گفت: من سامی ام . البته قدیما ممد صدام می کردن. اون واسه قدیم بود.الان اگه کسی ممد صدام کنه – دست به کمر زد و هیکل لاغر مردنیشو باد کرد و گفت- گردنشو می شم.
یه نیگا بهش کردمو گفتم: ممد خودتی؟
- سامی.
- منو شناختی؟
- نه.
- بابا منم .اکبر . اکبر جزغاله.
مثل فنر ، با نیش باز بالا و پایی پرید و آخرم منو بغل کرد.
- خیلی خوشحالم می بینمت پسر.بیا .بیا بریم تو. ولی سه نکنیا . جلو اونا سامی صدام کن.
- جلوی کیا؟
- بیا خودت می بینی.
رفتیم تو اون دالونی که ممد ازش بیرون اومده بود ، دیدم یه مشت دختر و پسر که همهشون مثل الان ممد عجیب و غریب بودن زل زن و دارم به ما نیگا می کنن. عجیب تر از همه این بود که اون دالون درست مثل یه اتاق شکیل ، شیک و پیک بود، دیوارای نافرمش کاغذ دیواری طلائی داشت . یه کاناپه طلائی و یه راحتی طلائی هم وانجا وسط اتاق بود. رو یکی از اون دیوارا هم یه تابلوفرش کوچولو دیده می شد. یه یارویی هم پشت سه پایه دوربین فیلمبرداری وایساده بود. پیش خودم خیال کردم که ممد حتماً بازیگر شده ، وگرنه این همه آدم و اون دورربین اونجا چی کار می کرد . تنها مسئله ای که با عقلم جور در نمی اومد دخترهای سرباز با لباسای دکلته بودن. نکنه رژیم عوض شده بود که من خبر نداشتم.
ممد منو معرفی کرد: بچه ها این دوستم اکبره.
یارو که پشت دوربین بود گفت: لال شو آشغال. زودباش بیا اینجا دیر شد.
ممد یه نیگا به من کرد و گفت: اکبر همیجا باش و هیچی نگو . تا دو دیقه دیگه کارم تموم میشه.
منم همونجا وایسادم و نیگا کردم. فیلمبرداری شروع شد ، ممد رو کاناپا لم داده بود و یکی از اون دخترا داشت نوازشش می کرد . رو میزم دسته دسته پول بود . دوربین اود رو پولا و ممد گفت: می خواید اینقدر پولدار بشید؟. می خواید این همه پول داشته باشید؟. بهتون یاد می دم .
لپ تاپشو از رو میز برداشت و گفت: تو این سایت شرط بندی کنید. منم همینطوری پولدار شدم.روزی 30-40 میلیون پول در میارم . نیگا 10 میلیون گذاشتم.نیگا. نیگا داره می ره بالا. پولم شد15.حالا 20.حالا 40 میلیون با ده میلیون .چهل میلیون پول در آوردم.
یهو ذوق کرد ، بالا و پایین پرید ، جوگیر شد و لپ تاپو شکست، دختره بالا سرش گفت: لپ تاپو چرا شکستی ؟
گفت: می خرم. صد تا لپ تاپ دیگه هم می خرم.
پسره پشت دوربینیه کات داد و یقه ممد گرفت و بلندش کرد و گفت: چرا لپ تاپو شیدی آشغال ؟
ممد گفت: آخه .اینجوری طبیعی تر بود. 
یه سیلی جانانه نثار ممد شد . بعد همه گذاشتن رفتن. رفتم سراغ ممد و گفتم: چی شد پسر.چرا اینطوری شد. جریان چیه؟
ممد گفت: هیچی .
یه نیگا بهپولای رو میز کردم و گفتم: من اومده بودم ازت پول قرض بگیرم. تو که اینقدر پولداری چرا بادیگارد نمی گیری؟. چرا از اینا کتک می خوری؟
- هه.اومدی پول قرض بگیری؟. پس بگو چرا اومدی سراغم.
- فکر بد نکن . تو که اینقدر پولداری. چی ازت کم میشه به منم کمک ؟
- اگه منظورت پولای روو میزه که باید بگم اینا فقط به درد چهارشنبه سوری می خوره. تقلبیه . من ویدئو می سازم تا بگم این بازی شرطبندی بازی خوبیه . اما پسر پولم کجا بود. همه فکر می کنن مایه دارم. اما کی می دونه واقعیت چیه.
دوزاریم افتاد که داره از چه راهی پول بخور نمیرش رو در میاره، واسه همین ولش کردم تا این تو حال خودش باشه.


شکر گذار باشید اما قانع نباشید

شکرگزار باشید اما قانع نباشید

از خداوند برای چیزهایی که به شما داده تشکر بکنید اما راضی و قانع نباشید چون اگه باشید محکوم به زندگی در شرایط فعلی هستید .

اگه می خواید بیشتر بدونید ، ادامه مطلب و بخونید.



طنمهعیدانه

نحسیسیزده ما رو گرفت

بله از کابینت که بگذریم ، سخنسیزده بدر خوش تر است.

ام اینا رفتیم دم دریا، اون موقع ها هم مثل الان مردم ایران از فرهنگ زیبای آشغال ریزی دم ساحل برخورداربودن، به خاطر همینم جون ما در اومد تا یه جای تمیز پیدا کنیم و زیلو بندازیم .

وقتی نشستیم ، فقط نشستیم . فقطتا یه ساعت داشتیم همینجوری دریا رو نیگا می کردیم . بالاخره بابام صداش در اومد ورو به باجناقش گفت: خب دیگه . بچه ها هم حوصله شون سر رفته و هم فکر کنم گشنشونباشه .- رو من به من با لبخندی مهربون که تا حالا ازش ندیده بودم گفت- مگه نهبابا-به علامت مثبت سر ت دادم و بابام ادامه اداد- از اونجایی که ما مهمونشماییم.

شوهر خاله ام وسط حرفش پرید: وتو این یکی دو روز ما ازتون پذیرائی کردیم .‌بهتره دیگه الان دست تو جیبتون کنیدباجناق جان.

بابام گفت: من که از پول خرجکردن ترسی ندارم. اما واسه شما بد میشه. همینجوریشم تو فامیل بهتون می گن خسیس.

- شما نگران نباشید. چون من شنیدم کهاینو به شما می گن.

بابام که کم کم داشت عصبانی میشد گفت: به من نمی گن به شما می گن.

شوهر خاله ام هم دست کمی از اوننداشت: حداقل من خسیسم نه گدا.

عصبانیت هر دو طرف شدت گرفتهبود و ما بچه ها و مادرامون منتظر یه انفجار بزرگ بودیم که به سلامتی بابام آغازکننده اش بود.

وایساد و یا عصبانیت گفت: به منمی گی گدا؟؟؟. بد بخت هیچی ندار.

شوهر خاله ام هم ایستاد تا کمنیاره: به من می گی هیچی ندار؟.من اگه چیزی نداشتم چطوری شیکم شما رو تو این دوروز تا خرتناق پر کردم؟

- با آب.

- ای از چشت بیاد . اومدی تو خونه من. آرامشمو بهم ریختی . عیدمو خراب کردی آخرشم قفل کابینتو از جاش در آوردیهیچی بهت نگفتم.

- هیچی بهم نگفتی؟.کم مونده بود بابایخدا بیامرزمو بیاری جلو چشمم.الانم می دونی چیه. یه دیقه اینجا نمی مونم.میرم.

بله از ساحل خاله ام اینا رفتنویلا شونو ما هم راه افتادیم تو جاده پر ترافیک شمال-تهران. تو راه کسی جرات نکردبه بابا بگه گشنشه و تا شب همینجوری گرسنه موندیم و نحسی سیزده ما رو گرفت.

راستی ،سیزده تون به در . این ویروس کرونا در بهدر 


طنمهعیدانه

آجیل وشیرینی کجاست؟

یعنی از تصمیم بابام تعجب کردم،تصمیم گرفته بود که بریم ویلای شوهر خاله ام ، اونو که یادتونه، همونی که نذاشتکسی اونسال عیدی بگیره.

وقتی رفتیم تو ویلاش همون‌طورکه از اولم معلوم بود به جز چایی و آب چیزی جلومون نذاشت.

غروب که شد مادرم و خاله امتصمیم گرفتن برن خرید، منو دختر خاله ام هم اصرار اصرار که ما رو بهم ببرین ، ولیمگه گوش دادن. شوهر خاله ام پیشنهاد داد که اون برسونتشون بازار. همین کارم کردن.آخرشم منو دختر خاله ام و بابام نشستیم تو خونه . دختر خاله ام رفت اسباب بازیهاشو آورد تا باهام بازی کنه اما من چون ازش بزرگتر بودم ، فقط کنارش نشستم وداستان هایی که به هم می بافتو گوش کردم. یک ساعت همینطوری گذشت ، منم خسته شدم وگفتم: ببینم. بابای تو آجیل و شیرینی و اینا واسه عید نگرفته؟

بابام که کنار ما نشسته بودگفت: زشته دخترم.‌‌

-بابا مردیم از گشنگی . از ظهر تاحالا به شیکممون آب بستیم.

دخترخاله ام گفت: خریدها. ولیاز اول عید تاحالا به خودمونم نداده.

بابام با کنجکاوی پرسید: کجاگذاشته؟

- تو کابینت

-خب برو بردار بیار.

-نمیشه

پرسیدم: چرا نمیشه؟

-چون درش قفله.

با دلخوری گفتم: بچه گول می زنی. مگه در کابینتم قفل میشه.

بابام گفت: حتما از این درقدیمی قفل داراست. بهش می گفتن گنجه - رو کرد به دخترخاله ام و پرسید- می خواییه کم آجیل و شیرینی بخوری.

دختر خاله ام با خوشحالی گفت:آره.

بابام گفت: پس ما رو ببر اونجا.

هر سه تاییمون رفتیم سراغ اونکابینت ، عزممون رو جزم کردیم که بازش کنیم ، اول من سنجاق سرم رو به بابام دادم ،اما بابام نتوست بازش کنه، بعد بابام با کلید خودش چند بار به بقل قفل ضربه زد ،اما اونم جواب نداد . بابام رو کرد به دختر خاله ام و پرسید: ببینم . می دونیپیچ گوشتی و چکش کجاست؟

-آره.

-پس بدو بیارش

وقتی بابام پیچ گوشتی و چکش روازش گرفت ، هی باهاشون به بقل و اینور و اونور قفل ضربه زد، بالاخره قفل با جاشقلپه در اومد اما درِ کابینت اصلا باز نمی شد‌.

بابام که حسابی دستپاچه شده بودقفل رو گذاشت سر جاش و رو به دختر خاله ام گفت: اگه پرسیدن ما هیچ کاری نکردیم خب؟

- باشه.

وقتی خاله ام اینا برگشتن ،فهمیدم شوهر خاله ام نه به زنش و نه به مادرم اجازه نداده خیلی خرید کنن. شوهرخاله ام وسالیو برد بذاره تو کابینت ، کلیدشو درآورد و تا توی قفل زد ، مغزی قفلقلپه افتاد تو دستش:اِ. این چرا خراب شده؟

دخترخاله ام گفت: اصلا تقصیر مانبوده.

شوهر خاله ام رفت سراغ بچه اش وگفت: چی تقصیر شما نبوده؟.درست بگو.

دختره بی چاره با ترس گفت: مااصلاً واسه خوردن آجیل و شیرینی سراغ اون کابینت نرفتیم و عمو هم قفلش رو با سنجاقسر و پیچ گوشتی و چکش دستکاری نکرد.

شوهر خاله ام هم چپ چپ یه نیگابه بابام انداخت، پدرم هم سرشو انداخت پایین.

 


طنمه عیدانه

جاده های شمال محاله یادم بره

جاده های شمال محاله یادم بره.

اون همه کشت و کشتار محاله یادمبره‌

می دونی الان کجایم؟ می دونیتوی چه حالم؟

تو ترافیکه شمالم ، تو ترافیکهشمالم

بله تو جاده شمال بودیم . سر برمی گردوندیم یه تصادف می دیدیم. اگه پیاده می رفتیم زودتر می رسیدیم ، چون همه اشتو ترافیک بودیم.

قبل از اینکه تو ترافیک گیر کنیمدعا می کردم کاش بابام آروم تر رانندگی کنه تا بهتر بتونم طبیعت رو ببینم . خداوکیلی فکر نمی کردم خدا به این سرعت دعای منو رو بر آورده کنه. این ترافیک باعث شدهبود سانتیمتر به سانتیمتر طبیعت رو با دقت تموم ببینم و حالمم ازش بهم بخوره. روبه خدا گفتم: خدایا ‌. به خدا من اونقدرام که فکر می کنی بچه خوبی نیستم.نمیشهاین دعا رو رد کنی و بیشتر از این مستجابش نکنی.

باور نکردنیش ایجاد بود که بهمحض اینکه اینو گفتم ترافیک برطرف شد و راحت رفتیم.

فکر کنم خدا می خواست بگه: خودممی دونم که بچه خوبی نیستی . فقط دلم می خواست به غلط کردن بیوفتی.

 


طنمه عیدانه 

قرعه کشی بانک

دو سه روز مونده بود به سیزدهبدر ، اما به جز خونه بزرگترا جای دیگه ای نرفته بودیم . خدا بگم اداره بابامو چیکار نکنه با این عیدی دادنشون. تو همین فکرها بودم که یهو بابای همیشه عبوس من بایه لبخند دندون نمای گنده رو صورتش ، وارد خونه شد. چند لحظه به من و مامان خیرهشد و منتظر بود تا ازش بپرسیم چی شده.

منم که فضول،جلو رفتم و سریعپرسیدم : چیه بابا؟ خوشحالی.

- بایدم خوشحال باشم .شانسمون زده.تو قرعه کشی بانک برنده شدیم.

مامانم با خوشحالی از جا پرید وگفت: چی بردیم؟ خونه؟

- نه.

ماشین؟

- نه بابا

- سکه؟

- اونم نه.پول بردیم خانم . پولبردیم .

داشتم بال در می آوردم: پس میتونیم بریم مسافرت.

- آره. فقط باید فکر کنیم کجا بریم.

هر سه تا دور هم نشستیمو شروعکردیم به نظر دادن.

من گفتم: پاریس.

- نه دخترمپاریس نمی شه.

مامانم گفت: چرا اتفاقا منم تاحالا پاریسو ندیدم.خوب میشه ها.

- نه پولمون اونقدر نیست.

- خب بریم ترکیه.

- نه اونقدرم پول نداریم.

- قشم چطور؟

- نمیشه.

- کیش چطور.

- اصلاً

مامانم با عصبانیت گفت: مرد مگهتو چقدر پول بردی که هر جا رو می گیم ، می گی پولت نمی رسه؟.نگو به خاطر ۱۰۰ چوباینقدر ذوق مرگ شدی که باور نمی کنم.

- نه ۱۰۰۰ چوب بیشتر نبردیم . با اینپولم نهایتاً یکی دو روزی بریم شمال.اما کاچی بعض هیچی.

اولش لب و لوچه ام آویزون شد،اما پیش خودم فکر کردم می تونست بدتر از این باشه و اصلاً هیچ‌جا نریم،نه؟

 


طنمه عیدانه

پیک نوروزی

آره اون موقع ها ما پیک نوروزیداشتیم ، بعضیا هم بهش می گفتن پیک بهاری .

وسط عید بود و من یه سر رفتهبودم خونه ، وقتی برگشتم خونه دیدم مامانم دوباره دستپاچه اس: علیکسلام.زود باش. رود باش لباساتو دربیار.ناهارتو بخور.

وسط حرفش پریدم: بابا چه عجلهایه.این همه استرس و دستپاچگی به خدا سکته ات می ده .آخرش می کشتت.

مامانم با عصبانیت گفت: اگه تادو دقیقه دیگه نری سراغ پیک نوروزی کاری می کنم تو زودتر از من بمیری. یالا .

باورتون نمیشه، سی صفحه  خودپیک بود ، هر معلمی هم ۴۰ صفحه ۴۰ صفحه بهمون مشق عید می داد.

فکر نمی کردم اینو بگم ، اماخدا رو شکر که اون سال خیلی وضعمون خوب نبود، نه خونه کسی رفتیم و نه گذاشتیم کسیبیاد خونه مون، وگرنه اگه تا بیست فروردین هم می نوشتم تموم نمی شد.

خلاصه رفتم سراغ پیک نو روزی کهبابام گفت: دختر کجایی؟.خجالت نمی کشی؟.مامانت باید ظرفا رو بشوره؟

بله؛ بابا و مامانم خیلی هوایهمو دارن.

یه (باشه) گفتم و رفتم سراغ ظرفها و دوباره برگشتم سر پیک ، که دوباره بابام داد زد: خجالت نمی کشی؟ رفتی تمرگیدیتو اتاقت ، مامانت باید اتاقو جارو کنه؟

بعد از جارو اتاق بار اومدمسراغ پیک نوروزی که اینبار مامانم گفت: خجالت بکش دختر.بابات با این پا دردشباید بره بیرون خرید کنه ؟

بله؛ خیلی هوای همو دارن، اصلاًزیاد از حد.

رفتم خرید مردمو برگشتم . غروبشده بود و من حتی یک صفحه رو هم تکمیل نکرده بودم.

مامانم گفت: پاشو بیا شامتو بخور.

بعد از شام دوباره رفتم سراغپیکم که بابام دادا زد: باید بهت بگم بیا سفره رو جمع کن؟ خودت عقلت نمی رسه؟

بعد از اینکه سفره رو جمع کردماز ترس اینکه یه بارم واسه ظرفا صدام کنن ، ظرفا رو هم شستم و اومدم سراغ پیک ،بالاخره تونستم دو صفحه از پیک رو بنویسم که یهو بابام چراغو خاموش کرد: ساعت نه شبه. برو بگیر بخواب .

چراغو روشن کردم و گفتم: ولی منفقط دو صفحه نوشتم.

بابام چشم غرّه ای بهم رفت وگفت: پس از ظهر تا حالا داری چه غلطی می کنی؟

شروع کرد به باز کردن کمربندش ،گفتم: بابا زشته . جلو من می خوای شلوارتو در بیاری؟

بابام کمر بند رو از شلوارشآزاد کرد و با عصبانیت گفت: نه. می خوام کاربرد کمربندو نشونت بدم.

 


طنمهعیدانه

عیدی همنگرفتیم

درسته که مامان بابام گفتن قرارنیست عید دیدنی جایی بریم ، اما خونه پدر و مادر خودشونو که باید می رفتن. وقتیرسیدیم خونه مادر بزرگه مادریم ، دیدیم همه فامیل اونجا جمع شدن. ما سلامتی روزدوم عید بود دیگه. منم شیکمَمو صابون زدم که چقدر قراره از این و اون عیدی بگیرم.

همه نشسته بودن. مرد و زنهمینجوری گل می گفتن و گل می شنفتن ما بچه ها هم از ترس اینکه پدر و مادرموندعوامون نکنن، همینجوری سیخ زده بودیم کنارشون و گاهی یه لبخندی به هم می زدیم هربچه ای به هم سن و سالش می گفت: هی.بیا اینجا با هم حرف بزنیم.

طرف مقابل هم می گفت: نمیشه .تو بیا.

مثل اینکه پدر و مادر اونا هممثل پدر و مادر من بهشون سپرده بودن که از کنارشون جم نخورن.

خلاصه چند دقیقه ای همینطوریگذشت که یهو بابا بزرگم گفت:خب حالا بچه ها بیان عیدی شونو.

شوهر خاله ام که آدم خسیسی بودبه شدت احساس خطر کرد و برای اینکه یه وقت اونم مجبور نباشه عیدی بده وسط حرف بابابزرگم پرید و اینجوری شروع به صحبت کرد که: آقاجون .حرفت یادت نره.بذار من یهچیزیو بگم.دیدی اوضاع اقتصادی مردم چقدر بد شده.همه واسه خودشون بدهی بالاآوردن.هر کسی یه جوری بدهکاره و کلی قرض و قوله داره.تو این اوضاع واقعا خریتهکه آدم بخواد وقتی عید میشه عیدی هم بده.

بابا بزرگم که داشت پولو آمادهمی کرد که به ما بده با شنیدن این حرف مردد شد و پولا رو برگردوند تو جیبش و گفت:درسته.درسته.

من و همه بچه های فامیل بانگاهی که کینه ازش می چکید به شوهر خاله ام خیره شده بودیم ، بقیه رو نمی دونم امامن داشتم تو دلم کلی فحش بارش می کردم.دِ آخه مگه از جیب اون داشت می داد.

از اونجایی که من گوشای تیزیدارم ، شنیدم که خاله ام آروم در گوش شوهر خاله ام گفت : حداقل می ذاشتی دخترمونعیدیشو بگیره بعد می گفتی.

شوهر خاله ام آهسته گفت: بله. دخترمون یه چوب عیدی می گرفت اما من باید بیست چوب می دادم.نیگا کن ببین چندتا بچه اینجا هست

بله اون روز همه از عیدی دادنقصر در رفتن، باورتون نمیشه اما بابام از اون ایده گرفت و وقتی رفت خونه مادر خودشجلو فامیل همین حرفا رو زد اونجا هم چیزی به نام نماسید اما من تا آخر عمر اینکینه رو نسبت به شوهر خاله ام خواهم داشت.

 


طنمهعیدانه

وز اول عید میاد عید دیدنی؟

همینجوری دور سفره هفت سینی که هیچی توش نبود به جزسماق و یه پرتقال لهیده ، نشسته بودیم که توپ در کردن و یارو مجریه تو تلوزیون گفت: آغاز سال یک هزار و سی صد و هشتاد و .

مابقی حرفاشو نشنیدم چون یهو یه جیغ بلند کشیدم ویه کف جانانه ای زدم ، مامان و بابام هم چون دیدن من با وجود نداریمون اینقدر شادمکف زدند. بعد یهو صدای زنگ در به گوشمون خورد. فوری دویدم جلوی در و از تو چشمینگاه کردم . صدای پای مامان و بابام رو از پشت سرم شنیدم ، پس گفتم: همسایه طبقهپایینیه.

-       در رو باز کنببین چی می خواد.

در رو باز کردم : سلام. سال نوتون مبارک.

زن همسایه طبقه پایینی در حالی که چادرشو دور کمرشبسته بود و دست به کمر زده بود گفت: هیچم مبارک نیست بچه . خیر سرتون فرهنگآپارتمان نشینی داشته باشین. این سر و صدا ها چیه در میارین؟

-       آخه سال نو.

-       به جهنم کهسال نوئه .شما باید گوش ما رو کر کنی؟

-       به خدا توپوما در نکردیم.

با عصبانیت گفت: توپ چیه؟. صدای تو از صد تا توپبد تره.بار آخرت باشه سر و صدا می کنیا.

این رو گفت و رفت . لب و لوچه ام آویزون شد .بابا  و مامانم هم دیدن . خوب می دونستناسم عیدی خوبی نیست و این همسایه همین خوشحالیم رو هم ازم گرفته.

دوباره صدای زنگ در به گوشمون خورد. زیر لب گفتم:نرفته برگشت- از توی چشمی نگاه کردم- عمو علی اینان.

بابام دستپاچه شد و آهسته گفت: درو باز نکن.

صدای عمو علی اومد: صاحب خونه.

بلند گفتم: سلام عمو.

عمو گفت: سلام ساناز جون.دروباز کن.

بلند گفتم: بابام میگه باز نکن.

بابام با ایما و اشاره آهسته گفت: هیسس . ما خونهنیستیم.

عمو پرسید: چرا میگه باز نکن.

-       آخه ما خونهنیستیم.

بابام دو دستی زد تو سرش . صدای خنده ی عمو اومد وگفت: داداش این همه راه اومدیم خودتو ببینیم . یه لقمه نون و پنیرم جولومونبذاری حلّه.

بابام زیر لب گفت: حداقل بگو من نیستم.

بلند گفتم: بابام میگه خونه نیست.

-       بابات میگهخونه نیست؟! .داداش خیلی زشته. درو باز کن بابا.گفتم یه لقمه نون و پنیرمباشه عیب نداره.

بابام تقریباً داشت به صورتش چنگ می زد . واقعاًنمی دونم چرا اون روز اینقدر خنگ شده بودم . هرچند اون پس گردنی که بابام بهم زدحقم بود، اما بالاخره در و باز کردیم و بابام گفت که داشته باهاشون شوخی می کرده.هرچند اون شب یه خورده سماق پاشیدیم رو تنها پرتقالمونو و با عمو اینا با همخوردیم ؛ اما من از این ماجرا درس گرفتم که هر وقت خواستم دروغ بگم، بچه رو قاطیماجرا نکنم.


طنمهعیدانه

خریدروز اول عید

بابام مجبورم کرد با پس اندازی که تو حساب بانکیمداشتم برم میوه بخرم . یه خورده از پولو داد دستم و راهیم کرد. خودش نمی دونم چراحوصله شو نداشت پاشه بره . به من گفت: (( دخترم تو بزرگ شدی بهتره خرید میوه رو همیاد بگیری))

خلاصه مثل خانم ها اومدم تو میوه فروشی باور نمیکنید که بگم با چه دقت و طرافتی میوه ها ور جدا کردم ، بهتریناشو برداشتم . باوجود اینکه خیلی طول کید اما ارزش تعریف و تمجید های بابا رو داشت.

همینجوری با کیسه های میوه داشتم بر می گشتم خونمونکه دیدم بچه ها تو محله دارن توپ بازی می کنن. یهو توپشون قل خورد جلو پای من. یکیاز اون پسرا که خیلی بی تربیت بود گفت: هی دختر خانم . اگه النگوهات نمی شکنهاون توپو شوت کن این وری .

بله اون فکر می کرد من یه دختر ضعیفم. اصلاً کیگفته دخترا ضعیفن . خواستم بهش نشون بدم که به عنوان یه دختر چه شوت قوی دارم وچقدر حرفه ایم یه شوت بلندی براشون کردم که کفشون برید . بله. اما یکی از پرتقالااز تو پلاستیک افتاد رو زمین، زمین سرازیری بود پرتقاله داشت می رفت واسه خودش. میخواستم بی خیالش بشم که یهو یاد بابام افتادم، هر وقت مامانم میوه می خرید ترازوشومیاورد جلو و وزن می کرد و حتی اگه یه گرم کم بود حسابی به مامانم غر می زد که((چرا سرتو کلاه گذاشتن؟. چرا کم خریدی و زیاد پول دادی ))و.

پس به خودم اومد و سریع کیسه میوه ها رو به نازیدختر مظلوم و مودب و مهربون همسایه که نشسته بودو داشت فوتبال پسرا رو نگاه می کرد- سپردم و خودم رفتم دنبال اون پرتقال . نمیارزید به خاطر یه پرتقال مهارت من برای جمع کردن بهترین میوه ها زیر سؤال بره.

با اون هیکل چاقم ،راه افتادم دنبال پرتقاله .ماشاالله خیلی هم خوش  شانس بود، از زیرچرخ ماشینای در حال حرکت رد می شد اما له نمی شد و می رفت اون طرف خیابون ، بعدراست شیکمشو می گرفت و از لای پاهای عابرای پیاده ویراژ می داد. میوفتاد تو جوب وهمینطوری قل می خورد و حتی به آشغالای تو جوب هم گیر نمی کرد. من بد بختم با اونهیکل راه افتاده بودم دنبالشو هی نفس نفس می زدم.

اما یالاخره یه جا متوقف شد . باید بگم خدا پدر ومادر کسی که دمپاییش رو تو جوب جاگذاشته بود بیامرزه که کار منو راحت کرد.

بله من هم پرتقالو نجات دادم و هم جون خودمو از دستبابام.

برگشتم پیش نازی تا کیسه میوه ها رو پس بگیرم کهدیدم همون پسرا کیسه میوه ها رو به زور از دست نازی گرفتن و بی انصافا همه شوخوردن دنبالشون کردم اما بهشون نرسیدم . هر کدوم از یه طرف فرار کردن . من که دیگهنفس واسه دویدن دنیال اونا نداشتم ، سر جام وایسادم. نازی اومد جلو و گفت: ببخشیدبه خدا . به زور ازم گرفتن.

یه نیگا به نازی و یه نیگا به تنها پرتقالی که واسممونده بود کردم . مجبور بودم با همون پرتقال برم خونه بدیش اینجا بود که پرتقالهچون قل خورده بود تو کوچه وخیابون، حسابی لهیده و گِلی و کثیف شده بود.


طنمهعیدانه

عجبچهارشنبه سوری شد

سه شنبه، یعنی شب چهارشنبهسوری، یه حال گیری واقعی بود برام.

اون روز وقتی برگشتم خونه.میدونم الان دارید به چی فکر می کنید (( هفته ی آخری کی میرسه مدرسه که توی خودشیرینرفتی؟)) باید خدمتتون عرض کنم که زود قضاوت کردید چون من اصلاً مدرسه نبودم.صبح تاغروب خونه یکی از رفیقام بودم. باورتون نمی سه فقط تا خود غروب داشتیم واسه همقمپز در می کردیم که کدوم مون مراسم چهار شنبه سوری باحال تری قراره داشته باشیم.مثلاً.

می گفتم: نمی دونی چه شاخه هایخشکیده ای جمع کردیم تا آتیش بزنیم .

می گفت: شاخه.دِکی.ما تنهدرخت می سوزونیم.

می گفتم: اینم واسه دستگرمیمونه.وگرنه ما هم تنۀ درخت می سوزونیم.

از ترس اینکه اون بگه ما جنگلآتیش می زنیم بحثو عوض کردم: ترقه مرقه چی؟

می گفت: نارنجک می ندازیم.

می گفتم: مگه جنگه؟

می گفت: بی خطره.مثل اینکهاطلاعات نداریا.

می گفتم : خیلی هم خوب اطلاعاتدارم.ما دینامیت پرت می کنیم تو سرو چشم مردم.خودمون مردمو می سوزونیم و زغالیمی کنی .حالا تو می خوای به من یاد بدی

خلاصه از اینجور حرف‌ها . بلهمی دونم دارید به چی فکر می کنید:(( مگه دخترها هم از این کارا می کنن.یااینطوری حرف می زنن؟))باید بگم کُری خوندن فقط مخصوص پسرا نیست.

خلاصه وقتی برگشتم خونه مامانمبا همون حالت دستپاچگی همیشگیش گفت: علیک سلام.زودباش . زودباش.

وسط حرفس پریدم: نگو ناهارتوبخور که الان اصلاً وقت ناهار نیست.

گفت: نه خیر. نمی خواستم اینوبگم.خواستم بگم زودباش بیا که می خوایم مراسم چهارشنبه‌سوری رو شروع کنیم.

من دویدم دنبال مادرم تو هال .دیدم بابام با همون قیافه عبوس همیشگیش رو مبل نشسته و هیچ خبری از هیچ وسیله خاصینبود. بابام تا منو دید گفت: بیا بشین حرف بزنیم .

وقتی نشستم مامانم گفت: ببین. می دونی که ما پول ترقه و اینجور چیزا رو نداریم.

بابام گفت: تازه خطرناکم هست.

فهمیدم که از نارنجک و اینجورچیزا هم خبری نیست.

مامانم گفت: می دونی که ما توآپارتمان زندگی می کنیم و حیاط هم واسه همه است.نمی تونیم تو محوطه آتیش روشنکنیم.

بابام گفت: تازه با سوزوندنچوبا به محیط زیست هم آسیب می زنیم.

مامانم گفت: چون تو آپارتمانیمو امکان داره همسایه ها ناراحت بشن خبری از رقص و آوازم نیست.

بابام گفت: آلودگی صوتی همایجاد نمی کنیم.

من حسابی کفری شدم و گفتم : پیقراره دقیقاً چی کار کنیم؟

وقتی قیافه عصبانی بابامو دیدمهیچی نگفتم. مامانم یه دونه از اون شمع تولدا که پدر آدمو در میارن تا خاموش بشنداد دستم و یه فشفشه هم داد اون یکی دستم.

خودشون وقتی داشتن شمع و فشفشهمی چرخوندن خیلی خوشحال بودن. اما من داشتم به این فکر می کردم که قراره به دوستمدرباره چهار شنبه سوری چی بگم. البته خدا پدر بهروز خالی بند رو بیامرزه که کاریادمون داد.خالی بندی رو گذاشتن واسه این موقع ها دیگه.

 


طنمهعیدانه

عیدیدادن یا پول خرد؟

هیچ وقت فکر نمی کردم ، ما بچهها هم وارد مسائل بزرگترا بشیم؛ اما من شدم دیگه.

مثلاً اون روز که رفته بودمخونه دیدم مامانم بازم دست پاچه است؛ بله مامان من همیشه دست پاچه است. خلاصه گفت:علیک سلام. زود باش.زودباش لباساتو دربیار ناهارتو بخور کارت داریم.

یه جوری که انگار گریه ام گرفتهگفتم: دوباره چی کار دارین؟

- گریه نکن. گریه نکن.تو بزرگ شدی میخوایم باهات حرف بزنیم .

بعد از اینکه ناهارمو خوردممامان و بابام نشستن جلوم بابام که معلوم بود عصبانیه گفت: دخترم تو بزرگ شدی.باید ما رو درک کنی.

یه جوری نیگاشون کردم که خودشونفهمیدن باید بیشتر بهم بگن تا حالیم بشه.

مامانم گفت: ساناز جاندخترم.امروز بابات عیدیشو گرفت.اما بیشتر از ۳۰۰ هزار چوب بهش ندادن.کهاسمشو نمی سه گذاشت عیدی.باید بگیم پول خرد.

گفتم: خب ( که یعنی برید سر اصلمطلب و بگید از جونم چی می خواید)

بابام گفت: دخترم تو باید درککنی که با این پول نمی سه عیدو گذروند.

گفتم: خب

بابام با عصبانیت گفت: خب که خب.

مامانم اونو آروم کرد و رو بهمن گفت: دخترم .شاید امسال نتونیم بریم خونه فک و فامیل .درک می کنی که؟

- درک می کنم ( راستش خودمم همچین خوشمنمی اومد برم)

بابام گفت: شاید امسال آجیل وشیرینی سر سفره مون نباشه.درک می کنی که؟

- درک می کنم ( هرچند برام سخت بود کهدرک کنم، آخه کل کیف شب عید به آجیل و شیرینیشه ، اگه خونه خودمون نخوریم ، خونهفک و فامیل هم نخوریم پی کی بخوریم ؟)

مامانم گفت: شاید امسال نتونیممسافرت بریم.درک می کنی که؟- لب و لوچه ام آویزون شد و مامانم ادامه داد- دخترمتو بزرگ شدی . مطمئنم که درک می کنی.

زیر لب گفتم: درک می کنم.

بابام گفت: شاید امسال هیچ غلطینتونیم بکنیم.حتی تا پارک سر کوچه هم نتونیم بریم.چون هله هوله ها هم گرونشده.درک می کنی که؟

من بزرگ شدم، پس کاملاً مطمئنگفتم: درک می کنم.

بابام گفت: حالا که خیر سرت درکمی کنی. پاشو. پاشو برو اون دفترچه ات رو بیار از پی اندازت یه خورده برداریم. بلکه بتونیم به ناهار و شامی بخوریم. پاشو.

معترضانه گفتم: دِ آخه بابا.

بابام با عصبانیت گفت: حرفنباشه.رو حرف من حرف نزن بچه.پاشو برو اون دفترچه ات رو بیار.

درسته که بالاخره من دفترچه امرو دادم دستش . اما آخر نفهمیدم من بچه ام یا بزرگ شدم.

 


طنزانه عیدانه

آجیل بخریمیا بخوریم

از مدرسه برگشتم خونه؛ بله منهمیشه از مدرسه بر می گشتم خونه ؛ کلاً تو مدرسه اتفاق خاصی نمی افتاد اما تو خونهمون دم عیدی کلی ماجرا داشتیم .از مدرسه اومدم خونه دیدم مادرم با اون دستپاچگیهای همیشگیش وایساده و منتظر منه.

_ علیک سلام.زودباش .زودباش لباساتودربیار ناهارتو بخور باید زودتر مشقت رو بنویسی .بعد از ظهر باید با بابات بریآجیل و شیرینی بخری.

_ وا.چرا من باید باهاش برم؟

_ خب واسه اینکه کمکش کنی و آجیل ها روبگیری دستت ساناز خانم.

بله ، من نمی دونم دخترشونم یاحمّالشون. می خواستم اعتراض کنما، اما حوصله نوازشای مامان ، به شیوه چماق بهدستان برره رو نداشتم.

داشتم به همین چیزا فکر می کردمکه یهو مادرم گفت: خاک وچوک .چه جسارتا.

نمی دونم از کجا فهمید دارم به چیفکر می کنم اما چماقش رو در آورد ‌و افتاد دنبالم .

بلاخره عصر شد و من و بابام رفتیماز در خونه بیرون ؛ البته پدرم برای خرید شب عید و من برای باربری.

بابام وقتی وارد شیرینی فروشی شدیه مقدار شیرینی خرید و دید مغازه دار داره خیلی تعریف آجیل هاشو می کنه ، پس گفت:از کجا معلوم که این آجیلا خوب باشه؟

مغازه دار گفت : خب امتحانشکن.البته باید پول هر یه دونه که امتحان می کنی رو بدی.

بابام گفت: بهتره پول یه دونه روبدم و امتحان کنم تا اینکه یک کیلو بخرم و آخرم خراب از آب در بیاد.

خلاصه بابام یه دونه پسته و داشتخورد و گفت: اَه. اینکه تلخه

_ اِ.حتما اون یه دونه اینجوری بوده.یکی دیگه وردار.

پدرم یکی دیگه ورداشت .اینبار لاییه بادوم زمینی رو باز کرد و دید کرم داره توش می لوله.

مغازه دار گفت: حتماً این گونیاینطوریه.از اون یکی گونی بردار.

باورتون نمی شه بابام از همه کیسهها آجیل خورد و امتحان کرد اما یا خراب بود ، یا سیاه بود ، یا تلخ و یا کرمو.

آخر که می خواستیم بریم ، بابامپول شیرینی ها رو حساب کرد ، اما مغازه دار گفت: پول آجیل چی؟

بابام گفت: اونا که همه اش خراببود.

_ بالاخره شما خوردی.کاری نداریم خراببود یا سالم.حالا چون شمایی کمتر بده.

بابام حسابی کفری شده بود، چون۳۰_۴۰ هزار چوب بابت آجیل های تلخی که خورده بود پول داد و آخرم آجیل نخرید‌.

از مغازه که اومد بیرون یه یاروییتحت تأثیر برره جلو اومد و یقه بابام رو گرفت: هی.پول وَده.

_چی؟!

_ پول زور وَده.

بابام که یه نفر رو نیاز داشت تاحرسشو سرش خالی کنه ، با یه بادمجون پای چشم طرف از خجالتش در اومد.

 


طنمهعیدانه

خریدلباس شب عید

نمی دونم شماهام مثل من هستین یا نه ولی من واقعاًاز خریدن لباس شب عید متنفرم . می پرسید چرا؟!حالا می گم بهتون.

اون روز وقتی از مدرسه برگشتم خونه دیدم مامانمدوباره مثل آدمای دستپاچه حرف می زد. خیال کردم دوباره می خواد واسه خونه تیکمکش کنم ، اما مثل اینکه خبر دیگه ای بود.

علیک سلام.زود باش .زودباش لباساتودر بیار ناهارتو بخور.

حالا چه عجله ایه؟

دِ آخه زودتر باید مشقتوبنویسی.

خب حالا . می نویسم. تا شبکلی وقت دارم.

نخیر نمی شه.باید زودتر از ساعت 4مشقتو بنویسی تموم شه. وگرنه نمی بریمت خرید.

پرسیدم: خری واسه چی؟

ای بابا. تو واسه شب عید لباس نمیخوای بخری؟

نه به خدا اگه بخوام.

حرف بی خود نباشه . بایدبخوای.آبرو حیثیتمو که از سر راه نیاوردم که بچه مو با لباسای کهنۀ پارسالش پایسفره هفت سین بشونم.

همچین حرف می زنی انگار دخترِخان باشم.

هرچند در هر صورت مجبورم کرد زود همه کارهامو انجامبدم و خلاصه که منو در حالی که از گیسام گرفته بودن و رو زمین می کشوندن بردنخرید.البته اینجا ر اغراق کردم . اما الان می فهمید برای چی دلم نمی خواد برم خریدشب عید.

اولین مغازه ای که پا توش گذاشتیم لباس اندازه مننداشت. راستش من یه کم، فقط یه خرده، اندازه یه نخود، یه مقداری زیاد از حد چاقم.بله .دومین و سومینمغازه هم لباس اندازه من نداشتن. بابام کفرش در اومد و وسربازار فریاد زد : ای کارد بخوره به اون شیکمت . چقدر بهت گفتم نلمبون؟.چقدربهت گفتم جلوی اون شیکم بی صاحاب مونده رو بگیر خیکی نشی؟.قناص شدی . قناص.حالا کل این بازار رو هم بگردیم لباس اندازه اون شیکم هندونه ایت پیدا نمیکنیم.

وای خدا، همه مردم داشتن بهم نگاه می کردن. داشتماز خجالت آب می شدم. خودم میدونم که استعداد چاقی دارم ، اما مردم که نمی دونن؛ پسبلند ، جوری که بقیه هم بشنون گفتم: بابا. خودت که می دونی من استعداد چاقیدارم.آب هم بخورم چاق می شم.

بابام عصبانی تر شد و بلندتر داد زد: ای درد.ایمرض.خدایا. این همه استعداد تو این دنیا وجود داره . اون وقت تو باید به ایندختره ی خنگ ما استعداد  چاقی بدی؟

بالاخره با کلی زحمت مامانم ، بابام رو آروم کرد ورفتیم دنبال مغازه ی دیگه ای بگردیم . بالاخره هم یکی پیدا کردیم که لباس اندازهمن داشت از مغازه دار قیمت پرسیدم و اونم گفت: این مانتو قیمتش 50 چوبِ . امااگه اندازه این دختر خانوم بخواید میشه 100چوب.

بابام کفری شد و گفت: 50 چب گرون تر ؟!.آخه واسهچی؟

-       پارچه هایاضافه. دگمه ها اضافه . گلدوزی های اضافۀ پایین مانتو . این بیشتر از اونپارچه و گلدوزی و دگمه برده.

بابام عصبانی یه نیگا به من کرد و گفت: نمی دونم ازاوضاع تو کفری بشم یا از اوضاع این مملکت.

خواستم بگم (( اصلاً مگه واجبه کفری بشی؟)) اماجرأت نکردم. درسته که بابام اون مانتو رو خرید؛ اما خیاط های عزیز ، به خدا همهمردم مانکن نیستن؛ به خصوص ایرانی ها ؛ یه کمی هم به فکر اون 90 درصد ایرانی باشیدکه اضافه وزن دارن.


طنمهعیدانه

خونهتی شب عید

تازه از مدرسه برگشته بودم و داشتم پاورچین پاورچینمی رفتم سمت اتاقم که یهو .

-       ساناز.

ای داد بی داد ؛ مامانم منو گیر آورد. چرا هیچ وقتنمیشه از دستش در رفت . رفتم سمتش .

-       سلام

مامانم یه جوری رفتار می کرد که انگار دنبالش کردن، برگشت گفت: علیک سلام . زود باش . زودباش لباساتو در بیار ناهارتو بخور بایدشروع کنیم.

-       چیو شروعکنیم؟

-       خودتو نزن بهاون راه . باید کار کنی. خونه تی داریما. خوبه دیشب بهت گفتم.

معترضانه گفتم: آخه من خسته ام.

-       منم خسته ام. از صبح تاحالا داشتم تمیزکاری می کردم. خودمو که باد نمی زدم.

نمی دونم شماها هم اینطوری بودین یا نه ، ولی اونموقع ها سریال شب های برره رو پخش می کرد و منم تحت تأثیر اون ، گاهی برره ای حرف می زدم: ای بابا. اصلاً من چیکارهَ بیدَم .من محصل بیدم موآ . می فهمی چی چی بِشِت وَگواَم . من که نبایدکار وَکِنَم .

مامانم دست به کمرش زد و گفت: که کار نمی کنی هان؟.

گفتم: ها. کار نَوَکِنَم.

یهو نمی دونم مامانم از کجا چماق در آورد وگفت: خاکوَچوک . چه جسارتا.

باور کنید یا نه ولی تا نیم ساعت داشت دور اتاقدنبالم می کرد و درست حدس زدید . بالاخره مجبورم کرد هر چی ظرف تو کمد چینی هاداشتیم رو بشورم. دِ آخه من موندم مگه ماها چند نفریم که این همه ظرف و ظروف داریم. نمی دونم واسه شما هم همینطوره یا نه ولی ما شب عید ظرف هایی رو می شوریم که سالبه سال نمی بینیمشون. من که اصلاً نمی دونستم همچین ظرف هایی هم داریم.

وقتی داشتم سری بشقاب های سفید چینی رو می شدم ،ببخشید ؛ می شستم یکیش افتاد و از دستم شکست . رو به مامانم گفتم: مامان ببخشیدسریت خراب شد.

مامانم گفت: عیب نداره. قضا بلا بوده . تازهاین مدل بشقاب قبلاً سریش به هم خورده. یکیش قبلاً شیکسته.

-       وا. ما کهتاحالا ازش استفاده نکردیم . پس چطوری شیکسته؟

-       پارسال وقتیخودم داشتم می شستمش شیکست.

پیش خودم فکر کردم که چه جالب ، ما بشقاب های چینیمی خریم که سال به سال بشوریمشو هر سال هم یکیشو بشکنیم و بعد بگیم قضا بلا بوده.

حالا فهمیدم که این بشقاب های چینی رو واسه چیخریدیمو به چه درد می خورن.


آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

ecarginrie وبلاگ استعدادهای پارسیان عاشقانه نظام صنفی کارهای کشاورزی استان زنجان Lynn's page relungmilro فاز صدا گـروه مـهـنـدسـی مــفـخــم دانلود مجموعه ارزشمند از اجراهای گروه کر بروسک پرینتر سه بعدی مشهد